●
دوشنبه٬ساعت دوازده و چهل و سه دقیقه بعد از ظهر
سودابه عزیز من٬سلام.....
نمیدونم چطور شروع کنم و چی بنویسم.الان چند دقیقه است که نوشتهام سودابه عزیز من٬جلو مونیتور نشستهام٬به اسمت نگاه میکنم و... گریه میکنم.نمیتونم باور کنم که حالا باید تا مدتها اسمت رو بنویسم و نتونم صدات بزنم.به آدرس ای-میلت نگاه میکنم و به روزی که با هم ساختیمش فکر میکنم....یادته؟بابا تازه برای من و شاهین کامپیوتر خریده بود و من زنگ زدم به تو که کامپیوتر رو آوردیم و بیا تا قبل از اینکه شاهین بیاد ما دوتایی کشفش کنیم.قرار شد تو هم از وسط راه یه کارت اینترنت بخری و بیاری.یادته سودابه؟تو از بقالی وسط راه به من زنگ زدی که چه کارتی بخرم؟بقال ِ هم مثل اینکه از تو خوشش آمده بود!مدام راهنمایی میکرد و سعی میکرد کمکت کنه...آخرش هم خیلی محترمانه بهت شماره تلفن داده بود که اگه مشکلی داشتی بهش زنگ بزنی.یادمه وقتی رسیدی خونه ما حالت خیلی بد بود و من بهت کلی خندیدم.تو گفتی به قیافه بقال ِ میآمد که تحصیلکرده باشه.طبق معمول هم یه داستان غمانگیز ساختی در مورد پسری که با زحمت دانشگاه قبول میشه بعد با سختی درس میخونه ولی در آخر کار پیدا نمیکنه و مجبور میشه شغل پدرش رو ادامه بده.من قیافه غمگینی به خودم گرفتم و با اندوهناکترین صدای ممکنم گفتم میخوای کاری کنی که باعث خوشحالیش بشی؟تو با تعجب و شک بهم نگاه کردی : چی؟و من دیگه نتونستم جلو خودم رو بگیرم و منفجر شدم : بش زنگ بزن و باش دوست بشو! تو هم فقط سر تکون دادی و گفتی خیلی بیشعوری!یادته سودابه؟ دارم دیوونه میشم.از تصور اینکه تو دیگه نیستی.از صبح که از فرودگاه برگشتیم دارم خاطراتمون رو مرور میکنم.شاهین هم حتی فهمیده.برام گردو تازه پوست گرفت و آورد بخورم.تمام اینها بیشتر برام غم انگیزه تا خوشحال کننده.فکر میکنم تو چقدر گردو دوست داری و دیگه نمیتونم بخورم.برای اولین بار بود که شاهین رو اینجوری میدیدم : در زد و آمد تو اتاقم (یادته که همیشه چقدر با هم دعوا داشتیم که در بزنه وقتی میخواد بیاد تو اتاقم؟) ظرف گردو رو گذاشت جلوم٬یه لحظه نگام کرد و گفت بخور اینها رو و رفت.انتظار داشتم مثل همیشه دستم بندازه و مسخره بازی در بیاره برای اینکه دارم گریه میکنم و بگه تو باز مثل دخترهای ضعیف شدی و تمام خواهر ِ بزرگ و قوی بودنت همینه و اینا ولی هیچی نگفت.شاید فکر میکنه اگه من هم روزی برم چی؟نمیدونم مامان بهش چی گفته که اینجوری شده ولی امیدوارم لااقل چند هفته همینطوری بمونه!اگه تو بودی میگفتی خوش بحالت برادر داری و من سعی میکردم بهت ثابت کنم اصلا هم اونطور که تو فکر میکنی خوب نیست و تو گوش میدادی و آخرش باز سر تکون میدادی و میگفتی ولی کاش منم یه برادر داشتم!سودابه...سودابه.....فکر میکنم بدون ِ تو چطور برم کلاس پیانو٬چطور برم مهمونی بچهها؟بدون تو چطور روزها رو بگذرونم؟زندگیم چی میشه؟خب امیر هست ولی... اَه!چقدر ناله کردم!تو هم تازه رسیدی و خسته باید بشینی این چرت و پرت های من رو بخونی.راستی!سفر چطور بود؟پرواز با هواپیما کیف داشت؟یادته به هواپیماها نگاه میکردیم و میگفتیم یعنی میشه یه روز سوار هواپیما بشیم؟میخندیدیم و میگفتیم حقوقمون رو جمع میکنیم٬میریم میپرسیم ارزونترین بلیت هواپیما داخلی مال کجاست٬یه روزه فقط برای هواپیما سواری میریم و برمیگردیم.تو گفتی اگه قزوین باشه خیلی خندهدار میشه : من و تو صبح بریم قزوین و عصر برگردیم تا فقط سوار هواپیما شده باشیم و بعد هم کلی در موردش حرف زدیم و خندیدیم.یادته سودابه؟الان من مثل دیوونهها نشستم جلوی مونیتور و زیر لب برای خودم چیزهایی که مینویسم رو میخونم و گریه میکنم....نوشتههام رو هم درست نمیبینم.اگه چرت و پرت مینویسم ببخشید.از صبح٬از همون لحظه که از اون پلههای لعنتی بالا رفتی و من دیگه ندیدمت دارم فکر میکنم یعنی دفعه بعد کی میبینمت؟مهسا٬خواهرت چنان گریه میکرد که..... نباید بت بگم سودابه؟آخه پس به کی بگم؟کاش نرفته بودی.کاش علی هم اینجا زندگی میکرد.چرا باید اینطوری بشه؟تا حالا گریه پدرت رو ندیده بودم.تو مراسم پدربزرگت هم بابات گریه نکرده بود.یعنی من ندیده بودم شاید.امروز صبح ولی.....تو که رفتی٬ما صبر کردیم تا اعلام کردن که هواپیماتون پرواز کرده و بعد رفتیم.شاید هممون ته دلمون امیدوارم بودیم که چیزی بشه و برگردی.با اینکه میدونستیم بالاخره باید بری.امروز نه٬فردا....اصلا نباید اینجوری ازدواج میکردی.خیلی خرم!ببین برای اولین میل دارم چه چیزهایی مینویسم!راستش جرات نمیکنم میلم رو دوباره بخونم.همینجوری برات میفرستمش.باز میام٬باز برات مینویسم....دلم میخواد "صدای پای آب" سهراب رو که همیشه با هم میخوندیم٬بخونم.کاش بودی سودابه....
--------------
دوشنبه ساعت پنج و چهل و هفت دقیقه بعد از ظهر
تو الان بین ابرها هستی.کنار علی نشستی٬از پنجره میتونی ابرهای رو نگاه کنی و فکر کنی.به چی فکر میکنی؟"صدای پای آب" رو نتونستم بخونم.یک کم خوندم و دیدم نمیتونم.مامان هم نگرانم شده و مثل هميشه که نگرانم ميشه هر پنج دقيقه يه بار به بهانه اينکه ببينه چطورم يه خوراکي برام مياره.ولي هيچي از گلوم پائين نميره.ميدوني که!وقتي حالم خوب نيست اشتهام کور ميشه.چه حرفهاي احمقانهاي ميزنم٬نه؟به مامانت زنگ زدم.صداي مامانت گرفته بود ولي سعي ميکرد خوب باشه.کاش منهم مثل مامانت بودم.با مهسا نتونستم حرف بزنم.فکر کنم هر دو گريه ميکرديم و حرفي هم نميتونستيم به هم بزنيم.چرا براي تو مينويسم آخه؟به مامان اگه بگم نگران و ناراحت ميشه فقط و بعد هم دلداريم ميده که تو خوشبخت ميشي و من بايد خوشحال باشم.ولي من خوشحال نيستم!من آدم خودخواهي هستم!ميدوني که!دلم ميخواست اینجا باشی٬یه خونه داشتی با علی همین کوچه بغلی و من هر روز میآمدم خونتون پيشت.راستي!امير امروز صبح باز شاهکار کرد.از همون شاهکارهاي هميشگيش!من نميدونم چطور ميتونه اينقدر حرفهاي بيربط رو در بدترين شرايط بگه!سوار ماشين که شديم٬من و امير٬مامان و باباي تو و مهسا٬همه داشتيم گريه ميکرديم.بابات سرش رو گذاشته بود رو فرمون و گريه ميکرد.بابات گريه ميکنن خيلي بده.تو گريه بابات رو ديدي؟در همون لحظه که همه ساکت بوديم امير گفت خوب شد سودابه و علی اضافه بار نداشتن ها!من و مهسا هر دو برگشتيم به سمت امير و بعد به هم نگاه کرديم و من يه لحظه تو رو تو چشمهاي مهسا ديدم.هيچوقت بنظرم نرسيده بود که شبيه هم هستيد.اگر تو بودي کلي به اين حرف امير ميخنديديم و سربهسرش ميذاشتيم.نبودن ِ تو حرف امير رو فقط دردناک کرد.ياد تمام حرفهاي بيربط امير افتادم و اينکه تو هميشه مسخرهاش ميکردي.کاش بودي سودابه....اگه تو بودي........
ببخشيد!امير زنگ زد حالم رو بپرسه.اگه بودي ميگفتي چقدر اين بچه لطيفه!من نميدونم چطور تو همه آدمها رو اينجوري ميبيني؟همه بنظرت خوب و لطيفن!حالا ميخوام ببينم مامان ِ علي بياد خونتون٬سه ماه بمونه٬نظرت همين ميمونه يا نه؟!الکي گفتم!نميخوام بياد!کاش ميشد من بيام ديدنت.چهل دقيقه با امير حرف زدم و همش از تو گفتم.الان که فکر ميکنم ميبينم خيلي صبر به خرج داده و چيزي نگفته و حسودي نکرده!اين حسودي کردنش به تو رو هيچوقت نفهميدم!يعني ميفهممها ولي خب چکار کنم؟يعني انتظار داره من با تو دوست نباشم؟خيلي غرغر ميکنم.اصلا حالم خوب نيست.نميدونم چي برات نوشتم تا حالا.چند جمله مينويسم و به فکر فرو ميرم.تمرکز ندارم و هر لحظه تو رو ميبينم.يه بار دست در دست علي راه ميري و ميخندي.يه بار گريه ميکني و دلتنگي.يه بار آشپزي ميکني.راستي!خونتون شبيه عکسهايي که علي آورده بود هست؟خونه سي متري چهجوريه؟خيلي کوچکه؟فکر کنم زنگ بزنم امير بياد دنبالم بريم بيرون.اينجوري ديوونه ميشم.شايد هم بمونم خونه و به مامان کمک کنم براي شام درست کردن و بعد از شام هم بشینم با شاهین یه فیلم نگاه کنم.آره!ميمونم خونه.شب باز ميل ميزنم بهت.تو هم قرار بود تا رسيدي ميل بزني.يادت که نرفته؟دلم برات تنگ شده.جات هم خیلی خالیه!من برم٬تا بعد.....
--------------
دوشنبه ساعت ده و بیست و نه دقیقه بعد از ظهر
باز سلام....
ميل نزدي که!قرار بود زود ميل بزني.البته ميتونم درک کنم که تازه رسيدي و هنوز منگي!اميدوارم فردا ميل بزني.الان ساعت دوازده نصفه شبه.یه فیلم ترسناک نشستیم با شاهین دیدیم و ذهنم رو خاموش کردم به قول تو.یادته میگفتم نمیفهمم چرا آدم باید بشینه خودش رو عذاب بده و فیلم ترسناک ببینه؟حالا میفهمم!اینقدر هم خوب بود.....یعنی تو اون حدود یک ساعت و نیم هیچ فکری نداشتم جز آدمهای توی فیلم.اگه بودی الان کلی در مورد فیلم و بعد روانشناسی آدمهایی که فیلم ترسناک دوست دارن حرف میزدیم.....راستش سودابه هنوز باورم نميشه که ديگه فقط اينطوري ميتونم بات صحبت کنم.الان مشغول چه کاري هستي؟چمدونهات رو باز ميکني؟رفتين بيرون با علي؟يا داري آشپزي ميکني؟خوب شد اون کتابهاي رزا منتظمي رو برديها!منم برم يکي بخرم براي خودم از الان! :))) مامانت زنگ زدن و گفتن رسيدي.مامانت ميخنديدن و سعي ميکردن شاد و سرحال باشن ولي ته صداشون يه جور عجيبي بود.به قول تو رنگ صداشون عوض شده بود.ميگفتي صداي مامانت چه رنگي ِ؟آهان!سفيد.خب من که هيچوقت نفهميدم اين سفيد رو از کجا آوردي ولي احساس کردم امروز تو اين رنگ سفيد يه لايههايي از يه رنگ ديگه هست.سياه؟نه!خيلي کليشهاي ِ.بذار ببينم....آهان!يه رگههاي سنگي!سنگ ِ تير اونهم!حالا تو بشين فکر کن رگههاي سنگي چطوريه!همونطور که من مدتها سعي کردم بفهمم چرا صداي مامان سفيد ِ و صداي من بنفش!چقدر خوشحالم اينترنت وجود داره٬اگر زمان مامانهاي ما بود و ما بايد براي هم نامه مينوشتيم چي؟!تصور کن!من يه نامه مينوشتم و برات ميفرستادم و در بهترين حالت دو هفته بعد به دستت ميرسيد و بعد تا تو جواب بدي و دو هفته ديگه طول بکشه!تازه اگه نامهها تو راه گم نشن!مثل اون عکسهايي که تو براي علي فرستادي و گم شدن٬يادت هست؟هنوز هم وقتي بهشون فکر ميکنم عصباني ميشم!تو سعي کردي بگي مهم نيست و پيش مياد و... ولي چرا بايد پيش بياد؟اگه آدمها کارشون رو درست انجام بدن و حواسشون رو جمع کنن٬هيچي گم يا نابود نميشه!دلم ميخواست بودي و دلداريم ميدادي.هميشه تو ميتوني همون حرفي رو بزني که باعث ميشه من آروم بشم و حالم خوب بشه.ولي یادم میاد اگه تو بودي من ديگه اينقدر غمگين نبودم.اگه بدوني چقدر دلم تنگ شده برات.اصلا باورم نميشه همين امروز صبح رفتي.که بيست و چهار ساعت قبل من پيش تو بودم خونه شما و داشتيم چمدون ميبستيم.مثل اينکه سالها گذشته.سالهاي طولاني...خوب شد ولي ديروز قرص آرامبخش خورديم.الان هم ميرم يه قرص ميخورم و ميخوابم.فردا دلم ميخواد ازت ميل داشته باشم٬باشه؟از خودت بگو٬از خونتون٬از شهر جدیدت و از علی.....شب بخیر٬بوس بوس و تا بعد.....
--------------
سهشنبه ساعت شش و دو دقیقه قبل از ظهر
سلام....
تو چرا جوابم رو ندادي پس؟ديگه نو که آمد به بازار و .... آره؟! اي نامرد!اي خيانتکار!اي خبيث! الان تو هنوز خوابي با اختلاف ساعتي که داريم.از اين ببعد بايد همش حساب کنم ساعت براي تو چنده.کرمم گرفته زنگ بزنم و بيدارت کنم ولي از علي خجالت ميکشم.البته راستش ميترسم تا صدات رو بشنوم بزنم زير گريه.بيخيال پس.بايد برم سرکار.از امروز ببعد من هم مثل اونهايي ميشم که هميشه پشت سرشون حرف ميزدم که سرکار ميل چک ميکنن و سر تکون ميدادم!تو ميگفتي شايد از عشقشون دور باشن و منتظر ميل از اون هستن و بايد درکشون کرد.حالا من منتظر ميل ِ توي بيوفا هستم و نه عشقم و خوب درکشون ميکنم!گاهی برای اینکه بتونی کسی رو درک کنی٬باید زمان بگذره و شرایطت عوض بشه....خب من برم تا ديرم نشده.میل بزن زود.قربونت برم و تا بعد....
--------------
سهشنبه ساعت ده و هفت دقیقه قبل از ظهر
سلام....
من بالاخره اين کارم رو عوض ميکنم!اينقدر از محيطش بدم مياد!ميدوني که!يه سري آدم خالهزنک و فضول!ميدونم!الان ميگي من الکي حساسم و همه جا همه جور آدمي هست و نبايد انتظار داشته باشم همه مثل من باشن.ولي آخه صبر کن!امروز صبح آقاي تهراني من رو ديده (چشمام يک کم پف داره هنوز از گريه ديروز) گير داده که مشکلي پيش آمده؟کمکي از من ساخته است؟يادته که آقاي تهراني کي بود؟البته با اين حافظه اي که تو داري.....هموني بود که چند وقت پيش سريش شده بود که کارم رو درست کنه تا من وام بگيرم و ماشين بخرم!هر چي من ميگفتم من نه ماشين ميخوام و نه وام و نه کمک قبول نميکرد!يادت آمد؟تو هم میخندیدی و میگفتی حتما عاشقت شده!از فکر کردن بهش هم حالم بد میشه....اَه!باز آمد٬من برم٬تا بعد......
--------------
سهشنبه ساعت چهار و چهل و سه دقیقه قبل از ظهر
سلام....معلوم هست تو کجايي؟چرا جواب نميدي؟زود جوابم رو بده ديگه!مردم از دلتنگي....
--------------
سهشنبه ساعت نه و یازده دقیقه بعد از ظهر
نکنه اينترنتتون خراب شده باشه؟يا کامپيوتر ويروسي شده باشه؟نکنه حالا حالاها نتوني جوابم رو بدي؟سودابه....لطفا بيا!
