داستان کوتاه داستان کوتاه

Saturday, August 23, 2003

اينهمه رنگ.چرا نميتونم از بينشون يكي رو انتخاب كنم؟به فكر فرو رفتم...رنگ مورد علاقه اش چيه؟هيچوقت در اين موارد با هم حرف نزده بوديم.احمقانه بود.يعني نميدونستم كسي كه عاشقش هستم و عاشق منه چه رنگي رو دوست داره؟احساس خيلي بدي پيدا كردم.منطق پا پيش گذاشت:رنگ مورد علاقه مهم نيست،در عوض كلي چيزهاي ديگه از او ميدوني،حرفهايي كه به هيچكس نميگه -حتي به پدر و مادرش- رو به تو ميگه...لبخندي زدم و دست دراز كردم تا يكي از حوله ها رو بردارم،دستم در هوا مردد موند :آبي يا زرد؟قرمز كه اصلا!بنظر من قرمز نشونه هيچ چيز نبود جز خشونت و خون.نارنجي چرا نه؟فكر كردم نارنجي چرا نه؟چون مثل آتش بود؟حتما!دلم ميخواست حوله لطيفي باشه تا هر وقت خودش رو باش خشك ميكنه احساس آرامش كنه.سبز چطوره؟سبز...سبز...نه!هيچكدوم از وسايل اتاقش سبز نيست،پس حتما سبز دوست نداره.دستم رو پس كشيدم و به فكر فرو رفتم....بنفش؟نه!رنگهاي تند رو دوست نداره.سفيد؟اگه من بودم حتما از ديدن يه حوله سفيد خوشحال ميشدم،ولي او...بهتره سفيد نخرم.با اين تنبلي كه تو لباس شستن از خودش نشون ميده،به زودي حوله سفيد بيچاره ”چركمُر“ ميشه و تمام قشنگيش رو از دست ميده.منطق زير لب گفت:با اين وضعي كه تو پيش ميري،هيچ كدوم رو نميتوني انتخاب كني.دست و پاي ذهنم رو جمع كردم و سعي كردم با يادآوري خاطرات گذشته به خاطر بيارم كه چه رنگي رو دوست داره.بذار ببينم...او هميشه سليقه من رو دوست داشته،پس بذار فرض كنم كه اگه ميخواستم براي خودم بخرم....منطق پوزخندي زد:عجب راه حلي!معلومه كه سفيد رو برميداشتي،كه اونم به دلايل منطقي نميشه!
يه لحظه از ذهنم گذشت كه:اگه او ميخواست براي من چنين هديه اي بخره،آيا ميدونست كه من سفيد دوست دارم؟ميدونست؟دلم نميخواست به اين سوال فكر كنم.ميدونستم كه نميدونه.دلم پر از غم شد.يه غم خاكستري.جلوي پخش موج خاكستري رو گرفتم:مگه تو ميدوني چه رنگي؟تو هم الان يه ساعته اينجا ايستادي و نميدوني كدوم رنگ رو انتخاب كني.صداي غم خاكستري رو شنيدم كه: تو هميشه ميگي كه چه رنگي رو دوست داري،اون نه!منطق جلو آمد : اولا براي جواب خياليه يه سوال دعوا راه نندازيد.بعد هم....اگه واقعا عاشقش هستي،اينرا هم بپذير،اگر هم نه....
دستم رو دراز كردم و حوله آبي رو برداشتم.آبي رنگ دريا،رنگ آسمون.رنگ آرامش هم هست،رنگ مهربوني،رنگ بخشش.براي پيدا كردن صندوق پرداخت پول سرم رو چرخوندم و پشتم رو به حوله ها كردم،حوله هاي رنگي:قرمز،زرد،بنفش،نارنجي و حتي سفيد.آها!اون گوشه يه صندوق هست.همانطور كه حوله رو محكم تو دستم گرفته بودم -شايد براي اطمينان از انتخابم- به سمت صندوق رفتم.تكه دوزي روي حوله رو زير پوستم احساس ميكردم.حوله رو روي ميز گذاشتم و به دختر جوان پشت صندوق سلام كردم و لبخند زدم.احساس ِ خوب ِ خريدن ِ يه هديه زيبا تمام درونم رو پر كرده بود و ميخواستم با لبخندم،احساسم رو به همه منتقل كنم و بقيه رو هم خوشحال كنم.دختر با تعجب نگاهم كرد و لبخندي زد. - ديدن يه چهره خندان يعني اينقدر تعجب آوره؟لبخندم رو بزرگتر كردم و تو تمام صورتم پخشش كردم.- كارت اعتباريم رو به دختر دادم و به حوله نگاه كردم.انگشتانم رو روي برجستگيهاي ظريف حوله كشيدم :
Happy Birthday
اي كاش اين نوشته به فارسي بود.خنده ام گرفت!تو اين كشوري كه پيدا كردن يه دوست ايراني هم تقريبا ناممكنه،چطور ميشه حوله اي با ” تولدت مبارك “ پيدا كرد؟يادم باشه بايد شمع هم بخرم.يه ” دو “ بخرم و يه ” نُه “ ؟ نه!بيست و نه تا شمع ميخرم.وسايل پخت كيك هم كه خونه دارم.كيك سيب كه دوست داره ميپزم.چقدر دوست داشتم يه جشن مفصل بگيرم،با كلي دوست و آشنا.ولي اينجا،تو اين غربت دوستي وجود نداره....دلم گرفت!
صداي صندوقدار من رو وارد دنياي حقيقي كرد:بفرمائيد كارتتون!كارتم رو پس داد و حوله رو سُر داد توي كيسه.آبي آسمون و دريا،با Happy Birthday روش توي كيسه گم شدن.

