داستان کوتاه داستان کوتاه

Monday, April 12, 2004

-اگه هر ده ثانيه،يک ميليمتر جا به جاش کنم،ميشه....
سريع شروع ميکنم به حساب کردن.نيم متر حدودا.بگيريم شصت سانت.هر دقيقه،۶ ميليمتر.هر ده دقيقه ۶ سانت.
-کلا ۱۰۰ دقيقه طول ميکشه!
به ساعت نگاه ميکنم.خب وقت دارم.فقط بايد عجله کنم.به مبل چوبی سه نفره کنار ديوار خيره ميشم،بعد ميچرخم و به اطرافم نگاه ميکنم : به ميز چوبی که وسط اتاق گذاشتم،به کتابخونه که تمام کتابهاش رو روی سکوی جلو آشپزخونه چيدم.
-شايد تو آشپزخونه اُپن هميشه آدم تحت نظر باشه،ولی خب اين خوبيها رو هم داره!
لبخند ميزنم.دوست دارم با خودم صحبت کنم.که صدام تو خونه بپيچه.که حس نکنم تنهام.که فکر کنم کسی هست که به حرفهام گوش ميده...صدای زنگ ساعت تو خونه میپيچه :
-پرده ها!
کار ماشين لباسشويی تموم شده.پس اول پرده ها رو ميآرم و وصل ميکنم و بعد مبل.
-اينجوری هم نگام نکن!بايد جات رو عوض کنی.چه بخوای،چه نخوای!
و به مبل بزرگ لبخند ميزنم.

***

برای آخرين بار فاصله ديوار تا مبل رو اندازه ميگيرم :
-خب...حالا اين ميز هم جا پيدا کرد.ديگه وسط اتاق ولو نيست!
ميز رو ميذارم تو جايی که براش باز کردم و يه نگاهی به ساعت ميندازم : هنوز دو ساعت وقت دارم.کار اصلی تموم شده.پرده ها هم وصل شدن.ميرم وسط اتاق ميايستم و چشمام رو ميبندم و ميذارم نور خورشيد که از بين پرده های سفيد تازه شسته شده ميگذره به صورتم بخوره.چند دقيقه استراحت...فقط چند دقيقه...فقط....
درينگ...درينگ...
زنگ تلفن باعث ميشه استراحت رو فراموش کنم :
-بله؟
-سلام عزيزم....خوبی؟خسته نباشی!
-نه!داشتم کتاب ميخوندم!
-ا ِ؟چقدر زودتر؟
-باشه....منتظرمت....دوستت دارم....خداحافظ!
زودتر ميآد!خيلی وقت ندارم.چه خوب بش نگفتم.لبخند ميزنم و فکر ميکنم حالا وقتی ميآد خونه براش سوپرايز ميشه.چه عالی.
کارهايی رو که مونده ميشمرم :
-زدن تابلو،يک.دو،جابجا کردن کتابخونه.بعد چيدن کتابها و آخر هم جارو.
اول تابلو.برم از زيرزمين چکش بيارم؟خيلی وقت ندارم.چه کار کنم؟از فکر خودم خنده ام ميگيره.ميرم تو آشپزخونه و از ته کابينت گوشتکوب رو در ميآرم :
-به اين ميگن تغيير دکوراسيون به روش زنانه!

***

در قوری رو ميذارم روش و قوری رو ميذارم رو کتری.
-حالا استراحت ميکنم تا بياد.وسط اتاق جايی که نور خورشيد ميتابه دراز بکشم يا روی مبل؟
در حال تصميم گرفتنم که زنگ در به جام تصميم ميگيره.ميدوم و در رو باز ميکنم :
-سلام!
من رو ميبوسه و لبخند ميزنه :
-چرا مشکوکی؟
-چشمهات رو ببند!
-چرا؟
-ببند تو!
چشمهاش رو ميبنده.دستش رو ميگيرم و ميآرمش تو اتاق :
-حالا باز کن!
و زل ميزنم به صورتش...يه لبخند گنده پخش ميشه تو صورتش.محکم بغلم ميکنه :
-وای...دستت درد نکنه...چه عالی شده...خسته نباشی....مبل رو چطوری جابجا کردی؟خب صبر ميکردی من بيام...
لبخند ميزنم و سعی ميکنم نه به درد کمرم فکر کنم و نه درد دستم :
-کاری نداشت...ميخواستم خوشحالت کنم....و خوشحالم که بنظر تو هم اتاق اينجوری خوب شده.حالا برو لباس عوض کن تا من چايی بيارم....با چايی چی ميخوری؟شيرينی يا گز؟

***

-دو تکه شيرينی بذارم تو بشقاب ببرم يا جعبه شيرينی رو؟تو کدوم ليوان ها چايی بريزم؟اين آبی ها خوبن....يادم باشه بش بگم خودکاری رو که گم کرده بود،پشت مبل پيدا کردم...
صداش تو خونه میپيچه :
-ميز من چرا رفته اين جا؟
-کدوم ميز؟
-اونی که ميشينم رو مبل پام رو ميذارم روش!چرا گذاشتيش اين گوشه؟
به سينی چای خيره ميشم و بعد چشمام رو ميبندم.لبهامو به هم فشار ميدم و چشمام رو باز ميکنم و به سقف نگاه ميکنم.
-اون گوشه يه تار عنکبوته.يادم باشه فردا پاکش کنم.
سينی رو برميدارم و کمرم رو صاف ميکنم.
-شب دور کمرم يه چيزی بپيچم تا دردش خوب بشه.
وارد اتاق ميشم و چايی رو جلوش ميگيرم :
-حواسم نبود!ببخشيد!فردا ميذارمش سر جاش،دوباره.
چايی رو برمیداره و لبخند میزنه :
-باشه.ممنون،عزيزم.


□ Monday, April 12, 2004

----------------------------------------

Comments: Post a Comment