--------------
چهارشنبه ساعت هفت و پنجاه و شش دقیقه قبل از ظهر
شيدا عزيزم٬سلام :
ميلهات رو تند تند خوندم.چقدر دلم ميخواست پيشت بودم و با هم حرف ميزديم.یک عالمه حرف برات دارم و دلم هم برات خیلی تنگ شده.منم نمیتونم باور کنم که فقط يک روز گذشته.بنظر ميرسه سالها پيش همدیگر رو ديديم و با هم حرف زديم.راستش نميدونم چه روزي ِ و چندم ِ و ساعت چنده.نميدونم ساعت اينجا مال من ِ يا ساعت تهران.به اينجا فکر ميکنم٬احساس غربت ميکنم و به تهران فکر ميکنم احساس دلتنگي.اینکه پرسیده بودی تو هواپیما به چی فکر میکردم٬باید بگم هیچی.چون اوائل پرواز در حال گريه بودم و تلاش برای گریه نکردن و بعد هم خانم بغل دستيم دلش برام سوخت و يه قرص بهم داد و خوابيدم.ولي قبل از اینکه قرص رو بده٬کلی سوال ازم پرسید که چند وقته اونجا زندگی میکنم و اونجا میخوام چکار کنم٬که آیا بار ِ اول ِ از خانوادهام جدا میشم٬که چطور با علی آشنا شدم و آیا تحقیق کردم یا نه و بعد بصورت محرمانه٬آروم و بدون اینکه علی بشنوه چند مورد برام تعریف کرد از دخترانی که ازدواج کردن و از ایران رفتن و بعد فهمیدن همسرشون در مورد تحصیلات یا شغلش دروغ گفته و یا بدتر از اون قبلا ازدواج کرده بوده یا مشکل روانی داشته یا ... و بعد هم توصیه کرد که به همین ازدواج ایرانی قانع نباشم و طبق قوانین این کشور هم ازدواج کنم که اگه مشکلی پیش آمد حق و حقوقی داشته باشم و فقط نتونه با دادن مهریه همه چیز رو تموم کنه و بعد یه نگاهی به علی کرد و آروم ادامه داد که پسر خوبی بنظر میرسه٬انشاله خوشبخت بشید و من تمام این مدت به تو فکر میکردم که اگه بودی بهم سقلمه میزدی که جواب ندم و زير لب غرغر ميکردي که چه مردم فضولي و.... و فقط سعی میکردم اشک ریختنم به هقهق تبدیل نشه..بعد هم يه قرص بهم داد و من فکر کردم اگه تو بودي ميتونستم بهت بگم ببين چه مهربونن و قصدشون فضولي به منظور بد نيست!ولي تو نبودي!علي در حال صحبت با آقاي کناردستيش بود.اونهم يه شرکت داره مثل علي و علي خيلي خوشحال بود که يه همکار پيدا کرده و تو راه فردوگاه به خونه هم یک عالمه در مورد خوبیهاي چنين دوستيای برام صحبت کرد.در تمام طول مدت صحبتش من فقط سعي میکردم گريه نکنم.هرچقدر هم تلاش کردم تمرکز کنم و به حرفهاش گوش بدم٬نتونستم.اولين اقدام در راستاي زن ِ بد بودن!!!
چقدر حرف دارم براي گفتن : امروز صبح که علي رفت٬صداي در رو که شنيدم يه چيزي تو دلم خالي شد٬يه خلا کامل.احساس ميکردم اگه به دلم دست بزنم يه سوراخ توش پیدا شده.فکر کردم اگه تو بودي يه قيافه جدي ميگرفتي و ميگفتي سوراخي به قطر ِ....؟اگه مامانم بود سر تکون ميداد و ميگفت از دست تو با اين درد و مرضهات.اگه مهسا بود با مهربوني بغلم ميکرد و اگه بابا بود فقط با نگراني بهم نگاه ميکرد ولي هيچکدومتون اينجا نبوديد.شيدا....خانم ِ ديروز تو هواپيما خواست چند تا قرص اضافه هم بهم بده٬نگرفتم.گفت هفته اول سخته.گفتم از پسش برميام.کاش قرصها رو گرفته بودم.ببینم!بابا گريه کرد؟يعني کار من اشتباه نبوده؟کاش اينجوري نميشد.کاش اصلا با علي آشنا نشده بودم.نميدونم.ولی آخه علی نیمه گمشده منه.چه انتخابی.یه طرف نیمه گمشدهات و طرف دیگه خانوادهات و دوستات و همه چیز.چه انتخابی!
اولين حس ِ بد٬تو فرودگاه اينجا بود.پاسپورت ِ ايراني من و عکس ِ با حجابم رو جوري نگاه کردن که...نميدونم!يه حسهايي اسم ندارن٬شاید هنوز براشون اسم ساخته نشده.شاید هنوز اونقدر فراگیر نشده که براش اسم بذارن.شاید چند سال دیگه!بايد درکشون کني٬که البته اميدوارم هيچوقت اين حس رو درک نکني!اصلا حس قشنگي نيست.بعد از اتفاقات ۱۱ سپتامبر هم علي ميگه بدتر شده.برای کسانی که پاسپورت اروپایی دارن یه ورودی خاص هست و غیر اروپایی ها یه ورودی دیگه.علي همراه ِ من موند تا اگه ازم سوالی پرسيدن کمکم کنه برای جواب دادن.آدم تو کشور خودش يه چيزهايي رو حس نميکنه.اينکه تو خيابون که راه ميري ميتوني سرت رو بالا بگيري و ميدوني همه چيزي مال ِ تو هم هست.که تمام شهر مال ِتوست و تو قسمتي از شهر هستی.همه چيز رو ميفهمي و ميدوني هر نگاهي٬هر حرکتي چه مفهومي داره.اينجا همه چيز فرق ميکنه.علي ميگه وقتي زبانم خوب بشه مشکل حل ميشه ولي من احساس ميکنم هيچوقت مشکلم حل نميشه چون هيچوقت نميتونم معناي نگاه آدمهاي اينجا رو بفهمم.کاش بودي و بهم قدرت ميدادي!
خونمون خيلي کوچیکه.شبيه عکسهاست ولي نميدونم چرا تو عکسها بزرگتر بنظر ميرسيد.۳۰ متر واقعا کمه.مترمربع البته!من سعي کردم چيزي در مورد کوچکي خونه نگم و به روی خودم نیارم ولي علي فهميد.نميدونم از نگاهم و حالتم که تعجب کرده بودم خیلی و شوکه شده بودم يا از سکوتم.گفت حالا که من آمدم خونه رو عوض ميکنيم.گفت صبر کرده من بيام تا باهم و با سليقه من خونه جديد بگيريم.اين حرفش کلي باعث شد احساساتي بشم و ازش تشکر کردم.شام هم رفتيم مکدونالد.بالاخره من رفتم مکدونالد!کلي جاي تو و مهسا رو خالي کردم.کاش بوديد!
امروز صبح فقط به اميد ميل هاي تو و اينکه بهت ميل بزنم از تختخواب آمدم بيرون.علي گفت نميخواد شام درست کنم و بهتره استراحت کنم يا برم بيرون.ولي دوست دارم شام درست کنم.بايد ببينم اصلا تو يخچال چي داريم!دیروز یه بار سرسری نگاه کردم ولی این بار باید با دقت نگاه کنم ببینم چی میتونم درست کنم.خيلي مسخره است!احساسم رو ميگم.مثل اينکه من به اين خونه اضافه شدم.احساس ميکنم تمام اسباب و وسائل دوروبرم با دقت براندازم ميکنن و دارن من رو ارزشيابي ميکنن.ميخوان ببينن اين کي بوده که علي اين مدت براش صبر کرده و بش زنگ ميزده و براش نامه مينوشته!میدونم بنظرت مسخره میاد ولی احساس ميکنم همه چيز سر جاي ِ خودشه و من جايي ندارم.علي يه کمد برام خالي گذاشته که لباسهام رو توش بذارم٬گفت کتابخونه رو هم ميتونم خالي کنم و کتابهاي خودم رو بچينم توش.گفت کتابهاي اضافی رو ميبره زيرزمين.من ولي راستش جرات نميکنم به کتابها دست بزنم.احساس ميکنم يه اشغالگر هستم!فکر ميکنم اگه بقيه وسايل ببينن که من باعث ميشم کتابها برن زيرزمين از من بدشون بياد و خونه پر از انرژي منفي بشه.میدونم بهم میخندی ولی میدونی که من به انرژی منفی اعتقاد دارم.با تمام وجود دعا میکنم زودتر بريم خونه جديد.خونه الانمون هم قشنگه.(چقدر اين "مون" برام سخته نوشتنش.بيشتر احساس ميکنم خونه علي تنهاست٬نه خونه دوتائيمون!) طبقه سوم يه مجتمع بزرگه.وقتي از علي در مورد همسايهها پرسيدم گفت بيشتر کساني که طبقه ما هستم مجردن٬فقط دو تا خونه اونطرفتر يه خانواده زندگي ميکنن:پدر و مادر و دو تا بچه.باورم نمیشد که چهار نفری تو سی متر زندگی کنن.دیروز خسته بودم و چند لحظه بیشتر به این موضوع فکر نکردم ولی الان که تصور میکنم میبینم باید خیلی سخت باشه.يادم باشه از علي بپرسم که مرده چکاره است؟خيلي سخته واقعا!اونوقت من غر ميزنم که کتابهام جا ندارن! واي شيدا!چقدر نوشتم!چشمات درد نگيره اينقدر به مونيتور خیره شدی!راستي!رژيمت رو که فراموش نکردي؟مثل بچهها که باز شروع به ناپرهيزي نکردي؟تو رو خدا مواظب خودت باش!يعني دفعه بعد کي همديگر رو ميبينيم؟برام ميل بزن شيدا٬منتظرم!ميبوسمت٬خداحافظ!
--------------
چهارشنبه ساعت پنج و سی و شش دقیقه بعد از ظهر
شیدا خیلی عزیزم٬سلام :
باز کجایی؟مگه از سرکار برنگشتی؟چرا جوابم رو ندادی؟من تو این زمان -بعد از میل زدن به تو تا الان- یک عالمه کار انجام دادم:دیروز فقط خوراکیها رو از چمدونها در آورده بودم٬سبزیهای قورمه سبزی و بادمجونهای سرخ شده رو.راستی!ممنون از نامهای که لای زعفرونها برام گذاشته بودی.آرزوت برآورده نشد : در حال خنده نامه رو نخوندم!با دیدن دستخط تو٬تصور تو که نامه رو یواشکی بین زعفرونها گذاشتی تا من رو خوشحال کنی فقط تونستم تلاش کنم برای اینکه هق هق گریه نکنم و اشک ریختم.میدونی مهسا بین لباسهام چی گذاشته بود؟اون عروسک قورباغهاش رو که هر دو خیلی دوست داشتیم.شیدا!کاش بودی٬کاش بودی٬کاش بودی!یعنی تازه فقط یک روز گذشته؟همهاش میبینمتون که تو ماشین نشستید و گریه میکنید.علی یه CD سیاوش قمیشی داره.فکر کردم موقع باز کردن چمدونها اون رو گوش بدم.باورت میشه که نتونستم؟من که اینقدر سیاوش قمیشی رو دوست دارم!شماها همدیگر رو دارید ولی من تنهام!من هر لحظه فکر میکنم اگه مامان بود!اگه مهسا بود!اگه بابا بود!اگه تو بودی!هر لحظه دلم میخواد با کسی حرف بزنم و هیچکس نیست.علی هم خیلی شماها رو نمیشناسه که بتونم براش تعریف کنم.تو با امیر میتونی از من و احساست بگی ولی من به علی هیچی نمیتونم بگم چون تعجب میکنه و میگه چرا اینقدر بهم وابسته بودید و میگه اینجا چنین چیزی ممکن نیست و باید سعی کنم عوض بشم.نمیتونم از مامان و مهسا خیلی تعریف کنم چون میگه دوستش ندارم و بیشتر از اینکه خوشحال باشم که پیشش هستم دلم برای اونها تنگ میشه!خونه خالی ِ و من با هیچ چیزی احساس صمیمیت نمیکنم.همه چیز غریبه است و با هیچکس هم نمیتونم از احساسم بگم.شماها همدیگر رو دارید و تو میتونی به مامانم زنگ بزنی٬مهسا با مامانم صحبت کنه و همتون تو این حس شریکید و همینکه آدم بدونه کسی هست که میشه باهاش در مورد احساسش حرف بزنه٬به آدم تسکین میده ولی من تو این تنهایی مطلق.....
خب!رفتم صورتم رو شستم و آمدم.دیگه هم گریه نمیکنیم٬باشه؟فقط از چیزهای خوب برای هم مینویسیم : من از غذاهایی که میپزم و احتمالا میسوزونم و تو هم از غذاهایی که میخوری و غرهایی که میزنی! :))) برای شام هم قورمه سبزی گذاشتم بپزه.این رزا فقط نوشته چند کیلو سبزی تازه لازمه!من از کجا بفهمم چقدر سبزی وقتی پخته میشه چقدر میشه؟!نمیشه هم که برای هر چیز کوچکی زنگ بزنم ایران و از مامان بپرسم.یه چیزی حالا درست کردم.امیدوارم خوب بشه!الهی آمین! لباسهامو گذاشتم تو کمد و کتابهامو تو چمدون.نتونستم کتابهای قدیمی رو بفرستم زیرزمین و برای کتابهای خودم جا باز کنم.یه نیم ساعت جلوی کتابخونه نشسته بودم و سعی کردم بعضی از کتابها رو جدا کنم تا برن زیرزمین ولی نمیدونستم علی کدوم یکی از کتابها رو لازم داره و نمیخوام نظم و ترتیب کارهای به هم بخوره.اگه بودی بهم میگفتی مردذلیلم ولی خودت رو بذار جای من!نمیدونم راستش!اگه خونه بزرگتر بود میرفتیم یه کتابخونه دیگه میخریدیم ولی سی متر خیلی کوچیکه!غیر قابل باور!آشپزخونه یک سوم اتاق ِ من ِ.اتاق ِ من یعنی اتاقم تو تهران دیگه!(دیروز به علی گفتم از رنگ سفید ماشینمون خیلی خوشم میاد یا دلخوری گفت ماشین ما سیاهه!اون ماشین باباته که سفیده!چی باید بش میگفتم؟میفهمی شیدا؟) خونه واقعا جا نداره.من و علی دوتایی نمیتونیم تو آشپزخونه کار کنیم بدون اینکه با هم تصادف نکنیم!البته هنوز امتحان نکردم چون دیشب علی تنهایی چای درست کرد و من دم آشپزخونه ایستادم و نگاه کردم تا یاد بگیرم چطور با این اجاق برقی کار کنم و بنظرم میرسید اگه برم تو آشپزخونه برای هیچکدوم جا نمونه!برای پیدا کردن وسائل تو آشپزخونه هم مشکل دارم:نمیدونم قابلمهها کجان٬بشقابها و لیوانها کجا٬روغن کجا٬شکر و نمک و برنج و حبوبات کجا!خونمون رو عوض کنیم همه چیز رو همونطور تو آشپزخونه میچینم که مامان تو ایران چیده بود و مشکل حل میشه!ولی الان احساس میکنم غریبهام.یه مهمون.کاش زودتر خونه رو عوض کنیم!خب من برم که تا نیم ساعت دیگه علی میاد و باید برنج دم کنم.وقتی علی هست پای کامپیوتر نمیام٬تو میل بزن٬من فردا جواب میدم!بیصبرانه منتظرم٬میبوسمت٬شب بخیر و خداحافظ!