**********

Happy Birthday to You...
Happy Birthday to You....
صداي بلند او -كه وقتي داد ميزد زيرتز از هميشه ميشد - صداي جمعيت رو خاموش كرد :
خواهش ميكنم به فارسي!
و شروع كرد:
تولد،تولد،تولدت مبارك...
و همه به دنبالش.چشمام رو بستم و سرم رو به پشتي مبل تكيه دادم.صداي جمعيت،موسيقي،هواي دم كرده اتاق،بوي شمع،بوي كيك....همه چي تو سرم ميپيچيد.سال پيش حتي فكرش رو هم نميكردم كه امسال تولدم اينجوري باشه.سال پيش فقط من بودم و او...چشمام رو باز كردم و به همسرم چشم دوختم.با صداي بلند ميخوند و دستهاشو در هوا تكون ميداد و ديگرون رو به خوندن تشويق ميكرد.از هميشه خوشگلتر شده بود.با آرايشي كه خيلي بش ميامد و پيراهن ِ تنگ ِ كوتاه ِ سياهي كه اندام قشنگش رو قشنگتر نشون ميداد...دوست داشتم بغلش كنم،ببوسمش و...ولي نميشد.جلوي همه ممكن نبود.بايد صبر ميكردم جشن تموم بشه،بعد.به ميز جلوم كه پر از هديه بود نگاه كردم،به كيكي كه بايد سي تا شمعي كه روش بود رو فوت ميكردم و بعد به او كه در حال رقص بود و با حركت دستش من رو هم به رقصيدن تشويق ميكرد....دوست داشتم باش تنها باشم،ولي...به ساعت نگاه كردم و با لبخند به سمتش رفتم.دستش رو دور گردنم انداخت و در گوشم زمزمه كرد:
-خسته شدي؟ميدونم تموم مدت دَرست تنها زندگي كردي و حتما خيلي حوصله جمع رو نداري...ببخشيد!با دعوت كردن اينهمه مهمون ناراحتت كردم؟سوپرايز خوبي نبود؟
بوسيدمش:
-نه!خيلي هم خوبه و خوش ميگذره!ميخواستم ببينم كي جشن تموم ميشه و همه ميرن تا تنها بمونيم...
با شيطنت نگاهم كرد و با صداي بلند خوند:
-بيا شمعها رو فوت كن....
نفسم رو در سينه حبس كردم و تا خواستم شمعها رو فوت كنم....

-صبر كن!قبل از فوت كردن بايد آرزو كني....آرزو كن!
-چه آرزويي؟
-يه آرزو...هيچ آرزويي نداري؟

لبخندش رو تو ذهنم ديدم.يعني سال پيش،قبل از ازدواجم،وقتي هنوز با او دوست بودم و اصلا هم به ازدواج فكر نميكردم چه آرزويي كرده بودم؟

صداي همسرم من رو وارد دنياي حقيقي كرد:
-چي شده؟چرا فوت نميكني؟خوبي؟
با نگراني نگاهم ميكرد.لبخند زدم و فوت كردم....

در را پشت سر آخرين مهمان بستم و به سمتش چرخيدم:
-عزيزم....بالاخره همه رفتن،بالاخره!
با شيطنت لبخندي زد:
-”مهمان حبيب خداست!“
به سمتش رفتم و بغلش كردم:
-البته!ولي ”همچو نفس،خفقان آرد....“
بوسيدمش.به ديوار تكيه كرد و بوسه ام رو جواب داد.دست دراز كردم و چراغ راهرو رو خاموش كردم.تكاني خورد:
-اول خونه رو مرتب كنم....
-نميخواد!فردا منيژه خانم ميآد و خونه رو مرتب ميكنه....بريم تو اتاق....
-پس تو برو،الان ميآم....
روي تخت دراز كشيدم و منتظرش شدم.صداي پاش رو شنيدم كه وارد اتاق شد.ميتونستم نگاهش رو احساس كنم كه رو به منه.آروم گفت:
-حوله يادت رفت؟باز الان ملافه ها....
جمله اش رو نصفه گذاشت.حتي چشمام رو باز هم نكردم:
-ميشه تو حوله بياري؟يادم رفت....مرسي!
باز رفت و بعد از چند دقيقه برگشت.آروم گفت:
-بلند شو...
كمرم رو از روي تخت بلند كردم و حوله رو زيرم پهن كرد.چراغ رو خاموش كرد و كنارم دراز كشيد.فكر كردم كاش حوله رو پشت و رو زيرم انداخته بود.برجستگيهاي تكه دوزي روي حوله رو زير پوستم احساس ميكردم.


□ Saturday, August 23, 2003

----------------------------------------

Comments: Post a Comment