●
صدای به هم کوبیده شدن در ورودی،آخرین صدایی بود که به عنوان جواب حرفم منتظرش بودم.اگه در ادامه دعوا داد میزد برام غیر منتظره نبود.اگه تلفن رو برمیداشت و به دوستش زنگ میزد هم تعجب نمیکردم.ولی فکر نمیکردم - اصلا فکر نمیکردم - که از خونه بره بیرون.وسط آشپزخونه ایستادم و به خرده های لیوان روی زمین خیره شدم.نمیدونستم چه عکس العملی باید نشون بدم.میتونستم دنبالش بدوم و صداش کنم.بگم برگرد.بگم بیا صحبت کنیم.بگم ببخشید.ولی تقصیر من نبود.تقصیر او هم نبود.مثل همیشه.هر دو مقصر بودیم.میدونستم.اگه من در یه لحظه کوتاه میآمدم و احساساتی نمیشدم و به جاش منطقی صحبت میکردم به اینجا نمیرسید.به اینجا که...لبخند زدم : به اینجا که سرویس عزیزم ناقص بشه!
صدای در اصلی از جا پروندم.پس رفت.دیگه نمیتونم دنبالش بدوم.حالا میتونم گریه کنم.ولی تصویر زنی که شوهرش بعد از دعوا از خونه میره و شروع به گریه میکنه من نیستم!شاید اگه میتونستم گریه کنم الان خیلی خوشبختتر بودم.صدام تو آشپزخونه میپیچه : خوشبختی اصلا چیه؟
***
به طرف جانواری میرم و به ردیف نوارها خیره میشم.چی گوش بدم؟برامس؟موتزارت؟باخ؟شهرام ناظری؟محمد نوری؟ابی؟گوگوش؟دست میکنم و نوار منتخب شهرلم شب پره رو برمیدارم و به سمت ضبط میرم.
***
خرده های لیوان رو با پام کنار میزنم و با آهنگ شروع به خوندن میکنم :
شب شد شب شد امشب هم سحر شد
گفتی که میآی دیروز دیروز تو دیشب شد
دیشبت که امشب شد این شبم که سر شد
عمرم شب و شب روز به روز بی تو حروم شد
چرا این شعر رو میخونم؟برای کی؟سعی میکنم فکر نکنم.به تکه های لیوان نگاه میکنم :
فردا جمعتون میکنم!
و با پا هلشون میدم به سمت سطل آشغال.
***
از تو کابینت قهوه جوش رو در میآرم و شروع میکنم به درست کردن قهوه.سعی میکنم به اینکه همیشه دو تایی با هم قهوه میخوریم فکر نکنم.لحظه ای که او زنگ میزنه و من از جا میپرم که در رو باز کنم و بعد تا او ماشین رو تو گاراژ بذاره،من قهوه رو رو گاز میذارم و منتظر میشم و وقتی زنگ در ورودی رو میزنه و به سمت در میدوم...صدای جلز ولز سر رفتن قهوه فکرم رو ناتموم میذاره.اگر دو تایی بودیم،دوباره قهوه درست میکردم.ولی حوصله ندارم.قهوه رو تو فنجون میریزم و با شیر سرد،فنجون نصفه رو پر میکنم.
***
سرم رو به پشتی مبل تکیه میدم و چشمام رو میبندم.صدای شهرام شب پره آزارم میده.صداش؟یا حرفهاش؟یا موسیقیش؟کنترل از راه دور ضبط رو برمیدارم و نوار رو خاموش میکنم.سکوت خونه رو پر میکنه.به فکر فرو میرم : یعنی الان کجاست؟نباید بش فکر کنم.چرا؟چون گذاشت و رفت.خب دعوا شده بود.دعوا بشه!اینجا خونه ماست.میره خونه مامانش؟بچه ننه!چه توضیحی به مامانش میده؟میگه دعوامون شده و من گذاشتم از خونه رفتم بیرون؟نه!غرورش اجازه نمیده این کار رو بکنه.میره خونه دوستش؟کی؟یعنی الان کجاست؟نباید بش فکر کنم.بسه!صدام تو گوشم میپیچه : داری دیوونه میشی.یه قلپ قهوه میخورم و به فکر فرو میرم : خب...چه کار کنم که بش فکر نکنم؟جمع کردن تکه های شکسته لیوان مسلما یکی از اون کارها نیست.باید با یکی صحبت کنم.ولی کی؟حوصله توضیح دادن ندارم.به مامان زنگ بزنم؟مامان از حالت صدام میفهمه چیزی شده.مثل همیشه.اونوقت چی بگم؟بگم دعوامون شده؟بگم موقع شام،وسط دعوا وقتی گفت یه لیوان آب به من بده،بش گفتم لطفا گفتن بلد نیستی؟ بلندشد،یه لیوان آب خورد و بعد لیوانش رو انداخت رو زمین؟بگم من هم با خونسردی نگاش کردم و گفتم اگه میخوای باز هم چیزی بشکنی اون بشقاب گلداره رو بشکن که دوستش ندارم؟بگم...نه!به مامان زنگ نمیزنم.بقیه قهوه ام رو یه نفس میخورم و بغضم رو هم همراهش.