--------------
چهارشنبه ساعت یازده و سه دقیقه بعد از ظهر
سودابه عزیز من٬سلام٬صبح بخیر.... :)
چطوری؟خوبی؟قورمه سبزی خوب شد؟نسوخت که؟پلو چطور؟شفته که نشد؟!امیدوارم جوابت به تمام این سوالها نه باشه!:)))
من تازه برگشتم خونه.حالم افتضاحه.امیر خیر سرش میخواست خوشحالم کنه٬آمد دنبالم که بعد از کار با هم بریم بیرون.اولا که طبق معمول با تاخیر آمد.میدونی که این کار چقدر ناراحتم میکنه....هزار بار بهش گفتم یا دیرتر قرار بذار یا زودتر از سر کارت راه بیفت تا من وسط خیابون معطل نشم و همیشه هم یه بهونهای پیدا میشه : ترافیک بوده٬تصادف شده یا چمیدونم!مثل اینکه من ناظم مدرسهام و بخواد برای تاخیرش دلیل جور کنه و بهم دروغ بگه!این کارش دیوونهام میکنه!میگم مگه قبل از من یه گروه میرن و راهم رو باز میکنن؟برای منم ترافیک هست!وقتی هر دو میدون ونک قرار میذاریم٬باید حساب این رو هم بکنیم و.... همون بحثهای همیشگی!نمیدونم....شاید هم من امروز خیلی بیحوصله بودم و ده دقیقه دیر کردن اینقدر ناراحتی نداشت ولی خودت میدونی دیگه٬تو میدون ونک تنها ایستادن همچین دلنشین نیست!!هر کی رد میشه یه چیزی میگه و آدم باید مدام جاخالی بده در مقابل پسرها و مردهایی که از کنارت رد میشن و سعی میکنن دستشون رو به دستت بزنن!هیچوقت نفهمیدم یه چنین تماسی چه لذتی میتونه داشته باشه.یا شاید هم از اینکه میبینن ما زنها اینجوری هول میشیم و عقب میکشیم لذت میبرن؟این اذیت و آزار رو هم نمیفهمم.نمیدونم....بهرحال امیر آمد و دیدار عاشقانهمون با دعوا شروع شد!!منم خب حالم بد بود٬این رو قبول دارم ولی امیر هم باید درکم میکرد٬نه؟ بعد پرسید کجا بریم برای شام و من گفتم بریم اون رستورانی که سودابه دوست داشت و امیر گفت دوست داره و من زدم زیر گریه.امیر هم عصبانی شد و گفت میشه من هم برات مهم باشم؟منم گفتم میشه سعی کنی من رو درک کنی؟در همین لحظه هم شاهین زنگ زد که کجایی و منم که عصبانی بودم گفتم به تو چه و شاهین هم عصبانی شد و گوشی رو داد به مامان و بهم گفت برای من هم نه جالبه و نه مهم که تو کجایی و مامان گفت که بت زنگ بزنم به مامان هم گفت بیائید این دختر وحشیتون رو تحویل بگیرید و من بیشتر و بیشتر عصبانی شدم....به مامان گفتم با امیر آمدم بیرون و دیرتر میام خونه و مامان هم یه سری حرفهای همیشه رو زد که اگه بهم خبر میدادی زنگ نمیزدم و نگران شدم و چه و چه و چه!دیگه تا تونستم تلفن رو قطع کنم رسیدیم دم رستوران ِ ولی نه من و نه امیر هیچکدوم کمربندهای ایمنیمون رو باز نکردیم که بخوایم از ماشین بریم بیرون و همینطور نشسته بودیم تو ماشین.تصور کن بعد از اون دعوا و با اون اخلاق سگ من!تازه من بعد از گریه طبق معمول چشمها و دماغم قرمز شده بود و دیگه اصلا نمیخواستم در انظار عمومی ظاهر بشم!!!مثل خلها همینطور تو ماشین جلو رستوران نشسته بودیم و هر دو هم عصبانیتر از اونی بودیم که پیشقدم بشیم برای آشتی.من دیگه دیدم نمیتونم و گفتم میشه من رو لطفا برسونی خونه؟اشتها ندارم!امیر هم زیر لب گفت منم اشتها ندارم!اشتهام رو کور کردی!تازه مگه تو به مامانت نگفتی که دیر برمیگردی خونه؟منم که اونقدر عصبانی بودم....همون اولین جواب زهرآگینی که به دهنم رسید رو گذاشتم کف دستش و گفتم تو خونه ما همه از اینکه من زودتر برگردم خوشحال میشن و دوست دارن من خونه باشم و حضورم اشتهای کسی رو هم کور نمیکنه!و به اینکه چقدر حرفم حقیقی ِ و الان که برم خونه شاهین چه متلکهایی بارم میکنه سعی کردم فکر نکنم تا آروم بشم....امیر هم فقط سر تکون داد و دیگه چیزی نگفت.دیگه تمام راه ساکت بودیم و من همهاش سعی کردم فکر کنم واقعا تقصیر کی بود؟ فکر کردم خب....من از اول ناراحت بودم و دلتنگ تو.شاید واقعا این بار امیر زود آمده دنبالم ولی تو راه اتفاقی افتاده بوده و دیر رسیده.یاد ِ اون باری افتادم که نیم ساعت دیر سر قرارمون رسیدم و امیر به جای اینکه مثل من بداخلاق بشه خوشحال شد که من سالمم و چیزیم نشده چون نگرانم شده بود که نکنه چیزی شده و .... تصمیم گرفتم دم در ازش عذرخواهی کنم و بگم تا حدی مقصر بودم و باش آشتی کنم که تا پارک کرد گفت من دیگه از این وضع خسته شدم!منو میگی شوکه شدم و تمام حرفهایی که میخواستم بزنم رو فراموش کردم!ادامه داد که فکر کن و بین ِ من و سودابه یکی رو انتخاب کن!از شش ماه قبل هر بار میخوام ببینمت سودابه هم هست و میگی سودابه داره میره و نمیخوای حتی یه لحظه رو هم از دست بدی و میخوای باهاش باشی.بعد علی آمد و اونها رفتن دنبال کارهای خودشون و هربار که ما همدیگر رو میدیدیم تو گریه میکردی که حالا سودابه میره چی میشه؟حالا هم لابد میخوای تا همیشه با خاطره سودابه که چه رستورانی رو دوست داره و چه غذایی و .... زندگی کنی!من نمیتونم٬اگه من رو دوست داری٬یه زمانی هم باید به من اختصاص بدی٬بدون ِ حضور یا حرف نفر سومی!مگه سودابه و علی میرفتن بیرون تو رو با خودشون میبردن؟ اصلا نمیذاشت حرف بزنم سودابه٬تند و تند حرف میزد٬مثل اینکه تمام این حرفها رو تا حالا چند بار با خودش گفته و آماده کرده باشه.... آخرش هم گفت حالا فکر کن و تصمیم بگیر : یا من یا سودابه و خاطراتش.نمیتونی تصور کنی که چه احساسی داشتم.اصلا نمیفهمیدم داره چی میگه.باورم نمیشد که من عاشقش هستم.حتی نمیتونستم باور کنم که یه روزی تو همین ماشین بوسیدمش....احساس میکردم مثل یه غریبه است.یعنی نمیفهمید؟نمیتونست صبر کنه؟البته صبر کنه که چی؟من نمیدونم شش ماه دیگه چی میشه.نمیتونم حتی تصور کنم که تو رو فراموش کنم و مثل روزهای گذشته از صمیم قلب بخندم یا مثلا مهمونی برم و برقصم!مثل اینکه کور شده باشم.میدونم بهم میگی وابسته شدن به یه آدم خیلی بده ولی هر کسی تو زندگیش از یه چیزی لذت میبره.من از دوستانم و در کنار اونها بودن لذت میبرم.چطور میتونم خودم رو از این لذت محروم کنم از ترس ِ روزی که دیگه دوستی نباشه؟حرفهای امیر که تموم شد٬بلافاصله بعدش دلم میخواست بلند داد بزنم و سعی کنم براش دلیل بیارم و خودم رو توضیح بدم و ازش بخوام سعی کنه من رو درک کنه ولی یک لحظه بعد فکر کردم که چی؟یه دفعه احساس خستگی شدیدی کردم و احساس کردم توضیح من نمیتونه هیچ چیزی رو عوض کنه.....احساس کردم حرف زدن هیچ فایدهای نداره.یا میفهمه یا نه!توضیح دادن شاید که باعث بشه چند روز یا چند هفته دیگه باز صبر کنه ولی دوباره در یه لحظهای در آینده صبرش تموم میشه و دیگه نمیتونه تحمل کنه و باز یه جورایی به این خودش و این احساساتش برمیگرده.یادته با هم صحبت میکردیم و میگفتیم نمیشه یه آدم رو عوض کرد؟من نمیتونم امیر رو عوض کنم سودابه....خودم رو چرا٬میتونم!و باید رو خودم کار کنم و نه اینکه سعی کنم امیر رو عوض کنم و بعد در یه لحظه برای امیر ناراحت شدم و دلم سوخت و عذاب وجدان گرفتم که باعث شدم تمام این مدت اذیت بشه و تحمل کنه.میدونی که چقدر از تحمل کردن و حس اینکه کسی من رو تحمل کنه متنفرم.امیر بدون اینکه من رو درک کنه٬فقط تحمل کرده.اگه بدونی چقدر ناراحت شدم سودابه....احساس میکردم هیچی برام نمونده.اول تو٬حالا هم.... امیر هم تمام مدت سکوت داشت با حلقهاش بازی میکرد.میدونی کدوم حلقه؟همونی که من و امیر دست هم کردیم به نشانه عشق.چقدر اون روز و اون شادی بنظرم دور میآمد.دور و غیرواقعی.یاد گذشته افتادم٬زمانی که با امیر دوست شدم و بنظرم رسید در اون شرایط٬هر کس دیگهای به جز امیر هم بود من باش احتمالا دوست میشدم.برای امیر هم همینطور.....خصوصیات اخلاقی ما٬منظورم خصوصیات ظریف اخلاقیمیون ِ که مهم نبود٬همین که هر دو دانشجو بودیم و با یه تربیت خانوادگی مشابه کافی بود.هر کس دیگهای هم با اون خصوصیات بود ما باش دوست میشدیم.در اون لحظه هرکدوم از ما یه دوست میخواستیم و داشتن یه شرایط کلی برامون کافی بود.میدونی چی میگم؟امیر همونطور با حلقهاش بازی میکرد و منم زل زده بودم بهش و داشتم فکر میکردم. یه دفعه صدای خودم رو شنیدم٬خیلی دور و خیلی آروم که گفتم فکر کنم باید حلقههامون رو به هم پس بدیم.نمیدونی سودابه.....از اون لحظاتی بود که اصلا خودم رو حس نمیکردم.وقتی تو گفتی تصمیم جدی گرفتی برای ازدواج هم همینطور شدم.یادته؟از بس با هم در موردش حرف زده بودیم و جوانب مختلف ازدواج و رفتن تو رو بررسی کرده بودیم که داشتیم دیوونه میشدیم!قرار شد تو یه روز به خودت وقت بدی و تنها باشی و فکر کنی.اون روز من همهاش پشت کامپیوتر نشسته بودم و ورق بازی میکردم و فال میگرفتم.هیچوقت بهت نگفتم.بعد تو شب آمدی خونمون٬با یه جعبه شیرینی.گفتی تصمیمت رو گرفتی و میخوای با علی ازدواج کنی.من هیچی نمیفهمیدم.تو رو بغل کردم و تبریک گفتم.سعی کردم بخندم ولی تو فهمیدی الکی ِ و بعد با هم دعوا کردیم.یادته سودابه؟حالم خوب نیست.احساس میکنم همهاش اشتباه بوده.دلم میخواد برگردم به اول.کاش دگمه Refresh وجود داشت.یه کلیک میکردی و همه چیز نو میشد.سودابه.....این رو که گفتم امیر هاج و واج بهم خیره شد.یه لحظه احساس کردم میخواد بگه دارم اشتباه میکنم و اینقدر زود چنین تصمیمی نگیرم و حرفش رو پس بگیره ولی بعد نگاهش سنگی شد و حلقهاش رو در آورد و گرفت طرفم.حلقه رو ازش گرفتم و انداختم تو کیفم.ترجیح میدادم حلقه رو دست خودم کنم ولی میدونستم اندازه هیچکدوم از انگشتهای من نیست و برام بزرگه٬چون قبلا امتحان کرده بودم!امیر بدون گفتن یک کلمه نگاهم میکرد.فکر کردم بهتره پیاده بشم و بعد حلقهام رو به امیر پس بدم.اونجوری که من حلقهام رو بدم بش و بعد پیاده بشم بنظرم یه جوری بود!مسخره است که تو اون لحظات به چه چیزهایی فکر میکردم!پیاده شدم و حلقهام رو درآوردم و دستم رو از پنجره باز ماشین دراز کردم تا امیر حلقه رو بگیره که گفت نگه دار یادگاری!شاید در آینده به دردت بخوره و گاز داد و رفت.ماشین که حرکت کرد خورد به دستم و نمیدونم دستم بیشتر درد گرفت یا این کار امیر باعث شد دردم بیاد.سودابه.....باورت میشه؟باورت میشه؟همون امیر کوچولویی که همیشه بیموقع حرف میزد و ما بش میخندیدیم٬یکدفعه اینجوری.....از اون موقع هر چی دارم فکر میکنم نمیفهمم مقصر من بودم یا امیر؟سعی میکنم به روش تو دنبال مقصر نباشم و تلاش کنم شرائط موجود رو درک کنم٬ولی نمیتونم.همش خاطراتمون تو ذهنم میپیچه و حرفهایی که به هم زدیم.فکر میکنم آیا من واقعا در رابطهام با تو زیادهروی کردم؟فکر نکنم.نمیدونم.امیر آخه از اول میدونست من و تو دوستیم و اینقدر هم صمیمی هستیم.اینقدر این مسئله آزارش میداده؟یعنی تا الان هم سکوت کرده از سر مهربونی و بزرگواریاش بوده؟یعنی تمام این مدت تو ذهنش بوده که داره به من لطف میکنه که تحملم میکنه؟سودابه....حالم خیلی بده.گیجم.منگ.نمیدونم چه اشتباهی کردم.نمیدونم باید چکار کنم.کاش بودی.....
--------------
پنجشنبه ساعت یک و هفده دقیقه قبل از ظهر
سودابه عزیزم٬سلام....
ببخشید بابت میل قبلی.خیلی غر زده بودم توش٬نه؟الان دو صبح ِ و من هر چی سعی میکنم بخوابم٬نمیتونم.کلی با تو حرف زدم و گریه کردم.... یه بار هم با شاهین دعوا کردم این وسط!الان یه دفعه احساس کردم نکنه میلی که برات فرستادم خیلی دردناک بوده و باعث بشم ناراحت بشی.من خوبم.....نگرانم نشی ها!فقط یه مقدار شوکه شدم از اتفاقی که افتاد.خب اصلا فکرش رو هم نمیکردم.فکر میکردم امیر همیشه هست و من رو درک میکنه و بعد یک دفعه روبرو شدن با این حقیقت که امیر تمام این مدت درک نکرده و تحمل کرده اذیتم میکنه.احساس میکنم زندگیم خالی شده.راستش هی به سرم میزنه که زنگ بزنم به امیر و بگم سوتفاهم شده و بیا در موردش صحبت کنیم ولی بنظر نمیرسه سوتفاهمی پیش آمده باشه!تو ناراحت نشی ها!اینم میگذره.....میدونی که!
فردا میرم سرکار٬مثل همیشه.همه چیز مثل اون زمانی ِ که اصلا با امیر دوست نبودم.مثل ِ مثل که نه.....نو نیستی دیگه.نمیدونی چقدر دلتنگم...برای تو همه چیز جدیده تو اون زندگی و با توجه به تمام چیزهای نو و هیجانانگیز دوری ِ ما برات قابلتحملتره ولی برای ما همه چیز مثل قبل ِ٬فقط نمیدونیم چه جوری جای خالی تو رو پر کنیم....یه جای خالی گنده تو زندگیم هست که نمیدونم باش چکار کنم٬سودابه.....
--------------
پنجشنبه ساعت هشت و چهار دقیقه قبل از ظهر
شیدا٬بهترین و عزیزترین دوست من٬سلام :
میلات رو الان خوندم.واقعا نمیدونم چی بگم.چقدر دلم میخواست اونجا باشم و چقدر از اینکه نیستم حس بدی دارم.احساس میکنم یه رفیق نیمه راهم و وقتی بهم نیاز هست٬وجود ندارم.من رو ببخش!دلم میخواست بودم تا بتونم کمک کنم٬نمیدونم چه کمکی ولی....
دوباره الان میلات رو خوندم.یعنی فکر میکنی تمام این مدت امیر اینطوری فکر میکرده و چیزی نمیگفته؟فکر نمیکنی دیشب در یه لحظه که عصبانی شده این حرف رو زده؟شاید سرکار مشکلی براش پیش آمده و عصبانی بوده.عصبانی هم نه٬ناراحت.از اون حسهای عصر جمعهای شاید.تمام روز رو با فکر اینکه تو رو میبینه و بهتون خوش میگذره٬گذرونده و همه چیز رو تحمل کرده و بعد یه دفعه صبرش تموم شده و این حرفها رو زده؟میدونی که آدم وقتی عصبانی ِ هر حرفی ممکن ِ بزنه٬حتی حرفهایی که واقعا و از صمیم قلب بشون اعتقاد نداره و در اون لحظه فقط اون حرفها رو میزنه برای اینکه طرف مقابلش رو ناراحت کنه یا خودش رو خالی کنه.شاید تمام مدتی که تو توی ماشین داشتی فکر میکردی مقصر کیه و تصمیم گرفتی باش آشتی کنی٬امیر فکر میکرده که چقدر مظلوم واقع شده و تو چقدر بهش بیتوجهی میکنی و این چیزها.میدونم فکرش منصفانه نبوده ولی گاهی آدم از این فکرها میکنه!مخصوصا موقع دعوا و عصبانیت و ناراحت بودن.اون فکر کرده چقدر تحمل کرده تمام این مدت (احتمالا خودش هم میدونسته داره الکی شلوغش میکنه ولی امیر رو که میشناسی!همیشه زیادی احساساتی میشه و تو هم از همین اخلاقش خیلی خوشت میآمد٬مگه نه؟) و بعد فکر کرده چقدر تنهاست و تو دوستش نداری و من رو بیشتر دوست داری و از این حرفها!و بعد یکمرتبه دم در اون حرفها رو زده.شاید تو باید سعی میکردی باهاش منطقی صحبت کنی نه اینکه تو هم احساساتی بشی.اگه باهاش منطقی حرف میزدی (رابطه بالغ - بالغ که یادته؟) امیر هم به احتمال زیاد احساساتی بودنش رو کنار میذاشت و میتونستی بفهمی چقدر از حرفهاش واقعیت داره و چقدر احساس ِ لحظهای ِ!تو نمیتونی فکر کنی امیر هر کاری کرده فقط تحمل بوده.خودت هم میدونی که آدمها خودخواهتر از اونی هستن که فقط تحمل کنن بدون ِ اینکه تحمل بشن!در هر رابطهای هر دو طرف رابطه هم گیرنده هستن و هم دهنده.مطمئن باش در مقابل تمام لحظاتی که امیر گریه کردن تو رو تحمل کرده٬لحظهای هم وجود داشته که تو امیر رو تحمل کردی.اون مدتی که امیر کار نداشت رو یادته؟بداخلاق شده بود و مدام غر میزد و ناامید شده بود از کل زندگی؟یادته که!تو هم اون مدت تحمل کردی!شاید در یه لحظه احساساتی بشی و بگی من تحملت کردم و اذیت شدم و.... ولی اگه منصف باشی میبینی هم اون لحظاتی تو رو تحمل کرده و هم لحظاتی تو اون رو.تازه این رو هم فراموش نکن که همین "تحمل کردن" چقدر احساس خوب به آدم میده.اینکه تو آدمی رو که ناراحته با حرفهات آروم کنی و کمکش کنی و کاری کنی که لبخند بزنه!بنظر من دیشب امیر فقط خسته بوده و الان خودش هم پشیمون شده از تمام حرفهایی که زده.بنظر من تو باش تماس بگیر و بگو همدیگر رو ببینید.اینکه تو بخوای تمام گذشته رو ندیده بگیری٬توهین به خودت هم هست!که تو بخوای فکر کنی تمام اون احساسات اشتباه بوده٬تمام اون دیدارها٬لحظات خوب٬لبخندها و بوسهها اشتباه بوده و هیچ پایهای نداشته و فقط تحمل امیر باعثشون بوده.اینکه گفتی هر کسی جز امیر بود٬یا در مقابل امیر هر کسی به جز تو هم بود همین رابطه ایجاد میشه چقدر جدی ِ شیدا؟یعنی با منطقت این حرف رو زدی یا با کودک ِ درونت که در حال گریه بوده؟تو همیشه منطقی بودی٬خودت رو فراموش نکن٬نذار چنین اتفاقی باعث بشه اینقدر ناراحت بشی و بگی زندگیم خالی شده!من و تو اینهمه با هم صمیمی هستیم٬فکر کن چقدر در اختیار خودمون بوده و چقدر ناشی از اتفاقات و شرائطمون؟فکر میکنی تو با مریم نمیتونستی همینقدر صمیمی بشی؟اگه مریم آمریکا نرفته بود٬شاید که تو الان با مریم همینقدر صمیمی بودی و من هم با کس دیگهای دوست میشدم.فکر میکنی چقدر دست خودمونه؟بیصبرانه منتظر جوابت هستم٬مواظب خودت باش و خداحافظ!
