داستان کوتاه داستان کوتاه

Monday, August 25, 2003

چقدر دلم ميخواست در رو محكم به هم بكوبم.اگه سارا كوچولوم الان خواب نبود،حتما اين كار رو ميكردم.دلم ميخواست يه جوري انتقام كم محلي ها و بداخلاقي هاي ديشبش رو بگيرم.اگه ميتونستم در رو به هم بكوبم خيلي خوب ميشد.اونوقت اين نيم ساعتي كه ميتونه بيشتر از من بخوابه رو ازش ميگرفتم.تصور او كه با صداي در از خواب ميپره خوشحالم كرد.سعي كردم جلو لبخند زدنم رو بگيرم كه اگه يكي از همسايه ها رو تو راهرو ديدم فكر نكنه با خودم حرف ميزنم و ميخندم.البته من خيلي وقتها با خودم حرف ميزنم و ميخندم،گاهي هم دعوا ميكنم،گاهي حتي اشك ميريزم،ولي دوست ندارم ديگران بفهمن. -شايد از ترس مسخره شدن.- فكر كنم همه با خودشون حرف ميزنن.حتي او...باز ياد عصبانيتم افتادم و اينكه نميتونم هيچ جوري اذيتش كنم و ازش انتقام بگيرم.تو خونه،بعد از ساعت كار كه هر دو هستيم،سارا هم هست.دوست ندارم جلو سارا دعوا كنم.هيچوقت دوست نداشتم بچه تو محيط دعوا و جر و بحث بزرگ بشه.به خاطر همين تا ميخواد سر چيزي دعوا راه بندازه،من عقب نشيني ميكنم و چيزي نميگم.مامان هميشه به خاطر اين موضوع باهام دعوا ميكنه.ميگه اينجوري هم بچه نازك نارنجي بار ميآد و هم او پررو ميشه.ميگه اگه بچه تو محيط زندگيش هيچ دعوايي نبينه،فردا تو جامعه تا يكي سرش داد بزنه،ميترسه و عقب نشيني ميكنه و نميتونه از حق خودش دفاع كنه و حقش رو بگيره.ميگه او هم اينجوري روز به روز پرروتر و گستاخ تر ميشه.ميگه وقتي جلوش نايستي هي حرف خودش رو ميزنه و كم كم فراموش ميكنه كه تو هم حق اظهارنظر داري.شايد هم مامان راست ميگه و بايد گاهي منم،وقتي او داد ميزنه جوابش رو بدم.ولي....نميتونم.يه ياد...يه خاطره...چيزي تو گوشه ذهنم هست كه وقتي ميخوام داد بزنم جلومو ميگيره.ياد سالها پيش ميافتم،وقتي يه دختر جوون بودم كه زود عاشق ميشد و راحت ميخنديد.فكر كردم چند سال از اون روزها ميگذره؟ياد يه عشق قديمي...كسي كه روزي رفت و ديگه برنگشت....كسي كه تجربه عشق رو به من داد....كسي كه پرواز رو به من ياد داد...كسي كه زيبائيهاي دنيا رو نشونم داد....كسي كه كنارش به آرامش رسيدم....كسي كه كنارش حل كردن مشكلات برام راحت شد....غمي دلم رو پر كرد.يعني اگه من با او ازدواج ميكردم،هيچوقت به روزي ميرسيدم كه دلم بخواد در رو به هم بكوبم؟
در ِ حياط طبق معمول قفل بود.اولين كسي بودم كه از ساختمون بيرون ميرفت.در رو باز كردم و آروم،خيلي آروم پشت سرم بستمش.

