●
دستم رو ميذارم رو پيشونيم و چشمام رو ميبندم.سعی ميکنم آروم نفس بکشم و به هيچی فکر نکنم.مادرش که از اتاق پذيرايی زير چشمی نگام ميکنه با سر و صدا نفسش رو ميده بيرون و چند بار آروم سرفه ميکنه تا نگاهش کنم.سعی ميکنم رو نفسهام تمرکز کنم.
-چی شده عزيزم؟خوبی؟
سعی ميکنم لبخند بزنم :
-بله.بوی گوشت حالم رو بد کرد،گاهی....
حرفم رو قطع ميکنه :
-شايد خبری باشه!شايد بالاخره بچه ام قراره بابا بشه و من هم قبل از مردن بتونم نوه ام رو بغل کنم.
لازم نيست سعی کنم تا لبخند بزنم.به پهنای صورتم ميخندم.خوشحال از اينکه هيچکدوم از آرزوهاش برآورده نميشه :
-نه مادر جون!هيچ خبری نيست.(دلم ميخواد اضافه کنم خدا رو شکر،ولی ميدونم همين لبخند کافی ِ،اگر نه بعدا بايد حرفی بشنوم که...بهتره شروع به جنگ نکنم!)گاهی اينجوری ميشم.فعلا هم با اين شرايط حالا حالاها خبری نخواهد بود.شما هم که ماشاله نوه داريد که بغلشون کنيد.او هم هنوز دوست نداره بچه دار بشيم.ميگه بهتر برای خودمون يک کم وقت داشته باشيم.(مکثی ميکنم و لبخند ميزنم.)فقط ديدن خون و بوی گوشت حالم رو بد ميکنه.هميشه اينجوری بودم.
سرش رو تکون ميده و زير لب چيزی ميگه.يه چيزی مثل چه ادا اصولهايی.من خوشحال از حرفهايی که زدم لبخند ميزنم و شروع ميکنم به ادامه کارم.زير لب آوازی رو زمزمه ميکنم و به حرفهايی که زدم فکر ميکنم و فکر ميکنم ديگه چی ميتونستم بگم که نگفتم و لجم ميگيره.ولی باز فکر ميکنم خوب جوابی دادم و لبخند ميزنم.
***
صدای زنگ در که مياد از جا ميپرم و دستی به موهام ميکشم و ميرم که در رو باز کنم.ميبينم مادرش هم دستی به موهاش ميکشه.يه لحظه بنظرم ميرسه که مادرش رو دوست دارم.چون مادر کسی ِ که دوستش دارم.چون هر دومون او رو دوست داريم.ولی بعد ياد ِ «بالاخره بچه ام قرار ِ بابا بشه...» ميفتم و سرم رو تکون ميدم.در رو باز ميکنم و کيفش رو ميگيرم :
-سلام عزيزم.
-سلام.خسته نباشی.
لبخند ميزنم و ميرم کنار که بياد تو.کفشهاش رو برميداره که بذاره تو جاکفشی که صدای مادرش رو از پشت سرم ميشنوم :
-خسته نباشی پسر گلم!تو بيا تو مادر جون!از صبح تا حالا زحمت کشيدی،نميخواد کفشهات رو حالا بذاری سر جاش!بذارشون همون جا و بيا استراحت کن.چای ميخوری يا برات شربت درست کنم؟
سر تکون ميده و لبخند ميزنه :
- نه مادر جون!چه زحمتی!ديگه پشت ميز نشستن که زحمت نداره!اتفاقا يک کم حرکت بد هم نيست!ديگه يه کفش رو تو جا کفشی گذاشتن که اين حرفها رو نداره.
دلم ميخواد بپرم بغلش و ببوسمش!چه جوابی داد!البته بايد منتظر چنين چيزی بودم.با اون حرفهايی که زدم،بايد انتظار چنين حرفی رو هم داشتم.فقط دلم نميخواست او وارد اين بازی بشه.کاش به خودم چيزی ميگفت....
-نگفتی شربت ميخوای يا چای؟
ميره به سمت مادرش که ببوسدش و من ميرم تا کيفش رو بذارم تو اتاق.
