●
خنديد.منم خنديدم.
-تو چرا ميخندي؟
-آخه خنده ات بامزه است.
سرخ شد.مثل همون موقع ها.
-حالا تو چرا خنديدي؟
-ياد گذشته ها افتادم.
-کدوم قسمت گذشته؟
رفت تو فکر و لبخندش کمرنگ و کمرنگتر شد.زل زد به گيلاسش.
-چي شد؟
سرش رو بالا آورد و خيره شد تو چشمام :
-ميدونستي عاشقت بودم؟
دندونهامو رو هم فشار دادم و با لبخند سر تکون دادم که يعني آره.
-ميدوني چرا هيچوقت بت نگفتم؟
دلم ميخواست گريه کنم.لبخند زدم و سر تکون دادم که يعني نميدونم.
-واقعا نميدوني؟
عصباني شدم :
-چرا بايد الکي بگم؟
لبخند زد :
-هنوز هم زود عصباني ميشي؟
لبخند زدم :
-آره.
-تو هنوز مشروب نميخوري؟
سر تکون دادم که يعني نه.
-خيلي خلي!
خنديدم.خنديد.
-جواب سوالت چي بود؟
باز زل زد تو چشمام :
-کدوم سوال؟
-هموني که الان پرسيدي.
-نميدونم کدوم.
ميدونست.ميخواست من تکرارش کنم و من هم نميخواستم به زبون بيارم :
-هم تو ميدوني هم من٫که ميدوني.پس بگو.
خنديد :
-هنوز يه دنده اي؟!
خنديدم.
-مطمئني مشروب نميخوري؟
-تو هم هنوز وقتي يه چيزي بخواي اينقدر گير ميدي تا بش برسي.
لبخند زد.يکي از اون لبخند هاي تلخ گذشته اش.چند سال پيش بود؟
-کاش اينجوري بودم....
دلم گرفت.اگه دور و برمون اينقدر شلوغ نبودم ميزدم زير گريه.
-تو يکي ديگه ميخواي؟
-آره.تو مطمئني نميخواي؟
عصباني شدم :
-ميگم نه!
خنديد :
-کي ميخواي ياد بگيري اينقدر زود عصباني نشي؟
خنديدم :
-احتمالا هيچوقت!
خنديد و به گارسون اشاره کرد که يکي ديگه.
-ميدوني براي سلامتي بده؟
-سلامتي ميخوام چه کار؟
-براي زن و بچه ات.
نگاهش سخت شد :
-قرار شد از اين حرفها نزنيم!
سرم رو انداختم پايين و به حلقه ام خيره شدم :
-باشه.معذرت.
گارسون وقتي ازم پرسيد شما چيزي نميخوايد سرم رو بالا کردم :
-من يه آب پرتقال.
گارسون که رفت خنديد:
-چقدر ميخواي عمر کني؟
زل زدم تو چشماش :
-تا وقتي جواب سوالي رو که گفتي بفهمم.
خنديد :
-يعني اگه ما امروز همديگر رو اتفاقي اينجا نميديديم تو ميخواستي براي هميشه زنده بموني؟
-ميدونستم روزي همديگر رو ميبينيم و من ميتونم ازت بپرسم.
متفکرانه سر تکون داد :
-آها....
نميدونستم باور کرده يا نه.من واقعا چنين اعتقادي داشتم.فکر ميکردم بزنه زير خنده.قاه قاه.با صداي بلند.جوري که کساني که ميزهاي کنار ما نشستن برگردن و نگاهمون کنن و من خجالت بکشم.ولي نخنديد.عوض شده.همه ما عوض شديم.من هم عوض شدم.
-خب...؟
يه قلپ از مشروبش خورد و گيلاسش رو آروم گذاشت رو ميز :
-خب سوال چي بود؟
-نميدوني؟
-ميخوام تو بگي!
-من نميگم.
-پس منم جواب نميدم.
خنديدم.با شيطنت.شيطنتي که مدتها بود فراموشش کرده بودم.شيطنتي که متعلق به سنم نبود.شيطنتي که برام خاطره اي شده بود از سالها پيش :
-اين گيلاس رو که تموم کني خودت ميگي.
با تعجب اول به گيلاسش نگاه کرد و بعد به من :
-واقعا؟
-آره!
از گوشه چشم بش نگاه کردم و از گارسون که آب پرتقال رو برام آورده بود تشکر کردم.
-پس نخورم؟
خنديدم :
-چرا ميپرسي؟هر دو ميدونيم که ميخوريش.تا ته.شايد يکي ديگه هم سفارش بدي...
-نه ديگه.اگر نه فردا سر درد ميگيرم و از سخنرانيها هيچي نميفهمم!
-خب...پس يکي ديگه سفارش نميدي!ولي اين رو تا ته ميخوري.نه؟
خنديد:
-آره فکر کنم.
ليوان آب پرتقال يخ بود.مثل دستهام.فکر کردم کاش يه چيز گرم سفارش داده بودم.
-پس گفتي جواب سوال رو نميدوني؟
-نه.ميگي يا صبر کنيم تا تمومش رو بخوري؟
-اگه بگم ميري؟
احساس کردم قلبم براي لحظه اي ايستاد.براش مهم بود که نرم؟که بمونم؟هيچوقت ازم نپرسيده بود.حتي اون زمان که با هم دوست بوديم.که....
-هر چي تو بگي.
سرش رو بالا آورد و خيره شد تو چشمام.ميدونستم چه حسي داره.مثل حس چند لحظه قبل من.من هم تا حالا اين رو بش نگفته بودم.فکر کردم اصلا آخرين باري که با هم صحبت کرديم کي بود؟
-خيلي ديره....
نميدونم اين حرف رو من زدم يا او.يا هيچکدوم نگفتيمش و فقط بش فکر کرديم.آخرين قلپ مشروبش رو سر کشيد و به ليوان خالي خيره شد.
-يکي ديگه؟
-ميخوام.ولي نه...
خنديد.با تمسخر :
-يعني دلم ميخواد!ولي منطق ميگه نه.يه عمر با منطق زندگي کردم.يه عمر....
يه عمر؟يه عمر گذشت؟
-پشيموني؟
-تو چي؟
-نميدونم.من فقط خسته ام.خيلي.
-منم.
-بريم پس کم کم.فردا هم سخنرانيها باز از هشت صبح شروع ميشه.اتاق تو کجاست؟
-طبقه سه.مال تو؟
-هفت.
صورتحسابها رو امضا کرديم و آمديم بيرون.جلو آسانسور ايستاديم تا آسانسور بياد.فقط من بودم و او.نميدونستم دوست دارم کس ديگه اي هم بياد يا نه.آيا اگه کس ديگه اي نياد...
-من ميرم بيرون يه دوري بزنم.ميآيي؟
چه اشکالي داره آدم با يه همکارش يک کم قدم بزنه؟صداي خودم رو شنيدم :
-نه.
خنديد.با درد.يه درد کهنه و عميق:
-از همين ميترسيدم.اون موقع هم از همين ترسيدم.حالا جواب سوالت رو فهميدي؟
منتظر جواب نشد.پشتش رو کرد به من و آروم ازم دور شد.ميتونم برم دنبالش.ميتونم....
منم آروم برگشتم و به شماره هاي آسانسور خيره شدم که يکي يکي داشتن کم ميشدن :
نه...هشت...هفت...
□
Wednesday, June 09, 2004