داستان کوتاه داستان کوتاه

Monday, November 29, 2004

شايد اگه ميدونستم از کجا شروع شد الان ميتونستم بفهمم بايد چه کار کنم.وقتي ندوني چي شد که عاشق يه نفر شدي،نميتوني بفهمي چرا ديگه عاشقش نيستي و من هر چي فکر ميکنم نميتونم بفهمم چرا عاشق تو شدم.اگه عاشق يه آدم شده باشي به خاطر پولدار بودنش وقتي بي پول شد،ميتوني مطمئن باشي که ديگه عاشقش نيستي.ولي وقتي عاشق نگاه يه آدم شده باشي،يا هاله اي که حس ميکني دورش رو گرفته،نميتوني بفهمي کي عشق تموم شده.من عاشق چيزي در وجود تو شده بودم که نميدونستم چي ِ.حالا هم نميدونم.اسمي نداره.حتي به خودت هم نتونستم بگم چي ِ.وقتي سعي کردم برات توضيح بدم،خنديدي و دستت رو انداختي دور شونه ام و گفتي من چه خوشبختم که تو چنين قوه تخيلي داري و چنين چيزهايي از خودت ميسازي،اگر نه هيچوقت عاشق من نميشدي و من هم خوشحال شدم و هم ناراحت.از اينکه حتي به تو هم نميتونستم بگم ناراحت شده بودم و به خاطر تعريفي که ازم کرده بودي خوشحال بودم.اين ماجرا رو فراموش کرده بودم.همين الان يادم آمد.دارم سعي ميکنم تمام خاطرات مشترکمون رو مرور کنم تا شايد بفهمم از کي شروع شد.از لحظه اي که اسمم رو پرسيدي و بعد زل زدي بهم و من حس کردم دارم سرخ ميشم و سرم رو برگردوندم و زل زدم به آدمهايي که مي آمدن و ميرفتن و تو بعد بهم گفتي با اين کارم فکر کردي من برات مهم نيستم و ميخوام بت بگم که برام خسته کننده هستي؟نه.شروع اون لحظه نبود.حتما اون زمان احساسي داشتم که سرخ شدم.ولي قبلش که تو رو نميشناختم.عجيب نيست؟وقتي فکر ميکنم چند تا اتفاق باعث شد که من و تو در اون لحظه هم رو ببينم فقط تعجب ميکنم.هر چي ميشمرم باز تمام نميشه.فقط به من و تو مربوط نيست.به مادر و پدر ما،مادر بزرگ ها و پدر بزرگ هاي ما هم مربوطه.به مادر و پدر اون ها هم.مثل اينکه از ابتداي خلقت کسي مشغول برنامه ريزي بوده تا من و تو به هم برسيم.دلم براي کسي که اينقدر با دقت برنامه ريزي کرده ميسوزه که ما اينطور همه چيز رو بهم زديم.کاش ميتونستم ازش عذر خواهي کنم.


چند روزه که نميخواي من رو ببيني.نميفهمم چرا.حتي جواب تلفنهام رو هم با سردي ميدي و من نميفهمم.تو خاطراتم جستجو ميکنم تا بفهمم چه اشتباهي ازم سر زده.هيچوقت تو رو نفهميدم.شايد به خاطر همين عاشقت شدم.چون هيچوقت يکسان نبودي.هر لحظه يه فکر نو داشتي و به همه چيز يه جور ديگه نگاه ميکردي.هيچوقت نميفهميدم چه کار کردم که ازم رنجيدي.ولي هيچوقت اينطور با من رفتار نميکردي.هميشه بعد از چند ساعت بهم ميگفتي که چرا رنجيدي و باز با هم دوست ميشديم.اين بار ولي فرق ميکنه.هر چي سعي ميکنم ازت بپرسم تو سکوت ميکني و حتي ميگي نميخواي من رو ببيني.کاش ميدونستم چه کار کردم.


فکر ميکنم شايد بايد بت بگم.بگم که چرا اينجوري شدم.که حتي دلم نميخواد ببينيمت.ميدوني امروز چندمه؟چهاردهم آذر ماه.يادت نمياد.خودم ميگم.پنج سال پيش چنين روزي براي اولين بار با هم صحبت کرديم.فکر ميکنم ديگه بايد تموم بشه.با اينکه هنوز دوستت دارم.هنوز برام مهمي.نه ازت نفرت دارم و نه از اينکه اين رابطه رو تموم کنم خوشحالم.ولي ديگه بيفايده است.نميدونم تو هم به اين نتيجه رسيدي يا نه.اگه رسيده بودي بهم ميگفتي؟نميدونم.حالا ميفهمم چقدر کم تو رو ميشناسم.


موبايلت رو خاموش کردي و نميتونم بات تماس بگيرم.خونه هم نميتونم زنگ بزنم.شايد بيام دم خونتون.مثل قبل که با ماشين ميآمدم دم پنجره اتاقت و بوق ميزدم.ولي نميدونم.اگه دوست نداري من رو ببيني،حتما اين کار هم خوشحالت نميکنه.ولي...نميدونم.گاهي بايد خيلي خواست.بايد پافشاري کرد و همين باعث ميشه که آدم به چيزي که ميخواد برسه.گاهي هم پافشاري فقط خود آدم رو اذيت ميکنه و اطرافيان رو.نميدونم الان کدوم کار درسته.