***
به ساعت نگاه ميکنم و پيش خودم حساب ميکنم : شام بخوريم،بعد بايد ببريمش خونه خواهر او،بعد هم بريم خونه مامان اينا که بابا برامون عسل گرفته،بگيريم ازشون.يادم مياد بايد ظرف عسل رو هم بشورم.چند وقت ِ الان خالی شده و من دلم نمياد بشورمش.گذاشتم اون يک کم عسل هم بمونه و من هر دفعه با ديدنش ياد عسل های خوشمزه ای که بابا برامون از کندوهای خودش مياره،بيفتم.
-به چی ميخندی؟
صدای او از جا ميپروندم :
-ترسيدم!
ميخنده :
-من ترسناکم؟هو هو هو......
قاه قاه ميخنده و من هم ميخندم.سعی ميکنم به مادرش نگاه نکنم :
-وای...چقدر ترسناکی!ترسيدم!
دستم رو ميگيره و ميبوسه.چشمام رو ميبندم و فکر ميکنم چه خوشبختم....
-خونه شما چقدر گرد و خاک ميگيره!
چشمام رو باز ميکنم و به مادرش خيره ميشم که يه دستمال دستش گرفته و روی بلند گوها رو پاک ميکنه.فقط بش خيره ميشم و هيچی نميگم.نميدونم چی بايد بگم.
-آره!خيلی خاک ميگيره اينجا!هر روز بايد گردگيری کرد!
-تو هم که به گرد و خاک حساسيت داری!
-ديگه نه!(ميخنده و به من نگاه ميکنه...) اين خانم حساسيت ما رو هم خوب کردن!وقتی مجبور باشی تو گرد و خاک زندگی کنی،حساسيت يادت ميره....
و بهم لبخند ميزنه.ميدونم نبايد عصبانی بشم.ميدونم نميخواد اذيتم کنه.ميدونم اگه خودمون دو تا بوديم جوابش رو ميدادم و ميخنديديم.ميدونم نبايد بداخلاق بشم.ميدونم.ولی....دستم رو از دستش ميکشم بيرون و از جام بلند ميشم :
-برای اينکه هم برسيم شما رو ببريم خونه ندا جون و هم ما برسيم بريم خونه مامان اينا،بايد شام بخوريم.من ميرم شام رو بکشم....
***
ديس رو از کابينت در ميارم و محکم ميذارمش تو ظرفشويی.صدای برخوردش به سينک خودم رو هم ميترسونه :
-شکست؟
-من کی چيزی شکوندم که اين دفعه دومم باشه؟!
-من که چيزی نگفتم!فقط پرسيدم شکست؟چرا اينجوری جواب ميدی؟
-هيچی!
ميدونم برای اين پرسيده که اگه چيزی شده بياد کمک ولی عصبانيم.ميدونم نبايد عصبانی باشم.ولی هستم.چرا نمياد کمکم؟صدای پچ پچ هاشون رو ميشنوم و نميدونم بايد چه کار کنم.يعنی دارن به هم چی ميگن؟قابلمه و ظرفها رو با سر و صدا جابجا ميکنم.ميدونم از اين صداها بدش مياد.ميدونم سر و صدا اذيتش ميکنه.ولی اصلا مهم نيست.چرا نمياد کمکم؟ديس برنج رو با يه دستم ميگيرم و ظرف خورش رو با يه دست ديگه.دستم ميسوزه.ميترسم هر لحظه از دستم بيفته.ولی مهم نيست.دندوهامو با غيظ به هم فشار ميدم و از آشپزخونه ميام بيرون.من رو ميبينه و از جا ميپره :
-چرا صدام نکردی بيام کمک؟
-فکر کردم اگه بخوای خودت ميايی!
-داشتم حرف ميزدم حواسم نبود که غذا رو کشيد که بيام کمک.مادر جون داشت ميگفت پادردش باز بد شده و بايد بره دکتر.
با اخم سر تکون ميدم و چيزی نميگم.با تعجب بهم نگاه ميکنه و ظرف برنج رو ازم ميگيره.يه لحظه دلم براش ميسوزه.اون که هيچ تقصيری نداشت،چرا باش بداخلاقی ميکنم؟ياد ِ «وقتی مجبور باشی تو گرد و خاک زندگی کنی...» ميفتم و ظرف خورش رو ميکوبم رو ميز :
-چی شد دخترم؟
به طرف مادرش برميگردم و لبخند ميزنم :
-هيچی!داغ بود،يه لحظه دستم سوخت!