*******************

اتوبوس مثل هميشه شلوغ بود.از اينكه جز كساني كه به زور ميخوان سوار اتوبوس بشن نيستم خوشحال شدم.از اينكه كنار ميله جدا كردن قسمت مردها و زنها نيستم هم خوشحال شدم.هر وقت كنار اون ميله ميايستم معذب ميشم.خيلي وقتها كنار اون ميله مثل بقيه جاها معموليه،ولي گاهي هم....صداي بلند يه مرد افكارم رو به هم زد:
-نميتونم!چه جوري بت بگم كه نميتونم؟
منم مثل بقيه با كنجكاوي سرم رو برگردوندم تا صاحب صدا رو ببينم و بفهمم ماجرا چيه.صاحب صدا....باورم نميشد!صاحب اين صداي بلند كه اينطور توي اتوبوس داد ميزد و دعوا ميكرد....احساس ميكردم نميتونم نفس بكشم.صداي آروم يه زن تو گوشم پيچيد:
-باشه...داد نزن....من كه چيزي نگفتم...ميگم براي كلاس تابستوني اسم سارا رو كجا بنويسيم؟
و باز :
-ديشب هم گفتم،باز هم ميگم:سارا بمونه خونه.پول كلاس ندارم.ندارم!ميفهمي؟
به زن نگاه كردم.كوتاه قد و لاغر بود.خم شده بود طرف او. -شايد براي فرار از نگاه بقيه.- شروع كرد به پچ پچ.كلمات شنيده نميشدن ولي از لحن صداش معلوم بود كه ميخواد آرومش كنه.دست دراز كرد و دست او رو گرفت.ولي...باورم نميشد.احساس ميكردم كسي به صورتم سيلي زده.كاري كه او كرد....دستش رو به شدت از دست زنش بيرون كشيد و پشتش رو به زن كرد.زن مثل اينكه عادت داشت.براي يه لحظه نگاهش پر از غم شد ولي بعد به حرف زدنش ادامه داد.
ولي من ديگه چيزي نميشنيدم.همه چيز در اطرافم مات شده بود.ديدن او...در اين شرايط...با اين حرفها....كنار اين زن خميده و خرد شده....صداش دوباره تو سرم پيچيد:
”ديشب هم گفتم،باز هم ميگم،سارا بمونه خونه....“
پس دختري داره به اسم سارا.دلم ميخواست ميتونستم لبخند بزنم.آخه اسم سارا رو با هم انتخاب كرده بوديم.همون سالها كه عاشق بوديم و فكر ميكرديم اگه ازدواج كنيم و بچه دار شديم اسمش رو چي بذاريم.ولي تلخي حرفهاش اونقدر زياد بود كه جلو لبخندم رو گرفت:
”ديشب هم گفتم،باز هم ميگم...“
يعني ديشب تو خونه شون جلو سارا كوچولو دعوا كردن؟اگه يادش بوده كه اسم بچه رو سارا بذاره،چطور يادش رفته كه قول داده هيچوقت جلو بچه دعوا نكنه و داد نزنه؟دلم ميخواست صداش كنم تا برگرده منو ببينه.منو ببينه تا بتونم ازش بپرسم كه چرا به قولش عمل نكرده؟چرا...
ضربه هاي خانم پشت سري به شونه ام،افكارم رو به هم ريخت:
-خانم!خانم!حالتون خوبه؟ببخشيد...من اين ايستگاه پياده ميشم....ميشه راه بديد كه رد شم؟
صداي خودم رو شنيدم:
-بله...حتما....
به اطراف نگاه كردم.كجا بوديم؟ها...منم بايد پياده بشم.سعي كردم لبخندي بزنم:
-منم اينجا پياده ميشم.
خانم پشت سري با ترحم نگام كرد.شايد فكر كرده اختلال حواس دارم.مهم نيست.باز به او و زنش نگاه كردم.هنوز پشتش به زن بود و زن اينطرف ميله در حال پچ پچ كردن.
اتوبوس ايستاد.از بين جمعيت راهي باز كردم تا پياده بشم.از جلوي زن كه گذشتم،براي لحظه اي صداش رو شنيدم:
-علي...من كه از تو انتظاري ندارم...خودم تو اداره اضافه كاري ميكنم...ناراحت نشو...باشه؟ به سرعت از اتوبوس پياده شدم.علي؟اسم او كه علي نبود...يعني اشتباه كرده بودم؟او نبوده؟نميتونستم از جام تكون بخورم.چطور اشتباه كردم؟يه لحظه به فكرم رسيد او نبود،ولي ميتونست او باشه.به زن فكر كردم.به لحن آروم و التماس كننده زن.يعني حالا برميگرده و با زنش حرف ميزنه؟چقدر ديگه بايد زن عذرخواهي كنه؟اصلا مگه مقصر بوده كه حالا بايد معذرت خواهي كنه و ناز بكشه؟چرا؟
اتوبوس كه از جلوم گذشت،سر كشيدم تا ببينم روش رو به طرف زن برگردونده يا نه....ولي كاميوني كه از روبرو ميآمد جلو ديدم رو گرفت.نديدم.حالا اين سؤال تا ابد تو ذهنم ميمونه.

□ Monday, August 25, 2003

----------------------------------------

Comments: Post a Comment