داستان کوتاه داستان کوتاه

Thursday, May 20, 2004

قسمتي از يك داستان طولاني...



-قهوه يا چاي؟
همونطور که پشتم بش بود ازش پرسيدم.دلم نميخواست برگردم و نگاهش رو ببينم.دلم ميخواست نگاهش رو فقط مجسم کنم.ميترسيدم اگه برگردم٫ببينم نگاهش با چيزي که من اينهمه سال تصور کرده بودم فرق داره.ببينم نگاهش يه نگاهه مثل مال بقيه.ببينم نگاهش نميسوزونه.ببينم نگاهش تو تمام وجودم نميپيچه.دست کردم از تو کابينت يه پيشدستي برداشتم.براي چي؟نميدونم.لازمش نداشتم.فقط براي اينکه کاري کرده باشم و مجبور نباشم برگردم و بش نگاه کنم.
-نميخواي بهم نگاه کني؟
راه گلوم رو بغض نبست.يه چيز ديگه بود.يه چيزي مثل يه مه غليظ.بايد جواب ميدادم.ديگه نميتونستم سکوت کنم.ديگه جابجا کردن ظرفها و دستمال کشيدن رو کابينت فايده اي نداشت.ولي چطور بش ميگفتم؟چطور ميگفتم که اينهمه مدت براش صبر کردم و حالا ميترسم؟چطور بگم تو تمام اين مدت خاطراتش رو مرور کردم و حالا ميترسم بش نگاه کنم؟چطور بگم هر روز تو ذهنم ميبوسيدمش و موهاش رو نوازش ميکردم و حالا ميترسم به طرفش برگردم؟
-بذار اول يه چيزي درست کنم بعد.چاي يا قهوه؟
چاي.پررنگ.ميدونم.قهوه دوست نداره.چرا پس ميپرسم؟شيشه مرباي خالي رو که صبح شسته بودم و خشک کرده بودم و هنوز وقت نشده بود سر جاش بذارم و کنار ظرفشويي بود رو برميدارم و دستکش دست ميکنم و بار شروع ميکنم به شستنش.
-چاي که ميخوري؟
-آره.
آب رو گذاشت جوش بياد و نشست روبروم.ميز آشپزخونه بينمون بود و من دستهامو گذاشته بودم رو زانوم.دلم ميخواست دستم رو بذارم رو ميز تا دستش رو دراز کنه و دستم رو بگيره.خجالت ميکشيدم.سرم رو پايين انداختم و به ناخنهام خيره شدم.کاش لاک زده بودم.نه.بهتر شد لاک نزدم.مثل آدمهاي خودنما.ولي عوضش ناخنهام قشنگ ميشد...
-اون پايين چه خبره؟
-کجا؟
سرم رو بالا بردم و بش نگاه کردم.لبخند ميزد.با شيطنت.
-زير ميز!
-آهان....
خنديدم.خنديد.نگاهش تو تمام وجودم پيچيد.فکر کردم اگه يه لحظه ديگه بهم نگاه کنه...
-آب جوش نيآمد؟
چند سال پيش بود؟ظرف مربا رو نميدونم براي چندمين بار آب کشيدم و باز مايع ظرفشويي رو سرازير کردم توش و شروع کردم به سابيدنش.
-ميدوني براي بار چندمه که داري اون ظرف رو ميشوري؟
-آخه خيلي کثيف بود....
چقدر احمقي!الان فکر ميکنه تو اينقدر دير به دير ظرف ميشوري که ظرفها اينقدر كثيف ميشن كه بعد مجبور ميشي اينهمه بسابيشون.دندونهامو رو هم فشار ميدم و سعي ميکنم خودم رو دلداري بدم‌ : خب بايد يه چيز ميگفتم!
-نگفتي چي ميخوري؟چاي يا قهوه؟
-يعني نميدوني؟يعني بايد بگم؟
برگرد و نگاهش کن!کسي که اين صدا رو داره٫کسي که اينجوري حرف ميزنه٫کسي که لحن حرف زدنش رو حفظ کرده٫حتما نگاهش ثابت مونده.برگرد و نگاهش کن.کاري نکن که بعدا حسرت بخوري!
-گفتم شايد تو اين مدت سليقه ات عوض شده!
الان ناراحت ميشه.ازم ميرنجه.پس چرا اين حرف رو زدي؟بذار برنجه.بذار يک کم ناراحتي بکشه تا بفهمه من تمام اين مدت چقدر سختي کشيدم.بذار بفهمه چقدر دردناکه.
-عادت نداشتي با گوشه و کنايه حرفهات رو بزني!
-همه عوض ميشن.شايد منم عوض شده باشم.
چرا اينجوري ميکني؟ميخواي اينقدر عصبانيش کني تا بذاره و بره؟بره و ديگه برنگرده و تو باز بشيني صبح تا شب آه بکشي و افسوس بخوري و به خاطراتت فکر کني و ... اگه قراره با اين چند کلمه حرف من برنجه و بره٫بذار بره.هر چه زودتر.تو زده به سرت!
-تو اصلا عوض نشدي...
دستاش که دور کمرم پيچيد از جام پريدم.
-هه!
-هنوز هم از اينکه يه دفعه بغلت کنم ميترسي؟
دست کرد و شير آب رو بست.چشمام رو بستم و ظرف مربا رو محکم گرفتم.مثل آخرين نجات.
-نميذاري ببينمت؟
چرا نفس نفس ميزنم؟
-نگران چي هستي؟
دستاش رو گذاشت رو شونه ام و من رو بطرف خودش چرخوند.کاش ميتونستم چشمام رو ببندم.سرم رو پايين انداختم و به نوک انگشتام خيره شدم.
-تا کي ميخواي نگام نکني؟
گريه نميکني!لبهامو به هم فشار ميدم که نلرزن.محکم.دستاشو گذاشت دو طرف صورتم و سرم رو بالا آورد.چقدر دستاش گرمه.
-دلم برات تنگ شده بود.
نگاهش تو تمام وجودم ميپيچه.لبخند ميزنم.
-چاي پررنگ؟




□ Thursday, May 20, 2004

----------------------------------------

Comments: Post a Comment