سر تکون ميده :
-جوونها،تو اين دور و زمونه....زمان ما که اين چيزها نبود!ماشين ظرفشويی و رختشويی و ....بايد با آب گرم و سرد لباس و ظرف ميشستيم!ديگه اصلا پوستمون گرمی و سردی نميفهميد!الان اينقدر زندگی ها راحت شده....
از اتاق برو بيرون!هيچی نگو!يه بار جواب دادی بس نبود؟!بقيه حرفهاش رو نشنيده ميذارم و ميرم تو آشپزخونه.
***
در ماشين رو باز ميکنم :
-بفرماييد جلو!
لبخندی ميزنه و سر تکون ميده :
-نه دخترم!تو جلو بشين!
سرش رو مياره جلو،صندلی کنارش رو با چونه نشون ميده و رو به مادرش ميکنه :
-مادر جون!شما جلو بشينيد!جلو راحتتره!
لبخند ميزنم و فکر ميکنم تا چند ساعت ديگه تموم ميشه.همه چيز رو خراب نکن و ميرم که پشت بشينم.مادرش نفس عميقی ميکشه :
-من که به راحتی عادت ندارم!همه چيز رو ميتونم تحمل کنم!فرقی نداره...
دندونهامو به هم فشار ميدم و ماهيچه های کنار دهنم رو منقبض ميکنم که لبهام کش بيان تا لبخند بزنم :
-جلو بشينيد!من عقب ميشينم.فرقی نداره.جلو راحتتره!
سر تکون ميده :
-نه دخترم!جلو که بشينم بايد کمربند رو ببندم.سختم ميشه!کمربند هم سفت ِ،نميتونم نفس بکشم!
اين بار برای لبخند زدن زحمت لازم نيست :
-هر جور خودتون دوست داريد.
و ميشينم جلو.با تعجب بهم نگاه ميکنه :
-ميذاشتی مادر بشينه جلو خب!
فکر ميکنم چرا برام مهم بود پيشش بشينم؟!کاش عقب ميشستم!دلم ميخواست سرش داد بزنم.ولی ميدونم اگه دعوا بشه،مادرش ازش طرفداری ميکنه و من تنها نميتونم هيچی بگم.نبايد چيزی بگم.با خشم بهش نگاه ميکنم :
-خود ِ مادرت گفت!دوست ندارن کمربند ببندن!
با تعجب بهم نگاه ميکنه :
-خب چرا اينجوری نگاه ميکنی!باشه!
و سرش رو برميگردونه عقب :
-ببخشيد مادر جون پشتمون به شماست!
فکر ميکنم فقط چند ساعت ديگه و لبخند ميزنم :
-ببخشيد!
***
به ساعت نگاهی ميکنم و تو مبل جابجا ميشم :
-نميخوای مانتوت رو در بياری؟
لبخند ميزنم :
-نه ندا جون!بايد زود بريم!مامان اينا منتظرن!شب عادت دارن زود بخوابن!تا قبل از اينکه بخوابن بايد بريم!
-حالا نميشه فردا بريد؟!من که اين داداشم رو الان چند وقت ِ يه دل سير نديدم!هميشه کار داريد!يه روز نميشه بياييد اينجا کار نداشته باشيد!
نميدونم راست ميگه يا شوخی ميکنه.با تعجب بش نگاه ميکنم :
-ما که اينهمه مزاحم شما شديم!همين چند روز پيش...
شوهر ندا حرفم رو قطع ميکنه :
-ميوه ميل کنيد....
لبخند ميزنم و يه سيب برميدارم.
-شام ميخوريد مامان؟چيزی خورديد؟
به مادرش نگاه ميکنم و منتظرم بگه که شام خورده.چرا فکر کرده من شام درست نکردم يا به مادرش شام ندادم؟
-شام نميخورم.شام بخورم شب نميتونم بخوابم...
با لبخند بهم نگاه ميکنه :
-...عروس گلم شام درست کرده بود!منم برای اينکه ناراحت نشه،خوردم.کاش بتونم شب بخوابم...