***
دفترچه تلفن رو برمیدارم و شروع میکنم به ورق زدن.از الف شروع میکنم به دنبال کسی گشتن که بتونم بش زنگ بزنم و باش صحبت کنم.با ورق زدن بی نتیجه هر صفحه،احساس تنهاییم شدیدتر میشه.یعنی هیچکس نیست؟دوستان زمان مجردی؟نه!بعد از ازدواجم دیگه روابطمون کمرنگ شده.افسوس خوردن فایده ای نداره.فکر میکنم از فردا باز شروع میکنم.چرا از فردا؟چرا از الان نه؟میدونم فردایی که میگم هیچوقت نمیرسه.دنیای آدمهای مجرد و متاهل از هم جداست.چرا؟نمیخوام به جواب این چرا فکر کنم.دوستان متاهلم چطور؟خب...هیچوقت این موقع شب که شوهرها خونه هستن با هم تماس نمیگیریم.چرا؟این هم چرائیه که نمیخوام به جوابش فکر کنم.
***
دفترچه تلفن رو محکم میبندم و...پرتش نمیکنی!
میذارمش رو زمین وهلش میدم زیر مبل.
***
روبروی تلویزیون میشینم و شروع میکنم به عوض کردن کانال تلویزیون.چند تا شبکه داریم؟اگر هرکدوم رو یه دقیقه نگاه کنم چقدر طول میکشه؟یعنی الان کجاست؟من که اینجوری خوابم نمیبره.قرص بخور.نه!من قرص نمیخورم.جهنم!لجبازی کن.باید بخوابی.آره.نباید ضعف نشون بدم.باید روال عادی زندگیم رو ادامه بدم.یعنی الان کجاست؟تلویزیون رو خاموش میکنم.
***
جلوی قفسه کتابها میایستم و دنبال یه کتاب "خوب" میگردم.چی الان برام خوبه؟فقط بخونم.فقط ذهنم رو مشغول کنه.دست میکنم و یکی از کتابهای ماری هگینز کلارک * رو برمیدارم.کتاب خوندن باعث خوابم نمیشه.قرص هم که نمیخوای بخوری.میخوای چه کار کنی؟یعنی الان کجاست؟شب کجا میخوابه؟امشب اولین شبیه که تنها میخوابم.اولین شد؟نه!به فنجون قهوه ام خیره میشم و فکر میکنم که برش گردونم و فال بگیرم یا نه؟امشب اولین شب نیست.چند سال پیش بود؟سر چی دعوا کرده بودیم؟دعوا کرده بودیم؟نه!پس جریان چی بود؟نعلبکی رو میذارم رو فنجون و برش میگردونم.من حالم بد بود.سرگیجه داشتم.نمیتونستم حتی راه برم.با کامپیوتر کار میکرد.اصلا به من توجه نکرد.عصبانی شدم و بدون هیچ حرفی رفتم و خوابیدم.از من رنجید و رو مبل خوابید.اون شب تونستم بخوابم؟آره.اون شب...
امشب هم باید همین کار رو کنم.تو جیبهام دنبال دستمال میگردم.برای اینکه فنجون رو بذارم روش تا خشک بشه.دستمال ندارم.بلند میشم تا دستمال بردارم.چی فشار رو پائین میآره؟میتونم بدون قرص خوردن هم بخوابم.فقط باید فشارم رو بیآرم پائین.آلبالو خشکه.لواشک.دوغ.دیگه چی؟با لبخند شروع میکنم به درست کردن یه پارچ دوغ.بدون نعنا خشک و نمک.
***
یه لیوان دوغ میریزم و به نقشهای توی فنجونم خیره میشم.یعنی الان کجاست؟چرا رفت؟چرا این بار رفت؟اگه از این ببعد هر بار بعد از دعوا بره چی؟اگه...چرا...فکر نکن!زل میزنم به فنجون.یه بچه!چند وقت دیگه؟با دقت بیشتری به فنجون نگاه میکنم.اگه یه بچه داشتم....داشتیم...میرفت بیرون؟من تنها میموندم؟فنجون رو دمر میکنم رو دستمال،کتاب رو باز میکنم و اولین لیوان دوغ رو یه نفس سر میکشم.
***
زنگ در.
چشمام رو به هم فشار میدم.ناله میکنم.کیه؟تا میخوام برگردم به سمت او و بش بگم یعنی کیه،یادم میآد که دیشب تنها بودم؟دیشب کجا خوابیده؟الان کجاست؟باز صدای زنگ.این بار طولانیتر.نمیخوام بیدار شم.میخوام بخوابم.دیشب کی خوابیدم؟چرا همه عروسکها اینجان؟دستهام رو رو چشمام میذارم و فشار میدم.چون میخواستم تنها نباشم.چون فکر کردم...باز زنگ.باید بلند شم.
***
پالتوم رو رو لباس خواب میپوشم و از چشمی به بیرون نگاه میکنم.او.لبخند به لب.با یه دسته گل سرخ.همونطور که کلید رو تو قفل میچرخونم به این فکر میکنم که کاش خرده های لیوان رو جمع کرده بودم.کاش پارچ دوغ رو شسته بودم،فنجون قهوه ام رو هم.نباید بذارم نقشهای توی فنجونم رو ببینه.فکرم رو ناتموم رها میکنم و لبخند میزنم و در رو باز میکنم : سلام. به فکرم ادامه میدم و تمومش میکنم : باید بچه دار بشم! و گلها رو از دستش میگیرم.
*ماری هگینز کلارک خانم نویسنده داستانهای جنایی.اگه خیلی وقت زیاد دارید بتون توصیه اش میکنم.اگر نه همون" از طرف او" رو بخونید بهتره.راستی!"از طرف او" رو خوندید؟!!! :)
□
Wednesday, February 18, 2004