--------------
پنجشنبه ساعت یازده و چهل و هشت دقیقه قبل از ظهر
سودابه مهربون من٬سلام.....
الان سرکار هستم.میلات رو خوندم و کلی حالم بهتر شد.حالا از خونه بهت جواب درست و حسابی میدم.ولی چرا هیچی از خودت نگفتی؟از خودت و علی.چطورید؟خوبید با هم؟علی همونقدری که فکر میکردی خوب هست؟قورمه سبزی که دیشب پختی چطور شد؟! :)) از خودت برام بنویس٬منتظرم و تا بعد.....
--------------
پنجشنبه ساعت سه و پنج دقیقه بعد از ظهر
شیدا عزیزم٬سلام :
چرا اینقدر میلات کوتاه بود؟کاش یک کم بیشتر از خودت میگفتی!خوشحالم که میلم بت حس ِ خوب داده و امیدوارم الکی برای خوشحالی ِ من این رو نگفته باشی و منتظر میل مفصلت با توضیحات بیشتر هم هستم :)
منم خوبم.رفتم بیرون و آمدم.برای اولین بار٬تنها!کاش بودی!اگه بدونی چقدر جای مامان و مهسا و تو رو خالی کردم!(دختر بدی هستم که جای بابا رو خالی نکردم؟آخه بابا خیلی خرید دوست نداره.اگه میرفتم سینما٬جای بابا رو که فیلم دوست داره خالی میکردم حتما.پس دختر بدی نیستم!) خلاصه که برای اولین بار٬تنهایی٬تو شهری که هیچیش رو نمیشناسم پرسه زدم!راستش صبح مردد بودم که برم یا نه.یک کم میترسیدم.خب دیشب با علی رفتیم بیرون (قورمه سبزی هم خوب شد در ضمن!البته مزهاش مثل قورمهسبزیهای مامانم نبود٬نمیدونم چرا؟ولی علی تعریف کرد و گفت عالی شده و منم خیلی خوشحال شدم!) بعد با علی رفتیم مرکز شهر و یک کم گشتیم.ولی خب تنهایی رفتن یه جور دیگه است!آدم وقتی میدونه یکی همراهش هست که همه جا رو میشناسه٬فرق میکنه حسش با وقتی که تنهای تنهاست.اینکه آدم حرفها رو نمیفهمه و تابلوها رو هم نمیتونه بخونه هم همه چیز رو بدتر میکنه.همهاش یه نگرانی ته دلم بود که اگه سوار قطار اشتباهی بشم چی؟اگه امروز مسیر قطارها عوض شده باشه چی؟(میدونستم احتمال چنین چیزی خیلی کمه ولی اضطراب خیلی به حرف عقل گوش نمیکنه!) تو قطار هم که بودم مدام نگران بودم نکنه قطار خراب بشه و مجبور بشه مسیرش رو عوض کنه و .... خلاصه که هر فکر ترسناکی که بگی به سرم زد!راستش از خودم تعجب میکردم.من تو ایران اینقدر آروم بودم و هیچ چیزی نمیتونست نگرانم کنه.یادته از طرف دانشکده رفتیم اصفهان و وسط راه٬شب تو یه شهر کوچک توقف کردیم برای شام و من و تو رفتیم برای شناسایی شهر و تو خیابونها قدم زدیم؟تو مدام نگران بودی نکنه بچهها رو گم کنیم ولی من میگفتیم هیچی نمیشه و بچهها هم بدون ِ ما جایی نمیرن!یادته؟یه جورایی مطمئن بودم هر اتفاقی بیفته آخرش خوبه.یه حس اطمینانی داشتم که از پس هر مشکلی برمیآئیم.الان که به حس اون زمانم و احساس امروزم فکر میکنم و سعی میکنم مقایسهشون کنم بنظرم میرسه که اون شب برام مثل این بود که داریم تو باغ ِ بزرگ ِ یکی از فامیلهامون قدم میزنیم و خب از گم شدن هم نمیترسیم.ولی اینجا همهاش نگران بودم از گم شدن و اینکه نمیتونم راه رو از کسی بپرسم و حرف آدمها رو نمیفهمم و کسی هم نیست تا کمکم کنه.یعنی تا کی این حس رو خواهم داشت؟کی اینجا هم مثل باغ یکی از فامیلهامون میشه؟خب زبانم اگه خوب بشه مطمئنم حسم هم بهتر میشه.مثلا وقتی از بلندگوی ایستگاه مترو چیزی میگفتن٬من نمیفهمیدم و نگران میشدم که نکنه حرف مهمی زده٬مثلا تغییر مسیر قطار! خوب شد باز مسیر خونهمون سر راسته و نباید قطار رو عوض کنم و سوار یه قطار بشم من رو مستقیم میبره مرکز شهر.هشت ایستگاه هم بیشتر نیست.بلیت هم از دستگاههای اتوماتیک باید بخریم.نمیدونی چه حس ِ بدیه در مقابل یه دستگاه ایستادن و نفهمیدن!خوندن نوشتههای تابلوها و نفهمیدن!شنیدن حرفها و نفهمیدن!تو ایران فهمیدن و فهمیده شدن جزو پیش فرضهاست.تو فکر نمیکنی آیا طرف مقابل حرفت رو میفهمه یا نه.بحث سر اینه که باهات موافقه یا نه.حس خیلی بدی بود شیدا....اگه بودی٬دو نفری همه چیز فرق داشت.دو نفری مثل ماجراجویی میشد!میدونستم هر اتفاقی بیفته تو هستی و تنها نمیمونم.علی البته موبایلش رو داده بود بهم ولی نمیخواستم برای هر چیز کوچکی زنگ بزنم.خب راستش یه دلیل دیگه هم داشت : دیشب علی برام جریان زن ِ یکی از دوستاش رو تعریف کرد که تا ماهها بعد از آمدنش از ایران به اینجا٬از خونه بیرون نمیآمده و میترسیده و شبها هم تو خونه تنها نمیمونده.(شوهرش پزشکه و بعضی شبها کشیک داشته و باید بیمارستان میمونده و همونجا هم میخوابیده.) و تمام این حسها رو نه به نشانه همدردی با اون زن برام تعریف کرد٬بلکه بعنوان معرفی یه آدم ضعیف و ترسو!اول فکر کردم شاید میخواد غیرمستقیم به من بگه اینجوری نباید باشم که دوست نداره ولی بعد از خودم و بدبین بودنم خجالت کشیدم.علی چنین کاری نمیکنه٬نه؟بهرحال به این دلیل و اینکه من نمیخواستم اونجوری باشم و دلم میخواست ثابت کنم که قویام٬بهش اصلا زنگ نزدم.راستش الان که دارم فکر میکنم بنظرم مسخره میاد.اینکه تلاش کردم تا ثابت کنم من ترسو نیستم!اینکه آدمها خودشون رو به زحمت میندازن تا قدرتشون یا توانائیهاشون رو به اطرافیان ثابت کنن!خب اگه من ترس و نگرانیم رو نشون میدادم چه اشکالی داشت؟نکنه دورویی کردم و با علی صادق نبودم؟حالا شب بش میگم که وقتی بیرن رفتم چه احساسی داشتم....خب!رفتم هویجهای هویج پلو شام رو گذاشتم بپزه و آمدم.حالا هی باید برم و بهشون سر بزنم که نسوزن!غذا پختن در ضمن اصلا سخت نیست٬فقط وقت میخواد و حوصله.از این قسمتش نترس!:)) خلاصه که رفتم شهر و جات خالی!نمیدونی شیدا....خیلی جای تو و مامان و مهسا رو خالی کردم!فروشگاهها نسبت به ایران خیلی بزرگتر و جالبترن.تو مغازههای خیلی بزرگ هم معمولا کسی نیست.مشتری نهها!فروشنده منظورمه!:)) مثل ایران نیست کفش بخواهی بری بگی کدوم کفش و چه سایزی!تو قفسه کفشها رو چیدن و آدم خودش میره انتخاب میکنه و سایزش رو پیدا میکنه و فروشندهها فقط اونجا هستن که اگه از کفشی خوشت آمد اون یکی لنگه کفش رو بت بدن.تو بقیه فروشگاهها هم چند نفری راه میرن تو مغازه برای اینکه اگه سوالی داشتی ازشون بپرسی و کمکت کنن.قسمت لوازم آرایش هم که از همه قسمتها جالبتر بود : نمونه هست اونجا و میتونی هر چیزی رو که خواستی امتحان کنی.لازم هم نیست حتما چیزی بخری.(به یاد اون مغازهای که میرفتیم برای ماتیک خریدن و از سومین ماتیکی که آقاهه درمیآورد و نشونمون میداد بداخلاق میشد!) ولی تنهایی حس خیلی بدی داشتم.اگه تو یا مهسا بودید (مامان رو نمیگم چون اگه بود میگفت معلوم نیست این ماتیک رو قبلا کی زده و بش دست هم نزنید٬امتحان که هیچ!:) ) میتونست خیلی خوش بگذره ولی تنهایی اصلا خوب نبود٬حتی دردناک هم بود!خیلی دلم میخواست همه چیز رو امتحان کنم ولی نمیتونستم!باورت میشه که نمیتونستم؟!چند نفر آمدن و رفتن و ریمل یا ماتیک امتحان کردن و من همون اطراف هی میچرخیدم و نمیتونستم برم جلو!کسی هم نبود ولی میترسیدم اگه یه فروشنده بیاد و ازم سوال کنه چی؟به خودم میگفتم منم مثل یه توریست!مگه توریستها که زبان اینجا رو بلد نیستن چکار میکنن؟ولی باز نتونستم.احساس میکردم ترسو شدم!نمیدونم شیدا...بنظرت این احساسم روزی عوض میشه؟چقدر دیگه؟چند هفته یا ماه یا سال؟
وای!ساعت پنج شد!من باید برم!برام مفصل بنویس٬از همه چیز٬که با امیر تماس گرفتی یا نه و اینکه چی شد؟کاش منم اونجا بودم٬ببخشید که نیستم شیدا و تنهات گذاشتم!بیصبرانه منتظر میلت هستم٬مواظب خودت باش و خداحافظ!
--------------
جمعه ساعت نه و سی و هفت دقیقه قبل از ظهر
سودابه عزیز من٬سلام....
چطوری؟خوبی؟وای که چقدر دلم میخواست همین الان بهت زنگ بزنم و یا با SMS بت بگم که این کار رو نکن!همین که نوشتی میخوای به علی در مورد ترست بگی....آخه برای چی؟خب اگه ازت پرسید٬بگو!ولی وقتی نمیپرسه٬تو چرا میخوای بش بگی من ترسیدم و...؟ با فرهاد هم که دوست بودی من رو دق میدادی ولی لااقل این خوبی رو داشت که میتونستم با SMS کنترلت کنم!الان دیگه از دستم دررفتی!امیدوارم وقتی این میل رو میخونی دیر نشده باشه!من واقعا بعضی کارهای تو رو نمیفهمم....خب تو در درونیترین قسمت وجودت نگران شدی و ترسیدی ولی این احساس جلوی کارهات رو نگرفته و تو بیرون رفتی و.... چرا باید به علی بگی؟چرا اینقدر اصرار داری خودت رو و تمام خودت رو به دیگران نشون بدی؟با تمام بدیها و ضعفهایی که هر آدمی داره.... اگه ضعفی بود که رو زندگیت اثر میذاشت٬قابل درک بود.یا ضعفی که بخاطرش کمک بخوای از علی.ولی این حس....نگو سودابه!نگو.....
خب سعی کردم از تلهپاتی به جای SMS استفاده کنم تا به علی نگی٬فقط فرقشون اینه که سیستم Delivery نداره نمیدونم بت رسید یا نه! :)) خلاصه که امیدوارم نگی بش!حالا هویج پلوت چه مزهای شد؟باز مزه هویج پلو مامانت رو نمیداد ولی علی گفت عالی شده؟! :)) خیلی خوبهها!کلی باید خوشحال باشی علی اینجوریه....اگه علی ایران بود و اونم مزه غذاهای مامانش زیر زبونش بود (زیر زبون درسته؟!مگه مزه زیر زبونه؟از نظر زیست شناسی (چقدر هم که ما تو رشته ریاضی زیست شناسی خوندیم!) مزه رو زبون ِ ٬مگه نه؟!) اونوقت اونم حس میکرد یه مزهای داره غذاهه که معمولی نیست و مزه غذاهای مامانش رو نمیده غذاهای تو!اینکه مدتها تنها بوده و از این غذاها در دسترسش نبوده خودش کلی گرانبهاست! ؛) ولی تصور کن تو کلی زحمت میکشیدی و غذا درست میکردی و علی میآمد و یک عالمه غذا میخورد و در آخر٬در حالیکه از شدت زیاد خوردن و پر بودن حتی نمیتونست نفس بکشه٬بهت میگفت دستت درد نکنه!ولی دستپخت مامانم یه چیز دیگه است!تصور کن!!برای من اگه چنین چیزی پیش بیاد.....واقعا آدم باید چکار بکنه؟میخوای دیس غذا رو پرت کنی طرفش؟!این فقط تو فیلمهاست که خودت مجبور نیستی زمین رو تمیز کنی و تک تک برنجها رو از کف آشپزخونه جمع کنی!پس این کار رو نمیکنی چون کار خوت زیاد میشه!میخوای بگی من دیگه غذا درست نمیکنم؟برو خونه مامانت از این ببعد برای غذا؟!چقدر آدم میتونه پای این تهدیدش بمونه؟یا آدم باید سعی کنه توضیح بده این حرف باعث ناراحتی میشه؟ولی وقتی بهش بگی و بدونی که این حرف رو نمیزنه فقط برای اینکه تو رو ناراحت نکنه ولی ته ذهنش این فکر هست٬آیا نگفتنش ارزش داره؟اگه خودش بفهمه و این رو نگه ارزشمندتر نیست؟مثل هدیه تولدی که به درخواست خود ِآدم خریده بشه!یا آدم باید فکر کنه همین که به حرفم و نظرم احترام میذاره و حرفی رو که ناراحتم میکنه نمیزنه خودش خوبه و باید خوشحال بود؟!چقدر سخته سودابه٬نه؟فقط میتونم امیدوار باشم برای من چنین چیزی پیش نیاد که بعدش نخوام فکر کنم که چکار کنم...فقط میتونم امیدوارم باشم٬همین! امیر جوابم رو نداد.دوبار به موبایلش زنگ زدم٬جواب نداد.هیچ.امیر کوچولو.....باورت میشه سودابه؟راستش تو تمام راه برگشت هم داشتم با تو دعوا میکردم که عجب پیشنهادی دادی...حالا نه تنها منت کش شدم٬که سوسک هم!ولی اصلا باورم نمیشه....یعنی شماره من رو میبینه رو موبایلش و جواب نمیده!موبایلش حتی خاموش هم نیست.جوابم رو نمیده٬همین!راستش هنوز واقعا باور نکردم.....آمدم خونه و شاهین رو که حالش بد بود چون اون دختر همکلاسیش امروز جواب سلامش رو نداده بود یک کم اذیت کردم که باعث شد حالم کمی بهتر بشه و بعد هم میل تو رو خوندم که اینقدر هیجان زده شدم که نکنه واقعا به علی بگی که عصبانیتم رو فراموش کردم ازت.... حالا که دوبار به امیر زنگ زدم نمیدونم چکار کنم....سریش بازی دربیارم و باز زنگ بزنم؟یا بیخیال بشم تا خودش زنگ بزنه؟خب اگه من سریش بازی دربیارم یه جوری هم حس خوبی داره و هم بد!حس خوبش از این نظر که من میشم تعیین کننده ادامه دوستی....حالا نه تعیین کننده بلکه قسمتی از جریان.یادته بحث میکردیم که تو ایران دخترها فقط انتخاب شونده هستن و نه انتخاب کننده؟میدونی که چقدر از این موضوع بدم میاد!اینکه صبر کنم تا پسر بیاد جلو تا من بعد بتونم تصمیم بگیرم.همین که شاهین سلام میکنه و دختر تصمیم میگیره که جواب بده یا نه.میدونی چی میگم سودابه؟فکر اینکه من حق ندارم سلام کنم برای اولین بار اذیتم میکنه.نمیدونم این طرز فکر از کجا ناشی میشه ولی من رو خیلی عصبانی میکنه.چرا من باید صبر کنم تا امیر منتم رو بکشه؟خودم رو هم زیر سوال میبرم.یعنی من خودم به اندازه کافی شعور ندارم که نمیتونم تصمیم بگیرم برای شروع یه رابطه.الان٬در مقابل امیر که دیگه بدتر.حس بدش هم برای اینکه منت کشی همیشه دردناکه! ؛)
خب....دوباره میلت رو خوندم و دیدم واقعا راست گفتی!یه جورایی به خودم هم توهین ِ اگه کاری نکنم.اگه امیر بنظرم آدم خوبی ِ که باید تمام تلاشم رو بکنم برای ادامه دوستی ولی اگر نیست واقعا باعث خجالته.....اینکه تمام این مدت باش دوست بودم و هیچی نفهمیدم از درونش.باز بهش زنگ میزنم.....