و با يه آه بلند جمله اش رو تموم ميکنه.فکر ميکنم چرا تمام اين چند هفته که خونه ما بود،هيچی به من نگفت؟که من هر شب شام درست کردم و هر شب خورد و....سعی کردم به ياد بيارم که واقعا شام نخورد؟
-شام ميخوريد حالتون بد ميشه؟
با لبخند به او نگاه ميکنم.همون سوالی رو پرسيده بود که من ميخواستم بپرسم.چرا خودم نپرسيدم؟
-خب چرا زودتر نگفتيد!ميگفتيد برای شما يه شام سبک درست ميکرديم خب!
سرم رو به علامت تاييد تکون ميدم :
-آره مادر جون!اگه ميگفتيد من براتون شام سبک درست ميکردم،سبزيجات پخته،يا سوپ...
سر تکون ميده :
-نه دخترم!تو به اندازه کافی زحمت ميکشی!نميخوام زحمت تو رو زياد کنم.همين که اين چند روز خونه شما بودم،به اندازه کافی زحمت دادم.
چرا نميتونم بگم نه؟!زحمت چيه؟اين حرفها کدوم ِ؟چرا نميتونم اين حرفها رو بزنم؟
-نه مادر جون!زحمت چيه؟ديگه آدم خونه پسرش راحت نباشه،کجا راحت باشه؟
صدای خنده ندا تو خونه ميپيچه :
-خونه دخترش!
سرم رو به سيب پوست کندن گرم ميکنم و هيچی نميگم.فکر ميکنم چند شب غذاهايی رو که دوست داشت براش درست کردم و حالا....فقط چند ساعت ِ ديگه!
-راستی!امروز نخود فرنگی خريدم!اگه حوصله داريد فردا با هم بشينيم نخود پاک کنيم!
-معلومه که حوصله دارم!ماهی ها رو هم ميذاشتی من بيام پاک کنم!تو ماهی پاک کردن دوست نداری!
ندا لبخند ميزنه و صداش رو مياره پائين و با سر به شوهرش اشاره ميکنه :
-همه رو دادم برام پاک کرد...
با صدای بلند ادامه ميده :
-حالا اگه خسته نيستيد و حوصله داريداين نخود فرنگی ها....
مادرش حرفش رو قطع ميکنه و سر تکون ميده :
-اين چند هفته از بس فقط تلويزيون نگاه کردم خسته شدم!هيچ کاری نبود انجام بدم!عروس گلم همه کارها رو خودش ميکرد...
سرم رو بالا ميگيرم و لبخند ميزنم...
-کار کردن ِمن رو که قبول نداشت!
مثل يه پتک حرفش ميخوره تو سرم :
- نه مادر جون!نميخواستم شما زحمت بکشيد!راضی به زحمت شما نبودم!
لبخند ميزنه :
-نه عزيزم!زحمت چيه؟من که عادت دارم به کار!کار نکنم حوصله ام سر ميره!تو هم مثل ندا نخود فرنگی ميخريدی،ميشستی با هم پاک ميکرديم.خيلی هم خوب بود.مثل دختر خودم.
سر تکون ميدم :
-چشم مادر جون.دفعه بعد.
به او که با شوهر ندا جلو تلويزيون نشستن و فوتبال نگاه ميکنن نگاه ميکنم :
-دير شد!نريم؟
-بذار اين ده دقيقه رو هم ببينم،بعد!
***
کيفم رو پرت ميکنم گوشه اتاق و ولو ميشم رو مبل :
-هيچی!خوبم!فقط خسته ام!
او با تعجب بهم نگاه ميکنه :
-چرا زودتر نگفتی خسته ای؟
با غيظ بش خيره ميشم :
-اصلا حال من رو امروز پرسيدی؟
مامان سينی شربت رو ميگيره جلو او و رو ميکنه به من :
-خب خسته بوده!حالت رو نپرسيده!دفعه ديگه خودت بش بگو اگه حالت بده!منتظر احوالپرسی نشو!
سر تکون ميدم :
-چشم!
مامان بحث رو عوض ميکنه:
-شام خورديد؟
به علامت تعجب چشمام رو گرد ميکنم :
-اين چه سوالی ِ؟معلومه که خورديم!من هميشه شام درست ميکنم!و ما هميشه شام ميخوريم!