زماني فکر ميکردم هيچوقت نميتونم ازت جدا بشم.بعد فکر کردم اگه عاشق يه نفر ديگه بشم ميتونم تو رو ترک کنم ولي چون تو «اينجوري» هستي و من اينقدر عاشق توام،نميتونم عاشق کس ديگه اي بشم.الان ميبينم اشتباه ميکردم.عاشق کس ديگه اي نشدم،ولي اين زوال رو نميتونم تحمل کنم.اينکه ببينم عشقم به چيزي تبديل ميشه که اسمش عادته.که احساسم همون حسي شده که آدمها به حيوون خونگيشون دارن.يا به گياههاي تو خونشون.اگه بودي ميگفتي باز بدبين شدي و ميخنديدي ولي اين بار فکر ميکنم ديگه بدبيني نيست.واقع بيني ِ.شايد بايد همين حس عادت رو ادامه بدم چون از تنهايي بهتره.ولي نميتونم.تو اگه يه آدم عادي بودي که من هيچوقت عاشقت نبودم،شايد ميتونستم.ولي بعد از اون عشق،اين حس خيلي دردناکه.ميفهمي؟


هميشه معتقد بودم بايد به احساسات و افکار ديگران احترام گذاشت ولي الان شک کردم.اگه بخواي ديگه من رو نبيني چي؟آيا اين تصميم درسته؟آيا بايد بش احترام بذارم و بگم باشه؟


اين هم ميگذره.مگه هر دومون قبلا عاشق نبوديم؟مگه هر دومون شکست در عشق رو تجربه نکرديم؟اين هم....ميگذره.جاي زخم ميمونه ولي زخم خوب ميشه.شايد هم نه.يه زخمهايي تا آخر عمر با آدم ميمونن.بعضي وقتها آدم زخم نميشه،يه قسمت از وجودش رو از دست ميده و بايد ياد بگيره تا آخر عمر با اون نقص عضو بسازه.مثل قانقاريا ميمونه.اگه اون عضو رو نبري،باعث مرگ ميشه و اگه بخواي زنده بموني،بايد به معلول بودن رضايت بدي.


تقصير کي بود؟چه حرفي زدم؟چه کار کردم؟يا شايد تقصير تو که اينقدر حساسي؟هر چي فکر ميکنم مقصر کي بوده،به جوابي نميرسم.شايد اصلا مهم هم نباشه کي مقصره.بايد بفهمم چه اتفاقي افتاده تا شايد بتونم مشکل رو حل کنم.


به کسي که تو بعدا عاشقش ميشي و باش زندگي ميکني حسودي ميکنم.فکر اينکه بعد از من کسي رو دوست داشته باشي آزارم ميده.دلم ميخواد هميشه به من فکر کني و فکر کني اينقدر خوب بودم که ديگه کسي رو نميتوني دوست داشته باشي.خودخواهم.ميدونم.ميدونم ممکن نيست.من هم از ذهنت پاک ميشم.مثل همه ديگران.تو هم...يعني ميشه از ذهن من پاک بشي؟


چند بار ديگه زنگ بزنم؟چند تا SMS ديگه برات بفرستم تا بفهمم بايد چه کار کنم؟بايد بهم بگي.اين خيلي نامردي ِ که بدون اينکه چيزي بگي و توضيحي بدي بخواي ازم جدا بشي.اگه بودي ميخنديدي،از همون خنده هاي پر از نازي که من عاشقش بودم و ميگفتي من مرد نيستم ديگه!نامردم!چرا ميگم عاشقش بودم؟هنوز هم عاشق خنده هاي تو هستم.ولي ديگه نميخواي بهم لبخند بزني.نکنه عاشق کس ديگه اي.....نه!


بدي ِ احساس اين ِ که نميشه توضيحش داد.هر چي فکر ميکنم بت چي بگم چيزي پيدا نميکنم.فکر ميکنم خيلي خسته ام.حتي ديگه نميخوام ببينمت يا ديگه صدات رو بشنوم.بعد از اون بعد از ظهر دلگير که همش به سکوت گذشت،احساس ميکنم چيزي عوض شده.فکر کردم مثل زن و شوهر ها شديم و ترسيدم.اينکه بعد از ازدواج همه روز به سکوت بگذره و فقط با هم باشيم چون بايد با هم باشيم من رو ترسوند.با تو نه.ميدونم روزي اين اتفاق ميفته.نميشه ازدواج نکرد.لااقل تو اين کشور.ولي با تو نه.کاش بفهمي.


آخرين روزي که با هم بوديم رو مرور ميکنم.يه روز خيلي معمولي بود.هر دو از کار برگشته بوديم و خسته بوديم.گفتي بريم سينما و من دلم نميخواست بهت بگم نه ولي خسته بودم.جوري نگات کردم که خودت فهميدي دلم نميخواد.گفتي بيخيال.ضبط ماشين رو روشن کردم و تمام راه به موسيقي گوش داديم.هيچ حرفي نزديم.چيزي نگفتم که بخواد تو رو ناراحت کرده باشه.نميفهمم.چي شده پس؟


نکنه دارم اذيتت ميکنم.نکنه ناراحت و نگرانم بشي.نه.چيزي نميشه.اينم ميگذره.نميگم اصلا ناراحت نميشي ولي اتفاقي نميفته.چند روز بيشتر طول نميکشه و بعد باز همه چيز عادي ميشه.عادي ميشه؟


بايد بفهمم چي شده.ميام دم خونتون.بايد حرف بزني.حتي اگه شده به زور.



□ Monday, November 29, 2004

----------------------------------------

Comments: Post a Comment