الان هم شاهین آمد تو اتاقم و مثل اون وقتهایی که بچه بود چهارزانو نشست رو تختم و شروع کرد درددل و صحبت که من از دید ِ یه دختر بهش بگم چطور میشه مریم (اسم اون دختره است که عاشقش شده!(عاشق؟!!!!اینم خودش کلی جای بحث داره.حالش بدتر از اونی بود که ازش بپرسم ولی چطور میتونه بگه که فقط و فقط و فقط با دیدن دختر عاشقش شده؟!)) دیروز با لبخند جواب سلامش رو داده و امروز با اخم.منم در نقش یه خواهر ِ بزرگتر دانشمند بهش گفتم شاید عشقت امروز پریود بوده و دل درد داشته و حالش خوب نبوده!!!! شاهین اول چشماش از شنیدن کلمه پریود گرد شد ولی بعد احتمالا فکر کرده حالا که من اینقدر روشن فکرم که در این موارد حاضرم صحبت کنم٬اونم بهتره امل بازی درنیاره!یک کم فکر کرد و بعد خیلی جدی پرسید از کجا میتونم بفهمم؟ چه جوابی میتونستم بش بدم؟! گفتم یه هفته صبر کن٬بعد دوباره برو بش سلام کن ببین این بار چه جوری جوابت رو میده! شاهین هم که دیگه مسئله خیلی براش مهم بود بدون یه ذره شوخی و مسخره بازی گفت پس دقیقا یه هفته طول میکشه؟باشه....صبر میکنم و پا شد از اتاق رفت بیرون.... یه لحظه دلم اینقدر سوخت : فکر کن اگه این اطلاعات رو تو مدرسه به ما میدادن و میشد در موردش صحبت کرد چقدر همه چیز فرق داشت.... وقتی آدم دل درد داره و حالش خوب نیست و میدونه حق نداره در این مورد صحبت کنه و همین حس باعث میشه آدم ناراحتتر بشه.مثل یه مجرم و گناهکار!یادته اون بار مجبور شدیم بریم یواشکی از تعاونی دانشگاه نوار بهداشتی بخریم و من نگهبانی میدادم که کسی نبینه و تو نوار بهداشتی رو برداشتی و بدو رفتی دم صندوق؟تازه فروشنده خانم بود که ما رفتیم خرید٬اگه مرد بود که....چرا باید اینطور باشه؟چرا نباید عادت ماهانه مثل سرماخوردگی باشه و خریدن نوار بهداشتی مثل خریدن قرص و شربت؟نمیدونم سودابه.... این چیزها رو نمیفهمم و کاری هم ازم ساخته نیست.فقط میتونم با شاهین در این مورد صحبت کنم و امیدوار باشم اون در این زمینهها برخوردش خوب باشه تا در آینده دوست دخترش خوشحال بشه که چه دوست پسر روشن فکری داره!! بنظر تو برای امیر SMS بزنم یا به زنگ زدن ادامه بدم؟بذار ببینم...اگه SMS بزنم باید صبر کنم جواب بده و این مورد رو ملغی اعلام کرده بودیم!!! پس زنگ میزنم.ولی اگه واقعا من رو نخواد چی؟خب....هیچوقت نمیشه یه نفر رو کامل شناخت....شاید شناخت من تا به حال اشتباه بوده و امیر واقعا تمام این مدت من رو تحمل کرده و من میذاشتم به حساب ِ مهربونی و عشقش.... چطور میتونم بفهمم؟بهرحال باید بش زنگ بزنم....بهتره رودررو بهم بگه من رو دوست نداره تا اینکه اینجوری مثل قهر و سوتفاهم تموم بشه.تو هم فکر کنم موافق باشی٬نه؟پس تا دوازده شب به زنگ زدن ادامه میدم و بعد فردا صبح هم از ۷ صبح!بالاخره جواب میده دیگه٬نه؟یعنی مجبورش میکنم جواب بده....اگه لازم بشه حتی میرم دم خونشون٬دم پنجرهاش گیتار میزنم!چطوره؟! :)) چرا همیشه پسرها از این کارها بکنن؟ما چیمون کمتره؟!! :)) ولی گذشته از شوخی....یک کم سخته برام تصمیم گرفتن.(یه لحظه بنظرم رسید میلم شبیه این شده که دارم با صدای بلند فکر میکنم و مینویسمشون!) بذار اصلا این کار رو بکنم : امروز که بعد از دعوا بود و عصبانیت بعدش.از فردا باید دیگه کم کم این احساس آروم بشه و منطق شروع به کار کنه.فردا و پسفردا بهش زنگ میزنم....اگه جواب نداد دیگه میفهمم واقعا اشتباه کرده بودم.چطوره؟ منتظرم سودابه٬برام بنویس....از خودت و علی هم بگو... و امیدوارم به علی نگفته باشی واقعا!!! مواظب خودت باش٬شب بخیر و تا بعد.....
--------------
جمعه ساعت یازده و پنجاه و هشت دقیقه قبل از ظهر
شیدا دیوونه من٬سلام :
چطوری؟خوبی؟ وای که چقدر خندیدم از مکالمه بین تو و شاهین.چنین حرفهایی البته که فقط از تو برمیاد!از تصور شاهین که عاشق شده (عشق مگه از همون نگاه اول با جرقه اولیه شروع نمیشه؟) و غصه میخوره که چرا دختر مورد علاقهاش با اخم بهش جواب داده٬کلی دلتنگ شدم.شاهین کوچولو که وقتی میامد تو اتاق تو و باش دعوا میکردی و کلید اتاقت رو ازش قایم میکردی و اونم رفته بود یواشکی از کلید اتاق تو یدک ساخته بود٬حالا عاشق شده؟تو هم که چطور مشکلش رو براش حل کردی؟حالا هر بار مریم رو ببینه فکر میکنه پریوده یا نه!شاید هم کار خوبی کردی.از الان میفهمه گاهی بداخلاقیهای بیدلیل دخترونه از مشکلات هورمونی ناشی میشه و باید کمی تحمل کنه تا بگذره.واقعا همسر آینده شاهین باید از تو ممنون باشه.منم از طرف جامعه زنان از تو تشکر میکنم!:)) امیر جواب داد؟این ایده دو روز بهش زنگ زدن فکر خوبی ِ.هم بهش فرصت میدی برای برگردوندن دوستی و هم اینکه اگر به قول تو در شناختنش اشتباه کرده باشی٬همه چیز تموم میشه.اینکه نوشته بودی هیچوقت نمیشه هیچکس رو کامل شناخت خیلی روم اثر گذاشت.یه جوری جمله و حسی بود که بهش خیلی نیاز داشتم.من فکر میکردم علی رو شناختم.کامل ِ کامل.فکر کردم نیمه دیگر ِ من ِ و در مورد هر چیزی میتونیم صحبت کنیم و همدیگر رو بفهمیم و من فقط لازمه یک کم توضیح بدم تا اون حرفم رو بفهمه.کاش میشه برام SMS بزنی شیدا!من و علی دیشب دعوامون شد.بعد از اون دعوامون تو ماه عسل این اولین دعوا بود.دیروز ماهگرد ازدواجمون بود و من هم یه کیک درست کردم.به تو نگفتم سالگردمون ِ چون خودت اینقدر ذهنت درگیر بود که فکر کردم بدتر نکنم!شاید الان هم نباید بگم.نمیدونم شیدا....به مامان هم نمیخوام بگم.همونطور که اون بار هم نگفتم دعوامون رو.به مهسا هم چون از من خیلی کوچکتره نمیخوام بگم.میمونی تو!طفلک تو....ببخشید!ولی دارم خفه میشم!دیشب رفتم تو دستشویی و گریه کردم.نمیخواستم علی ببینه گریه میکنم.علی دیر از سرکار آمد و من سعی کردم درکش کنم که کار داشته و خسته است و دیر آمده.هویج پلو رو خوردیم و تعریف کرد برام از روزش و همه چیز خوب بود تا اینکه من براش حسم رو گفتم در مورد شهر رفتنم.خب من فکر میکردم میفهمه که من قصدم از گفتن احساسم اینه که بیشتر با درون ِ من آشنا بشه و من چیزی رو ازش پنهان نکنم و همین که خودم تنهایی رفتم شهر یعنی بر احساسم غلبه کردم و نذاشتم ترسم یا نگرانیم باعث به تو خونه بمونم ولی علی شروع کرد به نصیحت که چنین توقعی از من نداشته و این فکرها فقط باعث پسرفت میشه و با آدمی مثل من ازدواج کرده که درگیر چنین مشکلاتی نشه! (این جمله اینقدر ناراحتم کرد که حد نداره!فکر اینکه در این جمله اصلا من و حسم مهم نیست و تنها خواست ِ علی ِ که مهمه و مثل اینه که رفته خرید و مخصوصا جنسی خریده که باش از این مشکلات نداشته باشه و حالا خراب از کار درآمده!) و شروع به راهنمایی کرد که سعی کنم بر احساسات بی پایه و اساسم مبارزه کنم و فراموش نکنم که اینجا ایران نیست و هر چیزی قانونی داره و آدم الکی گم نمیشه و من هر چی سعی کردم توضیح بدم که این فقط احساسم بوده گوش نکرد و بعد براش اون مثال ِ باغ ِ یکی از آشنایان رو زدم که تو ایران چتیت حسی داشتم و با تاسف سر تکون داد که من نمیفهمم چطور تو کشوری که برای زن ارزشی قائل نیستند و یه زن تنها در شب هیچ جایی نمیتونه بره و هیچ کاری نمیتونه بکنه٬چنین احساسی داری؟ دلم میخواست همزمان داد بزنم و جوابش رو بدم٬بخندم و گریه کنم ولی هیچکدوم از این سه کار رو نکردم و فکر کردم بهتره سعی کنم در طول زمان احساساتم رو براش بگم و اینکه علی فقط تا ده سالگی ایران بوده و بعد آمده اینجا باعث این حس شده و من هم که از اول میدونستم٬باید باش کنار بیام.شام تموم شده بود وهمونطور که علی داشت فوتبال میدید من سفره رو جمع کردم و چای گذاشتم که با کیک ِ بخوریم.خب من اصلا انتظار نداشتم علی یادش باشه که ماهگرد ازدواجمونه ولی فکر میکردم لااقل برای جمع کردن سفره کمکم کنه!تا چای آماده بشه تنها تو آشپزخونه سعی کردم خودم رو آروم کنم که این اختلاف نظرها همیشه هست و عادی ِ و بهتره سعی کنم کاری کنم تا بقیه شب به خوبی بگذره!در مدتی که چای آماده میشد هم ظرفهای شام رو شستم و سعی کردم همه چیز رو فراموش کنم به قول تو Reset کنم خودم رو!چای ریختم و با کیک رفتم پیش علی (و با لبخند که ما چقدر خوشبختیم و چقدر خوبه که یک ماه گذشته و کاملا عاشقانه!اگه بدونی الان چقدر از خودم بدم میاد به خاطر اون لبخند ابلهانهام!) و تا کیک رو گذاشتم جلوی علی با تعجب به کیک نگاه کرد و گفت همه فر رو به خاطر همین کیک کوچولو روشن کردی؟بعد با دیدن قیافه من ادامه داد : منظورم اینه که تو که اینهمه زحمت کشیدی٬یه کیک بزرگتر درست میکردی که برای چند روز هم از این کیک تو داشته باشیم و هم اینکه از انرژی که مصرف میشه و پولی که براش میدیم به بهترین صورت استفاده بشه! این بار دلم نمیخواست همزمان داد بزنم و گریه کنم و بخندم٬فقط میخواستم برم!نباشم!نبینم!نشنوم!نمیدونی شیدا.....هیچی نمیتونستم بگم.حتی نپرسیده بود آیا مناسبت خاصی داره که کیک درست کردم یا نه؟حتی کیک رو نچشیده بود!مهم فقط این بود که فر روشن شده و انرژی مصرف شده و ما باید پول این انرژی رو بدیم و استفاده بهینه نکردیم! باید چی میگفتم؟چی میتونستم بگم؟نمیدونم....شاید هم حساس شده بودم و ناراحت که چرا کمکم نکرده برای جمع کردن سفره شام و فوتبال دیده. شاید حق داشته.ما تو ایران یاد نمیگیریم برای منابع طبیعی ارزش قائل بشیم و با وسواس ازشون استفاده کنیم : شیر آب باز میمونه و برای کسی مهم نیست٬گاز تمام مدت وقتی برنج دم میکنیم روشنه٬چراغهای اتاقهایی که کسی توش نیست رو روشن میذاریم٬موقع بنزین زدن اینقدر باک رو پر میکنیم تا سرریز بشه و هزار تا بیملاحظگی دیگه.علی حتما حق داشته!منم احساسی برخورد کردم٬بعد از اون حرف علی دیگه نتونستم یک کلمه حرف بزنم و سکوت کردم.علی یک کم دیگه ادامه داد که آدم باید مواظب باشه و همینطوری میتونه باعث بشه کلی خرج کم بشه و حساب کرد برام در یک ماه چقدر میشه و در یک سال چقدر و بعد در ده سال چقدر و گفت با صرفه جویی میتونیم خونه بزرگتر و بهتری بخریم و من فقط نگاهش میکردم و این فکر تو سرم میچرخید که یک ماه گذشت!که یک ماهه که هر شب کنار هم میخوابیم و زندگیمون رو با هم قسمت کردیم.فکر میکردم یک سال بعد چی میشه؟ده سال بعد چی؟حرفهاش هم که تموم شد من رو بغل کرد و وقتی دید من بیحرکتم گفت تو هم بغلم کن و منم دستهام رو انداختم دور گردنش و بعد من رو بوسید و گفت خب حالا بذار بقیه فوتبالم رو ببینم.کیک رو بریدم و با چای شروع به خودن کردیم و من فقط پر از حس بد بودم.حس میکردم اضافهام.که دیگه باید برم.که هیچ کاری ندارم.که علی زندگیش رو داره و برنامه خودش رو و من هیچی.کتابهام که دم دستم نبودن٬پیانو هم که هیچ!فکر کردم تو ایران منم زندگی خودم رو داشتم.برای هر لحظه برنامهای داشتم و میدونستم لحظه بعدی میخوام چکار کنم ولی حالا... هیچکس رو ندارم که حتی بهش زنگ بزنم.دلم میخواست با علی حرف بزنم و این حسهام رو بش بگم ولی ترسیدم باز نصیحت کنه که این فکرها بیخوده و از دو هفته دیگه کلاس زبانم شروع میشه و باز زندگیم شکل میگیره و دوستانی پیدا میکنم و تمام حرفهایی که خودم هم میدونستم!میدونی چای و کیکم که تموم شد چکار کردم؟به علی شب بخیر گفتم و گفتم میخوام برم بخوابم.با ناراحتی گفت برای من صبر نمیکنی؟بش دروغ گفتم.شیدا!به علی دروغ گفتم.گفتم سرم درد میکنه و حالت تهوع دارم.با نگرانی نگاهم کرد و گفت چرا؟چی شده؟میخوای بریم دکتر؟ باز دلم سوخت و پشیمون شدم.فکر کردم منظوری نداشته٬به خاطر اینه که اینجا بزرگ شده و تربیت آدمهای اینجا رو داره.مگه من عاشق این تفاووتهاش نشدم؟مگه همین که هربار میرفتیم بیرون٬برعکس فرهاد مدام غیرتی نمیشد من رو جذب نکرد؟این تفاووت رو هم باید بپذیرم.یه دروغ دیگه هم بش گفتم که معمولا نزدیک پریودم اینجوری میشم و بعد بوسیدمش و علی هم که خیالش راحت شده بود به فوتبال نگاه کردنش ادامه داد.اولین شبی بود که بعد از ازدواجمون تنها میخوابیدم.شاید بنظرت مسخره بیاد که بعد از یک ماه به حضورش عادت کرده بودم و نمیتونستم راحت بخوابم.هی فکر میکردم اگه چکار میکردم بهتر میشد و از خودم عصبانی میشدم.فکر میکردم شاید بهتر بود بعد از تمام پند و اندرزهاش در مورد استفاده بهینه میگفتم امروز ماهگرد ازدواجمونه! اونوقت شاید اینجوری نمیشد.بعد فکر کردم شاید بعد از همون اولین حرفش که ناراحتم کرد (وقتی گفت من با تو ازدواج کردم که از این مشکلات نداشته باشم!) باید دعوا میکردم باش و لااقل احساسم رو بش نشون میدادم.نمیدونم شیدا...چطور میتونم بفهمم کدوم کار درسته؟خب من در مقابل فرهاد هم همیشه سکوت میکردم ولی اون معمولا میفهمید چون هر دو تو یه جامعه و یه فرهنگ و با تعریفهای مشابه بزرگ شده بودیم.اون میدونست گفتن ِ اینکه چه پولی خرج میشه دوستانه نیست!نمیدونم....شاید هم چون دوست بودیم و نه زن و شوهر اینجوری بود.ولی بابا هم هیچوقت به مامان چنین چیزی نمیگفت.بابای تو به مامانت میگه؟ دیگه خوابم نبرد تا علی آمد و من خودم رو زدم به خواب!از بس سرم پر از فکر بود که ترجیح دادم فکر کنه خوابم برده!علی هم من رو بوسید و خوابید.نمیدونم شیدا!بنظر تو باید چکار میکردم؟کاش بودی!کاش من اونجا بودم!دلم تنگ شده٬خیلی تنگ!منتظر میلت هستم که تنها اتفاق خوب زندگیم شده٬برام بگو به امیر زنگ زدی چی شد؟منتظرم و خداحافظ!
--------------
شنبه ساعت ده و بیست و سه دقیقه قبل از ظهر
سودابه من٬سودابه عزیز و مهربون من٬سلام....