فکر ميکنم اين جواب مامان نبود!اين جواب حرف ندا بود.اونجا چيزی نگفتم (چرا؟!) و حالا دارم دق دليم رو سر مامان خالی ميکنم.سر تکون ميدم تا فراموش کنم :
-بابا کجاست؟
-رفت بخوابه.سلام رسوند بتون.ولی ديگه دير شد.فردا هم صبح زود بايد ميرفت سر کار.رفت خوابيد.
اگه بابا خواب نبود داد ميزدم :
-ديدی؟هی گفتم بلند شيم!گفتی اين ده دقيقه رو هم ببينم!اين ده دقيقه رو هم بيبنم!بيا!
سرش رو ميندازه پايين.مامانم به جاش جواب ميده :
-خب حالا فردا باز بياييد بابا رو ببين!فردا بياييد،سر فرصت،بدون عجله!يه دل سير ببينيمتون!هميشه يا کار داريد يا قرار داريد!يه روز بياييد اينجا،از صبح با هم باشيم.
لبخند ميزنم :
-چشم مامان.
فکر ميکنم اين جمله چقدر آشناست.آها!ندا هم همين رو گفت.پس چرا اين بار شنيدنش خوشحالم کرد و وقتی ندا گفت عصبانی شدم؟صدای مامان فکرم رو ناتموم ميذاره:
-فوتبال بوده امروز؟
و با لبخند به او نگاه ميکنه.سرش رو بالا مياره و با لبخند به مامان نگاه ميکنه و شروع ميکنه به توضيح دادن بازی.مامان هم با دقت گوش ميده.فکر ميکنم چرا من با مادر او چنين رابطه ای ندارم؟با عصبانيت صبر ميکنم تا حرفش تموم بشه :
-تموم شد؟!
سر تکون ميده و رو ميکنه با مامان :
-من نميدونم اين دختر شما چرا اينقدر از فوتبال بدش مياد!
مامان سر تکون ميده و چيزی نميگه.من هم حوصله بحث ندارم.رو ميکنم به مامان :
-بابا خوبه؟
-آره.راستی!امروز رفتيم گوشت خريديم،برای شما هم خريديم،گفتيم تو از گوشت پاک کردن بدت مياد،برات پاک هم کرديم،يادت باشه موقع رفتن از فريزر پايين برم برات بيارمشون.
لبخند ميزنم :
-ممنون.
مامان هم لبخند ميزنه و سر تکون ميده :
-دخترمون لوس ِ ديگه!
لبخند ميزنم.
-حالا انشاله نصيب خودت هم يه دختر لوس بشه!
ميخندم :
-دختر لوس خيلی هم خوبه!مخصوصا اگه مثل من باشه!حالا فعلا که ما بچه نميخوايم!حالا در سالهای آينده....
مامان حرفم رو قطع ميکنه :
-سالهای آينده چيه؟!دير ميشه!بچه نمک ِ زندگی ِ!
به او نگاه ميکنم و ميخندم.سرش رو انداخته پايين و داره يه پرتقال پوست ميگيره.يه لحظه فکر ميکنم نکنه او هم الان همون حسی رو داره که وقتی مادرش به من گفت بچه دار بشيد من داشتم؟
-نه مامان جون!زوده!الان وقتش نيست!ميخوايم يک کم برای هم وقت داشته باشم!
مامان سر تکون ميده :
-صلاح مملکت خويش...
.ميخندم :
-مرسی!
به او نگاه ميکنم که همچنان سرش رو انداخته پايين :
-ميخوای کم کم بريم؟تو هم خسته ای!فردا هم بايد بری سر کار!
سرش رو بالا ميآره و لبخند ميزنه :
-هر جور تو دوست داری!
لبخند ميزنم :
-بريم کم کم....
و بلند ميشم :
-برم فقط با مامان از پايين گوشتها رو بياريم و بعد بريم.
-باشه.
مامان هم بلند ميشه و از اتاق که ميريم بيرون شروع ميکنم به پچ پچ :
-تا امروز مامانش خونمون بود!بعد رفتيم گذاشتيمش خونه ندا.اگه بدونيد چیا به من گفتن....
□
Sunday, August 08, 2004