داستان کوتاه داستان کوتاه

Friday, July 30, 2004

در ماشين ظرفشويي رو باز ميکنم و سرم رو ميکشم عقب.از بخاري که از ماشين بيرون ميزنه خوشم مياد.اسانس ِ ليموي ِ خوشبو کننده ماشين،بوي سفيد ِ تميزي ِ که هميشه يه حس خوب بهم ميده.ولي از اينکه بخار رو شيشه هاي عينکم بشينه،هيچ خوشم نمياد.سرم رو عقب ميکشم و به رديف ظرفهاي شسته شده نگاه ميکنم.بايد چند دقيقه اي صبر کنم تا يک کم خنک بشن که بتونم جابجاشون کنم.فکر ميکنم تو اين مدت چه کار کنم؟همونطور پابرهنه تو آشپزخونه ميايستم و کارها رو تو ذهنم مرور ميکنم.پابرهنه تو آشپزخونه راه رفتن رو خيلي دوست دارم.حس کردن سنگهاي سرد زير پام بهم يه آرامش عجيبي ميده.ولي وقتي بچه ها بيدارن،بايد هميشه دمپايي پام کنم.اگر نه بچه ها هم ميخوان پابرهنه راه برن و اونوقت سرما ميخورن.به ساعت نگاه ميکنم که ببينم چقدر وقت دارم.ده دقيقه ديگه وقت دارم و بعد بايد بچه ها رو بيدار کنم که برن مهد کودک.به کابينت تکيه ميدم و ژاکت بافتني ام رو دور خودم ميپيچم و از پنجره به بيرون نگاه ميکنم.ساختمون بلند جلوي خونمون جلو نور خورشيد رو گرفته و من مثل هميشه افسوس ميخورم و فکر ميکنم اگه اين ساختمون نبود،لبه پنجره رو پر از گل و گياه ميکردم.يه لحظه فکر ميکنم گل و گياههايي هم وجود دارن که تو سايه رشد ميکنن.ولي نه.نميخوام فکر کنم که حوصله کار بيشتر رو ندارم.دوست دارم فکر کنم به خاطر کمبود نور خورشيد ِ که هيچ گلدوني تو خونه نداريم.فکر ميکنم يعني اين ساختمون بلند چند طبقه است؟چرا تا حالا نشمردم؟به ساعت نگاه ميکنم و ميبينم هنوز وقت دارم و شروع ميکنم به شمردن طبقات.يک،دو،سه،چهار،پنج،شش،هفت....با تعجب به پنجره ساختمون طبقه هفت نگاه ميکنم.يه زن،همسن و سال خودم داشت شيشه رو تميز ميکرد.صبح به اين زودي چرا شيشه تميز ميکنه؟شايد بايد بره سر کار و وقت ديگه اي نداره.خب لازم نيست حتما الان تميز کنه،بذاره روز تعطيل.شايد امشب مهمون داره،بايد شيشه ها تميز باشن.خب ميتونه شب پرده ها رو بکشه که مهمونها شيشه رو نبينن.تازه حالا کي به شيشه نگاه ميکنه که تميز ِ يا نه.شايد شوهرش وسواسي باشه.که اگه شيشه ها تميز نباشن غر ميزنه.مثل او...
-باز کدومتون دستتون رو گذاشتيد رو شيشه؟
-من نذاشتم!
-منم نذاشتم!
-پس من گذاشتم؟!يا شايد هم مامانتون گذاشته!
-خب بچه ان....دست ميذارن رو شيشه!امروز برف ميآمد،ميخواستن از پنجره بيرون رو نگاه کنن!فردا شيشه رو پاک ميکنم!
-لازم نيست!خودم الان پاکشون ميکنم!
سعي ميکنم از قيافه زن احساسش رو بخونم.ناراحت ِ؟عصباني ِ؟خسته است؟
-حالا يه شب پنجره ها کثيف باشن هيچي نميشه!هم من از صبح تا حالا کار کردم،هم تو!بذار فردا خودم پاک ميکنم!
-نميشه!من بدونم شيشه ها اينقدر کثيف ِ شب خوابم نميبره!
-اين چه وسواسي ِ‌تو داري؟شيشه لک باشه خوابم نميبره يعني چي؟!
-ببين!من همينجوريم!از اول هم بودم!از تو هم نخواستم شيشه رو پاک کني،خودم ميکنم!پس لطفا به جون من نق نزن!اگه يه شيشه پاک کردن اينقدر برات سخت ِ،خودم ميکنم!هنوز چلاق نشدم!محتاج تو هم نيستم!
زن سرش رو برميگردونه و چيزي ميگه.شايد دارن دعوا ميکنن و برگشته تا جواب شوهرش رو بده.
-ماجرا سخت بودن پاک کردن شيشه نيست....مگه من هر روز اين خونه رو تميز نميکنم؟!زمينها رو مگه دو بار نميشورم؟مگه توالت و دستشويي رو هر رو نميشورم؟مگه تا يه لک ميفته تو دستشويي پاک نميکنم؟من ميگم چرا نميتوني مثل تمام بقيه آدمها باشي و اينقدر وسواس به خرج ندي؟
کجا رفت؟نکنه داره گريه ميکنه؟کاش شماره خونشون رو داشتم.زنگ ميزدم و....ميخواستم چي بگم؟
-منت سرم ميذاري؟!ديگه نکن!بذار تمام خونه رو گند برداره!تو و بچه هات هم همينجوري تو کثافت زندگي کنين!من رو بگو که.....
-من و بچه هام؟!بچه هاي تو نيستن؟
برگشت.نه،گريه نميکنه.داره لبخند ميزنه؟منم لبخند ميزنم و به مردي که با يه فنجون چاي به دست به زن نزديک ميشه نگاه ميکنم.وقتي مرد دست زن رو ميگيره،به طرف خوش ميکشه و پشت ديوار از ديدم پنهان ميشن،سعي ميکنم خاطره بحثم با او رو تو يه گوشه ذهنم پنهان کنم تا به کارم برسم.دلم ميخواد اين حس خوب رو از دست ندم.فکر ميکنم بذارم بچه ها امروز بخوابن.زنگ ميزنم و ميگم سر کار هم نميرم.امروز رو با بچه ها ميمونم خونه. فکر ميکنم چقدر زن و شوهر خونه طبقه هفتم رو دوست دارم.لبخند ميزنم و ميرم بطرف ماشين ظرفشويي که ظرفها رو بذارم سر جاشون.



□ Friday, July 30, 2004

----------------------------------------

Comments: Post a Comment