چطوری؟چی شده؟علی اذیتت کرد؟آخ که چقدر دلم میخواست بودم و یک کاری میکردم!نمیدونم چه کاری!لااقل جوابش رو میدادم!آخه تو چرا هیچی بهش نگفتی؟وقتی با فرهاد دوست بودی من خودم رو میکُشتم که جوابش رو بده٬احساست رو بگو.... میگفتی ما فقط دوستیم٬نباید سعی کنم عوضش کنم.میگفتی این رابطه معلوم نیست چقدر طول بکشه و من حق ندارم با گفتن نظرم و درخواست اینکه خودم رو جوری کنه که من دوست دارم٬نگاهش رو به زندگی و عکسالعملهاش رو در مقابل آدمها عوض کنم....هنوز هم نمیتونم بفهمم یعنی چی اون حرفها.همون موقع هم دق دادی من رو....میگفتی شاید یکی از غیرتی بودن فرهاد خوشش بیاد٬پس نباید بش بگم اینجوری نباشه.باید کسی رو پیدا کنم که همونجوری که من دوست دارم باشه بدون ِ اینکه سعی کنم عوضش کنم....هر چی میگفتم خب حالا که با فرهاد دوستی باید نظرت و احساست رو بگی گوش نمیکردی.حالا میشه بگی در مقابل علی بهانهات چیه؟!!اینجا دیگه چرا احساست رو نمیگی؟! اَه!باز این تهرانی فضول داره میاد طرف من با نیش باز!اعصاب هم ندارم میترسم یه چیزی بش بگم بعد ضایع بشه!قرار گذاشتم با خودم یه بار قبل از ظهر به امیر زنگ بزنم٬یه بار عصر.همون روزی دوبار.امروز و فردا هم بهش مهلت میدم دیگه.ولی هنوز باورم نمیشه.حتی اعتراف میکنم امروز صبح که از خونه آمدم بیرون منتظر بودم دم ِ در آمده باشه دنبالم که برسونتم سر کار و وقتی نبود کلی دلم برای خودم سوخت....حتی زد به سرم که بش زنگ بزنم همون موقع که چون تاکسی نبود و معطل شدم و داشت دیرم میشد دیگه حواسم پرت شد و فراموش کردم.خب....حساب ِ این آقای تهرانی رو هم به خیر و خوشی رسیدم : آمده بالای سرم میگه خیلی مشغولید٬نه؟ با یه خنده مسخره که یعنی میدونم داری میل میزنی و کار شخصی خودته! منم در کمال وقاحت زل زدم تو چشماش و گفتم شما که میدونید دارم میل میزنم ٬چرا میپرسید؟در ضمن فکر هم نکنم به شما مربوط باشه٬نه؟ دلم خنک شد....تقصیر خودش بود.وقتی میبینه اخم کردم و مشغولم نیاد فضولی.اصلا از اول باید چنین برخوردی میکردم.البته که اونم زود خندهاش رو جمع کرد و جدی شد و گفت شاید به من مربوط نباشه ولی به رئیس چرا.بعد هم رفت و منم پشت سرش یه جوری که خیلی بلند نباشه ولی بشنوه گفتم خداحافظ ستون پنجم! یادته مهسا و شاهین کوچک بودن بهشون میگفتیم ستون پنجم ناراحت میشدن؟ بامزه بود که اصلا نمیدونستن معنی کلمه ستون پنجم چیه و فقط از طرز گفتن ما میفهمیدن خوب نیست.یادته؟عجب زمانی بود..... من برم سودابه٬باز برات مینویسم٬میترسم این تهرانی واقعا ستون پنجم بازی دربیاره.امیر هم تلفن قبل از ظهرش رو جواب نداد.مواظب خودت باش و از این ببعد بیشتر به حرف من گوش بده!؛) قربونت برم و تا بعد.....
--------------
شنبه ساعت دوازده و چهل و دو دقیقه بعد از ظهر
سودابه عزیزم٬سلام.....
چطوری؟خوب شد اون میل قبلی رو تموم کردم همون موقع....چون ده دقیقه بعدش نمیدونم چی شد (!) -به قول مامانم گناه مردم رو نشورم٬نمیگم خود تهرانی چیزی گفته!- رئیس آمد و یه دوری زد و گفت آمدم ببینم مشکلی دارید یا نه و بعد رفت.واقعا نمیدونم منظورش چی بود....اگه تهرانی حرفی زده که سوسک شده و من دلم خنک شد.هاهاها... حالا من به تو چی بگم که گاهی مثل بچههای دوساله رفتار میکنی؟من دیشب اصلا فکر نمیکردم به علی بگی...با خودم گفتم تو میل جوگیر شده بودی و اون چیزها رو برای من نوشتی و امکان نداره به علی بگی!واقعا میلت باعث شد برای هزارمین بار بعد از شروع دوستیمون من رو شوکه کنی... واقعا تو چه فکری کردی؟که علی فرشته است؟گاهی جوری رفتار میکنی که من فکر میکنم مگه تا حالا هیچ انسانی تو زندگیت ندیدی؟تو تا حالا برخورد بابات رو با مامانت ندیدی؟شوهرخالهات رو با خالهات؟بابای من با مامانم؟بابابزرگت با مامانبزرگت؟فکر کردی علی استثنا خلقته؟یا فکر کردی معجزه شده؟من واقعا نمیفهمم تو رو.... تو تا حالا دیدی یه زن احساساتش رو به یه مرد بگه و مرد درک کنه بدون ِ اینکه نصیحت کنه یا احساس کنه عقلش بیشتره و باید یه رهنمودی بده یا....؟ چرا فکر کردی علی فرق داره من نمیفهمم!سودابه....تمام مردها تو یه شرایطی مثل هم هستن همونطور که تمام زنها.تمام زنها موقع ناراحتی دردل میکنن و دلشون میخواد کسی به حرفشون گوش کنه و بگه آخی.... و اشکهاش رو پاک کنه و تمام مردها هم در چنین لحظاتی شروع به راهحل پیدا کردن میکنن!الان که فکر میکنم میبینم من و امیر هم همینطور بودیم : من وقتی تو رفتی دلم میخواست وقتی گریه میکنم کسی باشه تا اشکهام رو پاک کنه و امیر هم سعی کرد منطقی باشه (فرض اینکه تمام این مدت اشتباه کرده بودیم رو در نظر نمیگیرم حالا!) تنها کسی که این حالت رو کمتر داشت فرهاد بود.یادته اون موقع هم باعث تعجبم بود که فرهاد خیلی وقتها به تو گوش میکنه بدون اینکه رهنمود بده؟!تو میذاشتی البته به حساب ِ بیتوجهیش ولی.... بنظر من داشته سعی میکرده مثل باباش نباشه٬مثل تمام مردهایی که میشناخته!نمیدونم سودابه.... فقط مطمئنم اگه تو قصد داری با علی زندگی کنی٬باید شروع کنی به تلاش برای حرف زدن و گفتن احساساتت....میدونم خیلی سخته و گاهی گفتن یه احساساتی اینقدر مسخره است که آدم یاد فیلمهای عاشقانه آبکی میفته ولی سعی کن....تو راه برگشت به خونه هم به امیر زنگ میزنم و بعد از خونه بهت میل میزنم و خبر میدم که چی شد.یعنی تو الان داری چکار میکنی؟خیلی مواظب خودت باش و یادت نره یکی اینطرف دنیا هست که فقط لازمه صداش کنی تا برات باشه....از طرف من به علی یه اخم گنده کن به خاطر مسخرهبازیهای دیشبش!ولی جدا حواست باشه که خیلی بش رو ندی که فکر نکنه حالا چه خبره!سودابه....دلم تنگ شده برات٬خیلی تنگ٬خیلی.....کاش بودی.منتظر میلت هستم و تا بعد.....
--------------
شنبه ساعت هفت و دو دقیقه بعد از ظهر
سلام سودابه....
خوبی؟کجایی؟دارم نگرانت میشم....میآمدم خونه ازت میل داشتم.چرا میل نزدی امروز؟نکنه باز با علی دعوات شده؟نکنه علی از شرکت زنگ زده و بت چیزی گفته و ناراحتت کرده؟سودابه....چطور بفهمم چطوری؟الان هم علی خونه است و نمیخوام اگه از هم ناراحتید زنگ بزنم.اگه علی گوشی رو برداره٬نمیتونم باش دوستانه صحبت کنم وقتی روز قبل تو رو ناراحت کرده.کاش خوب باشی سودابه.... اگه از علی ناراحت بشی٬اگه بخوای یه مدت٬چند ساعت حتی نبینیش٬کجا میری؟اگه اینجا بودی میرفتی خونه مامان و بابا.قهر منظورم نیست ها!تغییر محیط یک کم.... اونجا کجا میری؟چکار میکنی؟سودابه....کاش خوب باشی و اینکه میل نزدی فقط به این دلیل باشه که نتونستی!کامپیوتر خراب شده یا اینترنت یا چمیدونم.... منم بد نیستم.تازه از سرکار برگشتم و شاهین هم با دوستهاش رفته بیرون و خونه خلوت و خالی ِ.مامان داره کتاب میخونه و بابا گاهی تلویزیون نگاه میکنه و گاهی روزنامه میخونه.خونه ساکت ِ ساکت ِ.بنظر تو مامان و بابا حوصلهشون سر نمیره؟این سکوت اذیتشون نمیکنه؟من رو که شدیدا افسرده میکنه ولی....نمیدونم....شاید منم به سن مامان برسم٬بعد از بزرگ کردن دو تا بچه که ساعتی ده بار با هم دعوا میکردن٬از سکوت لذت ببرم.نمیدونم.... امیر جوابم رو نداد.بنظر تو SMS بزنم؟تازه داره باورم میشه.اینکه حلقههامون رو پس دادیم.اشتباه کردم یعنی؟آخه با اون حرفهایی که امیر زد.... شاید باز عجله کردم.شاید بهتر بود اگه صبر میکردم.آروم میموندم و سعی میکردم با آرامش بهش گوش بدم.تو باز حق داشتی.فقط نمیفهمم چطور در مورد من درست قضاوت میکنی ولی متوجه نیستی چی رو به علی بگی و چی رو نه.اگه باز دعواتون شده باشه چی؟اگه الان ناراحت باشی؟اگه گریه کنی؟اگه امشب هم مجبور بشی تنها بخوابی؟بعد هم سودابه دیوونه....اینکه به علی بگی سرم درد میکنه "دروغ" نیست!دروغ اینه که....اینه که مثلا بری خرید و ده تومن خرید کنی و بگی بیست تومن خرید کردی!البته اگه شوهر آدم خسیس باشه گفتن چنین حرفی هم دروغ نیست.وقتی تو رو تحت فشار مجبور کنن حرف غیر راستی بزنی٬اسم اون دروغ نیست.با توجه به اینکه این به قول ِ تو دروغ به کسی آسیبی هم نمیرسونه٬لطفا الکی به خاطر هیچی به خودت عذاب وجدان نده چون وقتی درونت این حس رو داشته باشی که "دروغگویی" و دروغ گفتی بیاختیار رو حالتهات تاثیر میذاره و علی این رو حس میکنه و فکر میکنه تو "دروغگویی" ولی نمیدونه تمام اون دروغی که باعث عذاب وجدان تو شده این بوده که تو بدون ِ داشتن سردرد گفتی سرت درد میکنه!لطفا یک کم واقعی بشو!مثل آدمهای دیگه!چنین حرفی رو همه میزنن و هیچکس حتی یه لحظه هم فکر نمیکنه دروغ گفته!فکر کردی علی چطوریه؟ میترسم علی این حسهای تو رو درک نکنه.کاش الان خوب و خوش باشی.شاهین هم آمد.برم ببینم اون دختره هم بوده با دوستاش رفتن بیرون یا نه و یک کم خونه رو شلوغ کنم قبل از اینکه دیوونه بشم.زود جوابم رو بده.... و مواظب خودت باش!تا بعد.....
--------------
شنبه ساعت نه و بیست دقیقه بعد از ظهر
سودابه عزیزم٬سلام.....
دیگه جدا و حقیقتا و واقعا دارم نگرانت میشم....من آخه باید از تو میل داشته باشم الان!خب تو دیروز میل زدی و خبر دادی که شب قبلش با علی اون صحبتها رو داشتی و ناراحتیها رو و بعد دیگه ازت هیچ خبری نشد.الان سرکارم و نمیدونم چطور بفهمم حالت چطوره.بذار زنگ بزنم به مامانت....راستی من چقدر بدم که این مدت به مامانت زنگ نزدم...اصلا حواسم نبود و بعد هم ماجرای امیر....در ضمن به امیر هم زنگ زدم و جواب نداد.امروز روز دوم ِ.راستش نمیدونم این مهلت دو روزه رو تعیین کردن اصلا کار خوبی بود یا نه.بنظر تو دو روز برای از بین بردن احساسات بد کافیه؟ به روش تو٬خودم رو میذارم جای امیر و فکر میکنم اگه بهم چنین مدت طولانی بیتوجهی کرده بود چه حسی داشتم؟من از اینکه امیر قرارمون رو به خاطر وقت دکتر مامانش بهم میزنه لجم میگیره٬حالا من به خاطر دوستم چند ماه ازش دور شده بودم٬حق نداره ازم دلگیر باشه؟در عرض دو روز میشه احساس آدم خوب بشه باز؟نمیدونم...بذار به مامان زنگ بزنم٬بعد میام بقیه میل رو مینویسم.....
زنگ زدم.دلم میخواد گریه کنم الان.سودابه؟اینقدر برات بیارزشم؟چرا بهم نگفتی؟یعنی اگه من الان به مامانت زنگ نمیزدم باید تا کی صبر میکردم؟شاید هم امیر وقتی گفت سودابه و علی میرفتن بیرون و تو رو نمیبرن حق داشت.البته حق که داشت....من فکر کردم از حسودیشه و داره بیانصافی میکنه و باید جوابش رو بدم٬ولی حالا.... چه فکری با خودت کردی؟فکر کردی اگه ببینم میل ندارم ازت میگم خب!میل نزده دیگه و میرم به بقیه کارهام میرسم؟نمیدونی نگران میشم؟خیلی حالم بده.میدونم اول باید خوشحال باشم از اینکه تو خوبی ولی.... زنگ زدم به مامانت با کلی نگرانی و دلهره که اگه چیزی شده باشه چی؟نکنه مامانت اصلا در جریان نباشن و من نگرانشون کنم؟کلی قبلش با خودم تمرین کردم که چی بگم که نگرانی پیش نیاد و مواظب باشم صدام معمولی باشه و نلرزه و هیجانزده نباشه و... بعد از سلام و احوالپرسی میگم از سودابه خبر دارید؟و همینطور که چشمهام رو بستم و سرم رو انداختم پائین و دندونهامو به هم فشار میدم منتظرم یا بشنوم هیچ و یا یه خبر بد....ولی چی؟مامانت خندیدن و گفتن آره....خبر دارم٬خوبه....الان زنگ زد و گفت دیروز علی سوپرایزش کرده و زودتر آمده خونه با فیش رزو یه اتاق تو هتل نمیدونم کجا و با هم رفتن یه سفر کوچولو و فردا شب برمیگردن.حتما مامانت فکر کردن من حسودی کردم چون بعدش فقط تونستم بگم آها!حتما مامانت انتظار داشتن من خوشحال بشم و اینا ولی اگه میدونستن چه حسی دارم.....سودابه!من میتونم تصور کنم که اونجا تو هتل به اینترنت دسترسی نداری ولی آیا من اینقدر برات مهم نبودم که لااقل قبل از رفتن یه میل کوچولو بزنی و بگی داری میری سفر و منتظر میلت نباشم؟میدونی دیشب نگرانت بودم؟و اگه زنگ نمیزدم باید تا فردا شب از نگرانی میمردم؟لابد فردا شب هم تازه از سفر برگشتید و خسته هستی و میل نمیزنی و صبحش هم تا ظهر میخوای بخوابی و بعد که بیدار میشی باید غذای علی رو آماده کنی و بعد هم علی میاد و وقتی علی هست پای کامپیوتر نمیایی که علی آقا ناراحت نشن و تنها نمونن و ...... ببینم!منو اصلا یادت هست سودابه؟!!!
--------------
یکشنبه ساعت دوازده و پنجاه و دو دقیقه بعد از ظهر
وای سلام.....
اصلا باورت نمیشه چی شد امروز....خوش گذشت ماه عسلتون با علی آقا؟ :)) خودت چطوری؟ نمیدونم کی این میل رو میخونی.الان یکشنبه ظهره.دیروز که بهت میل زدم....خب عصبانی بودم.عصبانی و ناراحت.تو خودت رو بذار جای من : من و تو هر روز اینجا که بودی از هم خبر داشتیم و اگه هم رو نمیدیدیم٬چند بار تلفنی حرف میزدیم و بعد یک دفعه اینجوری....دیروز احساس میکردم برای هیچکس مهم نیستم.خب مامان و بابا و شاهین هستن ولی اونها به خاطر رابطه خونی که بینمون هست دوستم دارن.همهاش فکر میکردم من به خاطر دوستیام با سودابه٬دوستیام با امیر رو از دست دادم و سودابه هم.... میدونم منطقی نبودم!ناراحت نشو ازم....ولی آخه حالم خیلی بد بود :( آخر بدبختی بودم.به امیر هم زنگ زدم و باز جواب نداد.اینقدر حالم بد بود که بعد از اینکه چند بار زنگ زدم و جواب نداد SMS فرستادم براش که البته اون رو هم جواب نداد.اینقدر احساس تنهایی میکردم که برام مهم نبود چه فکری کنه.دلم میخواست فقط باشه حتی اگه دعوا کنیم.دیگه دیشب جواب نداد و منم با کلی احساس بد که نه دوستی برام مونده و نه عشقی گرفتم خوابیدم.صبح هم با همون احساس گند آمدم سرکار و بعد حدود یک ساعت پیش رئیس زنگ زد که یه مشتری آمده و احتیاج به یه نفر هست که همراهش بره و جنسهای مختلف رو نشونش بده و توضیح بده براش.منم عصبانی که اینهمه آدم!چرا من حالا باید راه بیفتم باش برم تو انبار و کارگاه و توضیح بدم.آخه تو کارگاه هم که میدونی هواکشها چطورن و چقدر هوا بده و من معمولا به خاطر آلرژیم اذیت میشم. ولی خب چارهای هم نبود و گفتم چشم و رئیس گفت پس الان میاد پیشتون.منم که میدونستم از تو میلی ندارم و اینقدر هم عصبانی و ناراحت بودم که نمیخواستم بهت میل بزنم!(ببخشید!:) ) کامپیوتر رو خاموش کردم و منتظر موندم تا بیاد.بعد ناگهان در باز شد و.... میدونی کی بود؟باورت نمیشه!حدس بزن!اصلا تو میل بعدی بهت میگم.فردا! :)) شوخی کردم٬میگم الان!فرهاد بود.باورت میشه؟من هنوز هم باورم نمیشه.فرهاد بود مثل همون قدیمها.راستش در همون لحظه اول به اندازه تمام دنیا خوشحال شدم.فکر اینکه فرهاد اینجاست و میتونم باش حرف بزنم و همه چیز مثل قدیمها میشه کلی حس ِ خوب بهم داد ولی....بعدش معذب شدم.اینکه فرهاد دوست تو بوده و ما از طریق تو با هم آشنا شدیم و بعد که قطع رابطه کردید و دیگه همدیگر رو ندیدیم اصلا و حالا هم ازدواج کردی تو.یه لحظه فکر کردم که میدونه تو ازدواج کردی اصلا یا نه؟اگه ازم بپرسه چی بگم؟چطوری بگم؟ دیگه نمیدونستم باید خوشحال باشم از دیدنش و مثل قدیمها باش راحت باشم یا اینکه تمام گذشته رو باید فراموش کنم و جوری رفتار کنم که انگار نه انگار هم رو میشناسیم و با هم صمیمی بودیم و .... اگه به من بود احتمالا تا همین لحظه همونجوری ایستاده بودم و فکر میکردم و سعی میکردم تصمیم بگیرم چکار کنم!گاهی دو کفه ترازو هموزن بنظر میرسن و آدم نمیتونه تصمیم بگیره.اونوقته که یه تلنگر از بیرون لازمه : یه لبخند کوچک به نشانه تائید یا یه تکون سر یا حتس طرز نگاه و پلک زدن.فرهاد که لبخند زد فهمیدن من هنوز براش شیدا هستم و نه خانمی که قراره بهش در مورد محصولات شرکت اطلاعات بده.احساسات عجیب و غریب و متناقضی داشتم.از یه طرف نبود ِ تو بعنوان کسی که همیشه بین ما بود همه چیز رو سخت میکرد و از طرف دیگه دیدن یه دوست قدیمی که تو رو میشناسه و میتونم باش راحت صحبت کنم خوشحالم میکرد.دیگه مثل دو تا دوست قدیمی سلام و احوالپرسی کردیم و بعد یک کم همه چیز سخت شد که تلفن رئیس به دادم رسید که بهم گفت فرهاد رو کجاها ببرم و چه قسمتهایی رو دقیقتر براش توضیح بدم و حتی برای چه چیزهایی تبلیغ کنم!!:)) بعد از تلفن رئیس دیگه حرفهامون بیشتر در مورد کار شد و گفت جدیدا تو شرکتی استخدام شده که برای کارشون به یه سری وسیله نیاز دارن و امروز هم قرار بوده یکی دیگه بیاد که اون مریض شده و فرهاد به جاش آمده.منم خندیدم و گفتم اگه از این ببعد باز هم تو بیایی بهت تخفیف میدم.برای خنده این رو گفتم ولی فرهاد یه جوری نگاهم کرد که کلی هول شدم و پشیمون که چرا این رو گفتم.نکنه فکر ِ اشتباهی بکنه.نمیدونم....منم دیگه بحث رو عوض کردم و شروع کردم به توضیح دادن و همینطور تو کارگاه میرفتیم که یک دفعه فرهاد با نگرانی گفت هوای اینجا اذیتت نمیکنه؟برای آلرژیت بد نیست؟سودابه....نمیدونم چطور بگم اون حسم رو.اینکه فرهاد بعد از تمام این مدت و این اتفاقات هنوز یادش بود آلرژی من رو و براش مهم بود.راستش امیر با وجود تمام احساساتی بودنش هیچوقت چنین چیزی بهم نگفته بود.منم خندیدم و گفتم نه٬چیزیم نمیشه ولی نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و ازش پرسیدم یادت مونده من آلرژی دارم؟بنظرم رسید که فرهاد از اون زمان عوض شده.بزرگتر شده.راستی ببینم....اینکه من در مورد فرهاد میگم که ناراحتت نمیکنه؟خب جریانات بین شما دو نفر مال حدود دو سال پیش ِ.از اون احساسات٬مخالفتهای خانواده فرهاد و درگیریهاش دو سال میگذره.برات تعریف کنم ناراحت میشی؟دلم میخواد برات بیشتر بگم ولی ترجیح میدم اول مطمئن بشم ناراحت نمیشی که یه وقت با گفتنم باعث ناراحتیت نشم.پس اول تو احساست رو بگو تا بعد من بقیهاش رو بگم.....
دیگه هم اینجوری من رو از خودت بیخبر نذار٬باشه؟ قربونت برم٬مواظب خودت باش٬منتظر میلت هستم و تا بعد....
--------------
دوشنبه هفت و بیست و سه دقیقه قبل از ظهر
شیدا عزیزم٬سلام :
واقعا نمیدونم چی بگم.میلها رو به ترتیبی که فرستاده بودی٬خوندم.از اینکه امیر جواب نداده ناراحت شدم.عذاب وجدان گرفتم که نگرانم شدی و دعا دعا کردم که مامان بت خبر داده باشه چون تو تلفن به مامان گفتم که لطفا به شیدا هم بگید که من خونه نیستم و نمیتونم میل بزنم.نمیدونم چرا مامان فراموش کرده و بعد که میلت رو خوندم که نوشته بودی اصلا منو یادت هست گریه کردم و فقط امیدوار بودم که تو میل بعدی من رو بخشیده باشی.بعد هم آخرین میلت رو خوندم و نمیدونم چی بگم.اول از همه متاسفم که باعث شدم نگرانم بشی.اون روز علی سرزده آمد و گفت باید زود بریم چون فقط تا ساعت شش وقت داریم برای که چک-این کنیم و اگه دیرتر بشه اتاقی رو که رزرو کرده از دست میدیم.گفتم بذار یه میل بزنم به شیدا و بش خبر بدم که گفت طول میکشه و از وسط راه زنگ بزن بش.منم فکر کردم خب بهتر!میتونیم صحبت هم بکنیم و صدات رو هم میشنوم و لباسهامون رو جمع کردیم و راه افتادیم.شیدا!نمیدونم چی بگم.نمیدونم چطور بگم.نمیدونم اصلا درسته بگم یا نه.تمام طول راه من منتظر بودم علی موبایلش رو بده و بگه بیا به شیدا زنگ بزن و علی هیچی نگفت.تمام طول راه.میدونستم که تو هم منتظر میل من هستی.خودم رو میذاشتم جای تو و فکر میکردم اگه ازت بیخبر میموندم چکار میکردم؟حتی اگه زنگ میزدی خونمون هم نبودم!ولی با وجود تمام اینها سخت بود برام به علی بگم موبایلت رو بده که به شیدا زنگ بزنم. در سکوت مطلق تا هتل رانندگی کرد و تازه وقتی کارت ورود به اتاق هتل رو گرفت شروع کرد به حرف زدن شوخی کردن و خندیدن که رسیدیم و میدونستم از پسش برمیائیم و من همینطور منتظر فرصتی بودم که به تو زنگ بزنم.شب هم رفتیم شهر رو بگردیم و هیچ فرصتی نشد که بتونم زنگ بزنم و تصمیم جدی گرفتم که صبح ازش بخوام که یا از هتل زنگ بزنم یا با موبایل.صبح دیگه بعد از صبحانه بهش گفتم.اگه بدونی چقدر برام سخت بود.چقدر هر لحظه امیدوار بودم و دعا میکردم که خودش یادش بیاد و موبایلش رو بده بهم که مگه نمیخواستی به پیدا زنگ بزنی؟ولی یادش نبود.بش گفتم میخوام زنگ بزنم به ایران٬از هتل زنگ بزنم بهتره یا موبایل؟یه فکری کرد و سر تکون داد و گفت خیلی گرون میشه....میدونی وقتی حقوقی نداری شنیدن خیلی گرون میشه یعنی چی؟منم سریع دیگه گفتم فراموشش کنو حالا فردا شب که برگشتیم زنگ میزنم و سعی کردم بحث رو عوض کنم که خب امروز چکار کنیم با وجود زخمی که درونم داشتم!که علی گفت نه!منظورم این نبود!میخوای به مامان زنگ بزنی٬بزن! اگه بدونی چه حس بدی بود.چقدر از خودم خجالت میکشیدم.از درخواستم.چقدر پشیمون شده بودم.و علی هم مدام اصرار میکرد که مهم نیست چقدر میشه و باید زنگ بزنم حالا که میخوام!منم مدام میگفتم نه و مهم نیست و دیگه نزدیک بود بزنم زیر گریه و رفتم تو دستشویی که آمد پشت در دستشویی و گفت بیا با مامان حرف بزن!شماره مامان اینها رو گرفته بود و دیگه شروع کرده به صحبت که آمد و گفت میخواستی به شیدا هم خبر بدی٬بگو به مامان بش خبر بدن!نمیدونم شیدا.....واقعا نمیدونم.یعنی تمام این مدت هم یادش بوده و به روی خودش نمیاورده یا یادش نبوده و اون لحظه ناگهان یادش آمده؟نمیخوام بدبین باشم.نمیخوام در موردش بد فکر کنم.خودم رو میذارم به جاش٬بعد از یک روز کار٬استرس رانندگی و اینکه میرسیم یا نه و فکر میکنم حق داشته فراموش کنه ولی چطور اون لحظه یادش آمده؟ اینکه زنگ زد از مهربونیش بود ولی چرا اول گفت گرون میشه؟نمیدونم شیدا....سعی میکنم درکش کنم ولی هر لحظه سختتر از لحظه قبل میشه.شاید بهتر بود تا رسیدیم هتل میگفتم که میخوام به شیدا زنگ بزنم.نمیدونم چرا اینقدر برام سخته.مگه ما شریک زندگی هم نیستیم؟نمیدونم اصلا درسته گفتن اینها به تو یا نه.دلم نمیخواد از علی تصویر بدی تو ذهنت بسازم.علی خیلی هم مهربونه.تا میبینه من از چیزی خوشم میاد میخواد اون رو برام بخره.من البته قبول نمیکنم ولی همین که میگه برام ارزشمنده.ولی همین ناراحتیهای کوچک هم بهم حس بد میده و من فقط تو رو دارم.یکبار دلتنگ بودم و زنگ زدم به مامان و گریه کردم٬اینقدر مامان ناراحت شد و مهسا هم بعدا بهم گفت که مامان بعدش قرص اعصاب خورده و تا چند وقت ناراحت بوده و من پشیمون شدم از گفتنم.مامان چکار میتونه بکنه؟جز اینکه با مهسا دو تایی نگران بشن و غصه بخورن چه کاری ازشون ساخته است؟ نمیدونم هم با این دلمشغولیهایی که تو داری آیا درسته برات نوشتن از این چیزها یا نه. امیر جواب نداد؟بنظر من هم دو روز کمه.باز بهش زنگ بزن.کار خوبی کردی که SMS هم فرستادی.امیدوارم وقتی میل من رو میخونی بهت جواب داده باشه و با هم دوست شده باشید و سوتفاهم بینتون هم برطرف شده باشه.اینکه فرهاد رو دیدی هم خیلی جالب بود.میدونی که نظر من در مورد فرهاد چیه : فرهاد پسر خیلی خوبیه ولی به یه مامان احتیاج داره که از من ساخته نبود!اینکه از عشقمون در مقابل مادرش نتونست دفاع کنه واقعا زخمیم کرد و همین باعث شد که دیگه نخوام ببینمش.شاید هم اون قطع رابطه ناگهانی٬بدون هیچ حرف و توضیحی٬درست نبود ولی بعد از تلفنش که گفت مامانم گفته نه و من پرسیدم تو چی گفتی و گفت هیچی احساس کردم دیگه نه میخوام ببینمش و نه میتونم.شاید بهتر بود به جای اینکه دیگه جوابش رو ندم٬نه تلفن و نه SMS و بعد هم دور انداختن نامهاش بدون ِ اینکه اون رو بخونم٬سعی میکردم براش احساسم رو توضیح بدم.نمیدونم....ولی جالب بود که دیدیش.من هم دوست دارم هر چیزی که به تو مربوط میشه رو بدونم و ازت بشنوم حای اگه فرهاد باشه اون موضوع!خودم هم البته فضولیم گل کرده که الان چکار میکنه و آیا مامانش کسی رو براش پیدا کرده یا نه!اینکه گفتی بزرگ شده هم برام جالب بود.چطور شده یعنی؟از کجا فهمیدی؟اگه با امیر آشتی کردی٬از طرف من بش سلام برسون.مواظب خودت باش.دیگه هم برام میل اونجوری ننویس!تو همیشه برام مهمی.گاهی شاید به دلایلی نتونم جوابت رو بدم ولی مطمئن باش من دوستی ده سالمون رو هیچوقت فراموش نمیکنم و در فکرت هستم....زود جوابم رو بده! میبوست و خداحافظ!
--------------
دوشنبه هفت و دو دقیقه بعد از ظهر
سلام سودابه....
چطوری؟خوبی؟بعد از خوندن میلت واقعا از خودم خجالت کشیدم.البته بار اولم نبود و میدونم بار آخرم هم نخواهد بود...اینقدر آخه اون لحظه ناراحت شدم.....فکر کرده دیگه من برات مهم نیستم.احساس کردم بعد از ازدواج عوض شدی و دیگه من که دوست قدیمیات هستم رو فراموش کردی و فقط علی برات مهمه.الان بنظر خودم هم مسخره میاد این فکرها ولی اون موقع واقعا ناراحت شده بودم.اینکه تا وقتی ازدواج نکرده بودی دوست بودیم و اونقدر هم صمیمی و حالا هیچ.... ببخشید بهرحال.حالا میدونم که اشتباه کردم و خوشحالم که دوستم داری و هنوز دوستیم :) ولی وقتی میلت رو خوندم که چقدر برات سخت بوده به علی بگی موبایلت رو بده که زنگ بزنی واقعا ناراحت شدم.فکر اینکه اگه تو ایران بودی و سرکار میرفتی همچنان٬خودت موبایل داشتی و به علی وابسته نبودی که ازش بخوای موبایلش رو بهت بده و اینکه بخواد بگه گرون میشه و تو رو ناراحت کنه.اگه اینجا مونده بودی این چیزها پیش نمیآمد.راستی گفتم فرهاد موقع خداحافظی شماره تلفنش رو داد بهم؟یعنی از اینجا شروع شد که بین فاصله کارگاه تا ساختمون اصلی از تو پرسید و اینکه چطوری و چه میکنی؟منم خب نمیدونستم باید چی بگم.فقط گفتم سودابه هم هست....خوبه..... خیلی خجالت آور بود ولی واقعا نمیدونستم باید چطور و از چه موضعی جواب بدم!گفتن ِ اینکه ازدواج کردی و الان دیگه ایران نیستی راحت نبود چون میترسیدم فکر کنه فقط برای اینکه از ایران بری ازدواج کردی با علی ولی گفتن ِ اینکه عاشق هم شده بودن هم راحت نبود.اونم به فرهاد با اون احساسات عجیب و غریبش که گاهی چه خوب به حرفها و درددلها گوش میداد و گاهی هم غیرتش گل میکرد و حسودی میکرد که چرا یکی از همکارها عاشق تو شده....هیچوقت اون مثلا دعواتون رو فراموش نمیکنم که فرهاد عصبانی شده بود٬گوشهاش هم قرمز٬ولی همچنان آروم حرف میزد و با نارحتی پیش من شکایت میکرد که یه نفر عاشق تو شده و تو هم ناراحت بودی و فقط در جوابش میگفتی مگه تقصیر من بوده؟باید چکار میکردم؟ فکر کنم این بدترین و سختترین دعواتون بود٬نه؟! اصلا نمیتونم تصور کنم که فرهاد فریاد بزنه یا تو.یعنی اگه با فرهاد هم ازدواج میکردی لحظهای میرسید که فرهاد حس ِ تو رو فراموش کنه؟ همین که گفته بودی میخوای به من میل بزنی و علی گفته زنگ بزن از تو راه و بعد هم فراموش کرده.(واقعا فراموش کرده یا فکر کرده گرون میشه و نمیدونسته هم من منتظرم یا براش مهم نبوده و گفته حالا دو روز هم میل نزنی مگه چی میشه؟!) نمیدونم سودابه.... این سه مرد رو با هم مقایسه میکنم٬امیر٬علی و فرهاد و سعی میکنم بفهمم.تو خب عاشق شدی و ازدواج کردی.من الان هیچ دوست صمیمی ندارم دیگه که باش حرف بزنم٬به جز تو که که اینجا هم نیستی و عاشق هم نیستم دیگه.امیر جوابم رو نداد.همون روزی که فرهاد رو دیدم٬عصر بهش زنگ زدم و باز جواب نداد و جواب SMS -م رو هم نداد و من دیگه تو ذهنم تمومش کردم.فکر میکنم اصلا عاشق امیر بودم؟این اواخر منظورمه.خب تنهایی سخته٬اینکه آدم کسی رو داشته باشه هم حس خوبیه ولی آیا عشق بود؟من و امیر به هم عادت کرده بودیم.بعضی جاها خوب همدیگر رو میفهمیدیم و بعضی جاها هم نه ولی این دوستی که برای جلوگیری از تنها نموندن بود برای دوتائیمون لازم بود.ولی دیگه عشق هم نبود.عشق به معنای اینکه قبل از دیدن ِ هم خوشحال باشیم و با علاقه برای دیدن هم لحظه شماری کنیم.میدونی چی میگم؟اون عشق ِ روزهای اول که بیشتر عشق به ناشناخته است منظورم نیست ها!مثل شاهین.... هر روز قبل از دانشگاه رفتن شصت بار لباسهاشو عوض میکنه و از من و مامان میپرسه این بلوز به این شلوار میاد یا نه و لباسهاشو حتی خودش اتو میکنه و .... گاهی هم میاد خونه خوشحاله که مریم رو دیده و با هم چند کلمه حرف زدن و گاهی هم دمغه که مریم اصلا امروز نیامده بوده دانشگاه....هنوز جرات نکردم ازش بپرسم اصلا تعریفش از عشق چیه و چطور برای کسی که نمیشناسه چنین احساسی داره....مهسا چطوره راستی؟باشون حرف زدی سلام من رو برسون.... الان سرکارم در ضمن و دلیل اینکه اینقدر راحت مینویسم اینه که ستون پنجم امروز نیست! یادمه یکبار با امیر حرف این بود که تو چطور با فرهاد قطع رابطه کردی.اون زمان هت نگفتم چون میترسیدم ناراحت بشی.الان که دیگه علی رو داری فکر کنم بتونم بت بگم.امیر داشت میگفت کار سودابه درست بوده.اینکه یکدفعه قطع کرده.هی توضیح دادن و دلیل آورن و کش دادن جریان اصلا درست نیست.فکر میکنم نکنه امیر همین کار رو در مقابل من انجام داده؟چقدر پس من احمقم با این زنگ زدنهای مسخره و بچگانهام....حالم بد شد.اَه! بگذریم اصلا....داشتم فرهاد رو میگفتم که حالت رو پرسید.بعد از اون جواب مسخره من : سودابه هم هست...خوبه..... واقعا حجالت آوره! فرهاد شروع کرد که آره....بعد از سودابه برای من خیلی سخت شد.از یه طرف مامانم بود و بالاخره احساسات و وظایفم در مقابل مامان و از طرف دیگه سودابه و عشقمون.(چون گفتی خودت هم فضولیت گل کرده دارم میگم!؛) ) ولی بعد که دیگه سودابه جوابم رو نداد فکر کردم دوستم نداره و حاضر نیست به من کمک کنه برای جنگیدن.یاد اون روزها افتادم که تو سر تکون میدادی و میگفتی یا فرهاد از پسش برمیاد یا نه.من مامانش نیستم که بخوام ازش مواظبت کنم و فکر کردم که چقدر با هم فرق داشتید..... دیگه یک کم حرف زد و گفت بعد از اون اتفاق هم با یه نفر دیگه دوست شده (نگفت کی و من هم نپرسیدم) ولی چند هفته پیش به هم خورده....بعد هم دیگه چیزی نگفت.یعنی نپرسید.از اون اخلاقهای فرهادی....هر کس دیگهای بود میپرسید تو چی ولی فرهاد رو که میشناسی....یاد تو افتادم که همیشه میگفتی فرهاد خیلی خوب و با دقت گوش میده به حرفها ولی هیچوقت نمیپرسه.من میگفتم میخواد فضول نباشه و وارد حریم شخصی تو نشه و تو میگفتی نه!از بی توجهیشه....یادته؟ خلاصه منم خودم شروع کردم که آره یا یکی دوست بودم ولی الان نمیدونم در چه وضعیه و حالم خوب نیست و تنهام و .... میدونی دیگه!فرهاد جوری نگاه میکنه که آدم احساس میکنه مهمترین ِ دنیاست و هیچ چیز هم مهمتر از اتفاقات زندگیش نیست.....همینطور من گفتم و گفتم و گفتم که تو هم ازدواج کردی و رفتی (فرهاد یه لحظه نگاهش عوض شد ولی هیچی نگفت) و من هم همینطور حرف زدم مثل احمقها تا رسیدیم سر میز من و دیدم رئیس پیغام گذاشته که با مهندس برگشتید٬بیارش پیش من.به فرهاد گفتم و فرهاد هم شمارهاش رو بهم داد و گفت هیوقت میخوای زنگ بزن.من میدونم تنهایی چقدر بده و رفت پیش رئیس.نمیدونم سودابه....احساسات عجیب و غریبی دارم.از یه طرف امیر که نمیدونم باید چکار کنم.(اینکه گفتم تو ذهنم تمومش کردم دروغ بود.هنوز تو ذهنمه!:((( ) بعد هم تنهایی.این روزی یه میل جای هیچی رو نمیگیره.نه تلفنهامون.نه حرف زدنهامون.هیچی.....فرهاد هم احساس میکنم خوب درک میکنه ولی........ نمیدونم سودابه.برام بنویس لطفا.میدونم به مامان هم بگم من رو میکُشه...تازه خوشحال بود من با امیر بهم زدم و امیدوار بود سر براه بشم.اگه بگم فرهاد٬دوست قبلی سودابه.....سودابه....چکار کنم؟به فرهاد زنگ نزدم تا حالا ولی گاهی شدید وسوسه میشم.دوست دارم با یکی حرف بزنم و ازش بپرسم در مورد امیر بهتره چکار کنم.گاهی اینقدر دلتنگت میشم.....تنهایی هیچ کاری هم نمیتونم بکنم.همهاش سرکار و بعد هم خونه.خب مامان خوشحاله ولی خودم چی؟سودابه....منتظر میلت هستم....
--------------
سهشنبه ساعت یازده و هفت دقیقه قبل از ظهر
شیدا عزیز من٬سلام :
چطوری؟از وقتی میلت رو خوندم٬چند بار خواستم جواب بدم و صفحه فرستادن ِ میل رو هم باز کردم ولی نتونستم.هر بار به بهانهای٬کاری که باید سریع انجام بدم!- از جام بلند شدم تا ننویسم.خونه رو مرتب کردم.رفتم زیرزمین و تو لباسشویی مشترکی که اونجاست لباس ریختم شسته بشه.بعد آوردم و تو بالکنی که فقط به اندازه «لباس خشک کنی» جا داره٬پهنشون کردم.تلویزیون نگاه کردم و چند تا کلمهای که میفهمیدم رو نوشتم و از تو فرهنگ لغت اسم و فعل و صفت و هم معنای کلمه رو پیدا کردم.ناهار هم یه ساندویچ پنیر و کالباس درست کردم و خوردم.برای شام برنج شستم و کرفس سرخ کردم و خلاصه هر کاری کردم که بدلیل منطقی ِ «کار داشتن» برات ننویسم و عذاب وجدان هم نگیرم و همیشه هم تو ذهنم بود و میدونستم که دارم فرار میکنم و بالاخره باید بنویسم.بنظرت شاید مسخره بیاد ولی واقعا برام سخته.
شیدا!تو دوست عزیز من هستی.در حقیقت عزیزترین دوست من.از ایران که میآمدم٬بعد از مامان و بابا و مهسا دلتنگ تو بودم.تو رو در طول روز و هفته از مادربزرگم هم بیشتر میدیدم و نمیخوام بگم بیشتر دوستت دارم ولی احساس نزدیکی بیشتری بات میکنم.سرنوشت تو٬اینکه چه میکنی٬چطوری و چه احساسی داری همونقدر برای من مهمه که در مورد مهسا.خواهر کوچک من نیستی ولی.... نمیدونم چطور بگم شیدا.میخوام اول بدونی که چقدر برام عزیزی و حاضرم هر کاری انجام بدم تا تو رو ناراحت نبینم.این رو فراموش نکن.هیچوقت!اینکه تو به فرهاد زنگ بزنی و باش صحبت بکنی من رو ناراحت نمیکنه.اینکه فرهاد و من دوست بودیم٬مال ِ گذشته است.اگه فرهاد پسری بود که مناسب دوستی با تو بود٬خودم مطمئن باش سعی میکردم شما دو تا رو بهم نزدیک کنم.فرهاد آدم ِخاصی ِ با علائق خاص.میدونم که وقتی میگی با دقت به حرفهات گوش کرده و برای سرزنش یا پیشنهاد راهحل صحبتت رو قصع نکرده یعنی چی.میدونم اینکه میگی آلرژی تو رو فراموش نکرده بوده٬چه حسی داشته.میدونم الان تو تنهایی و اینکه امیر جواب نداده به تو ناراحتت میکنه ولی..... نمیدونم چطور بگم که ناراحت نشی!که فکر نکنی حالا که من ازدواج کردم عوض شدم!مثل اون بار!و دیگه تو رو فراموش کردم یا درک نمیکنم.چیزی که من میخوام بهت بگم اینه که نذار تنهایی بهت فشار بیاره تا کاری رو انجام بدی که اگه تنها نبودی انجام نمیدادی.نمیدونم تونستم منظورم رو بگم یا نه.من هم وقتی خودم رو جای تو میذارم٬میبینم واقعا سخته.تو و امیر با وجود تمام اختلافها همدیگر رو دوست داشتید و بعد کاری که امیر کرد٬اونقدر ناگهانی و بی مقدمه٬دقیقا بعد از رفتن من٬واقعا ناراحت کننده بود.میفهمم شیدا!باور کن میفهمم.تو فکر میکنی من اینجا علی رو دارم و دیگه تنها نیستم و نمیفهمم تنها بودن٬یا مردد بودن یعنی چی!میگی به فرهاد زنگ نزدی ولی دوست داری زنگ بزنی و نظرش رو در مورد امیر بپرسی.فکر میکنی نمیفهمم؟فکر میکنی وقتی من ناراحت میشم و دلم میخواد در مورد خودم یا زندگیم با کسی حرف بزنم٬کی رو دارم؟من حتی اتاقی ندارم که بتونم برم توش و در رو ببندم و تو سکوت به خودم فکر کنم.مامان و بابایی نیستن که من رو دوست داشته باشن٬هر جور که هستم.مامان تو از دوستی تو و امیر راضی نبود ولی هیچوقت محبتش رو ازت دریغ نکرد.میدونستی همیشه هست.گاهی قهر میکردید ولی میدونستی هست.در هر صورت.تو فکر میکنی من نمیفهمم.نمیدونم چرا چنین فکری کردی.من هم شرایط تو رو داشتم.نه مثل ِ مثل ِ تو٬چون تو همیشه کنارم بودی٬بعنوان بهترین دوستم.الان هم من هستم.اینکه دو روز نتونم میل بزنم چیزی رو عوض نمیکنه.احساس ِ من همونه.من شاید نه چند خیابون اونطرفتر٬بلکه چند هزار کیلومتر دورتر باشم ولی با میل همه چیز رو میتونی بهم بگی.برای تو چیزی عوض نشده جز تبدیل تلفن به میل.تو فکر میکنی من نمیفهمم و نمیدونی پنهان کردن گریه زیر دوش یعنی چی.تا نه صدات شنیده بشه و هم بتونی برای چشمهای قرمزت بهانهای بیاری : شامپو رفت تو چشمم! و بعد از خودت و دروغ گفتنت متنفر بشی که چرا؟چرا شیدا؟چرا حتی نباید بتونم راحت گریه کنم؟دلتنگی من و ناراحتیم از تنهایی گناه نیست.اشتباه نیست.چیزی نیست که مجبور باشم پنهانش کنم.چرا علی من رو سرزنش میکنه برای احساساتم؟چرا باید اخمش رو ببینم که « تو که اینقدر وابسته بودی٬چرا حاضر شدی اینجوری ازدواج کنی؟» نمیفهمم شیدا!علی رو نمیفهمم.فراموش کرده یا از اول عاشق نبوده؟یعنی تمام فکرهای من٬تمام امیدم به اینکه «نیمه گمشدهام» رو پیدا کردم اشتباه بوده؟چرا اینجوری شد؟از کی اینجوری شده؟من اشتباه کردم؟کجا رو؟ و تو میگی نمیفهمم و فقط باعث میشی احساس تنهایی من بیشتر بشه که دیگه تو رو هم ندارم.من میفهمم شیدا.کاش بفهمی....
---------------
سهشنبه ساعت هفت و شانزده دقیقه بعد از ظهر
سودابه.....
سلام.....
ببخشید......
میلت خیلی ناراحتم کرد.ناراحت نه.یه چیزی بدتر.واقعا نمیدونم چی بگم.من اصلا منظورم این نبود که تو نمیفهمی.اصلا نمیخواستم ناراحتت کنم.واقعا شوکه شدم.نمیدونم چرا اینجوری شد.ببخشید.واقعا ببخشید.کاش بودم و بغلت میکردم.بعد از خوندن میلت همینطور کلافه بودم و الکی دلم میخواست غر بزنم به همه و نمیدونستم چکار کنم....ناراحت بودم که ناراحتی و کاری هم ازم ساخته نبود.از میلت فهمیدم چقدر دلتنگی و من چقدر بی موقع٬بدون اینکه بدونم حرفهام میتونه چه معنایی داشته باشه ناراحتیت رو بیشتر کردم.نکنه تو هم فراموش کردی که من دوستت دارم و با هم دوستیم و من نمیخوام ناراحتت کنم؟از میلت حس کردم که ناراحتی و دلتنگ.من....من فکر میکردم تو الان علی رو داری و هم رو میفهمید.کسی رو داری که فقط مال ِ توست و همیشه هم هست.فقط هم برای تو.فکر کردم اون سوتفاهم بین تون رفع شده.نمیدونم سودابه....ببخشید.حالا تا جوابم رو بدی که من میمیرم!چقدر این دوری بده.این تاخیرها.اینکه من الان برات میل میزنم و باید چندین ساعت صبر کنم.واقعا اگر زمان مادرهامون بود چی میشد؟اینکه باید یک ماه صبر میکردیم برای جواب نامه؟یعنی من و تو با کس دیگهای دوست میشدیم که بتونیم باش درددل کنیم و همون موقع هم جواب بگیریم؟سودابه....امیر زنگ زد.همین نیم ساعت پیش.هنوز میل تو رو نخونده بودم.همینطور داشتم فکر میکردم که باید دیگه تنهایی شروع کنم به کلاس پیانو رفتن و ورزش رو هم نباید فراموش کنم و برم باز باشگاه و به بچههای قدیمی هم زنگ بزنم و .... که موبایل زنگ زد.امیر بود.امیر.هنوز هم باورم نمیشه.نمیدونم.امیر بود مثل قبل.مثل اون وقتهایی که زنگ میزد و صداش پر از خوشحالی بود.باز با هم دعوا کردیم سودابه.یعنی من دعوا رو شروع کردم.کاش بودی....اگه بدونی چقدر سردرگمم.چقدر نمیدونم!اصلا دیگه هیچی نیست که بدونم.یه زمانی حال ِ تو رو میدونستم.حال ِ تو رو و تمام احساساتت رو.درک نمیکردمت ولی میدونستم.حال ِ امیر رو میدونستم.یا شاید هم فکر میکردم که میدونم!الان دیگه هیچی نمیدونم....اولش خیلی معمولی باش حرف زدم و هی تو سرم میچرخید که بهش بگم چرا زنگ زده اصلا؟بگم چرا جواب SMS ام رو نداده؟بگم چرا جواب نداده و حالا جوری زنگ زده و خوشحاله مثل اینکه هیچی نشده؟و بعد امیر حال ِ تو رو پرسید.پرسید از سودابه خبر داری؟و من دیگه نتونستم جلو خودم رو بگیرم و گفتم از کی تا حالا سودابه برات مهم شده؟ازم رنجید.ولی مگه دروغ گفتم؟نکنه راست گفته و من باور نکردم؟آخه گفت این چند روز تهران نبوده و ماموریت بوده.معذرت خواهی کرد بابت اون روز و گفت اون روز ناراحت بوده چون بهش گفته بودن باید بره ماموریت و نمیخواسته بره و میخواسته تهران پیش من بمونه.نمیدونم سودابه....یه مو فاصله است بیت راست و دروغ.اینکه بفهمی کی راست میگه و کی دروغ.همیشه شک میکنم.نزدیک بود اولش باورم بشه سودابه.شاید هم راست میگفته.نمیدونم....فقط گفتم موبایلت چی؟گفت موبایلم رو جا گذاشتم.چند بار خواستم از اونجا زنگ بزنم٬گفتم شاید جدی بودی٬مزاحمت نشم.بعد که برگشتم دیدم زنگ زدی اینقدر خوشحال شدم....خوشحالی ِ تو صداش واقعی بنظر میرسید. ولی....نمیدونم.حسم راضی نمیشد.یه چیزی خوب نبود و من نمیدونستم چی.هنوز هم نمیدونم.مطمئن نیستم.امیر آدمی نبود که بگه جدی بودی٬مزاحمت نشدم!!!یادته اون بار یه روز کامل تو ماشینش جلو خونه ما منتظر ایستاد؟آخه به امیر با اون احساسات ِ غیرقابل کنترلش میاد که زنگ نزنه؟که بتونه جلو خودش رو بگیره و بگه جدی بودی زنگ نزدم؟!فقط نمیفهمم چرا داره دروغ میگه؟شاید دلش سوخته.اون بار٬موقع دعوا راست گفته که تحمل کرده و بعد این مدت فکر کرده تو این شرایط سخت نباید من رو تنها بذاره و از سر دلسوزی باز زنگ زده.به امیر چنین کاری میاد.این دلسوزی.بهش گفتم واقعا؟با طعنه.جوری که بفهمه باور نکردم.ناراحت شد.میخواستم ناراحت بشه.گفت فکر میکنی الکی میگم؟گفتم آره!همین فکر رو میکنم!گفت پس چرا زنگ زدی چند بار؟گفتم میخواستم بات قرار بذارم که حلقهات رو بهت پس بدم!در کمال بیرحمی.در کمال بدجنسی.یعنی داشتم انتقام زنگ هایی که زدم و جواب نداد رو میگرفتم؟خودم رو نمیفهمم سودابه.کارم منطقی نبود.نیست.فقط به حسام گوش کردم.اشتباه کردم؟گفتم با پیک برات میفرستم.عصبانی شد : گفتم نگهش دار!منم عصبانی شدم و داد زدم که بیخود گفتی!با پیک برات میفرستم٬نخواستی بندازش سطل آشغال! و گوشی رو قطع کردم. و منتظر موندم زنگ بزنه.من دیوونهام سودابه.حالم خوب نیست.نمیدونم چرا اینجوری میشه.نمیدونم چرا اینجوری میکنم.نمیدونم.چرا امیر جوابم رو نداد؟واقعا ماموریت داشته؟دیگه تو خونه نمیتونم با مامان هم حرف بزنم.شاهین هم که از اول نمیشد باش حرف زد.تنها دوست صمیمیم تو بودی.تنها کسی که میتونستم همه چیز رو بش بگم و نه بترسم از قضاوتهاش و نه بترسم که از اینکه نصیحتم کنه و چیزهایی بگه که فقط آدم رو عصبانی و کفری میکنه!تو هم که نیستی.میل میزنم و ناراحتت میکنم.و بعد میبینمت که تو هم تنهایی و ناراحت و علی داره فوتبال نگاه میکنه و با خودم دعوا میکنم که چرا اون چیزها رو برات نوشتم؟چرا مواظب نبودم؟امیر چرا این کار رو کرد؟چرا حالا٬بعد از اینهمه زنگ زدن و جواب ندادن دلش برام سوخته؟ سودابه..... امیدوارم تو الان حالت خوب باشه.......
------------------
چهارشنبه ساعت هشت و پنجاه و سه دقیقه قبل از ظهر
شیدا عزیزم٬سلام :
چطوری؟خوبی؟امیدوارم!من فکر کنم خوبم.هنوز عادت نکردم به همه چیز و این باعث میشه گاهی دچار سردرگمی بشم.از همه نظر.دیروز که تلفنی با مامان حرف میزدم گفت خوش به حالت که تو شهری زندگی میکنی که نه ترافیک داره و نه هواش بده.فقط گفتم آره٬کاش شما هم بودید ولی دلم میخواست بگم وقتی آدم جایی نداشته باشه که بره٬نبودن ترافیک تو شهر اصلا مهم نیست.وقتی از شدت دلتنگی نمیتونی نفس بکشی٬اینکه هوا چه جوری باشه٬برات فرقی نمیکنه.ولی اینها رو به مامان نگفتم٬چون هم ناراحت میشد که من خوشحال و راضی نیستم و هم علی کنارم بود و میدونستم اگه این چیزها رو بگم٬دلخور میشه که چرا فقط بدیها و مشکلات رو میبینم.بابا ازم پرسید شهری که توش زندگی میکنی چطوره و من فقط گفتم خیلی قشنگ٬جای شما خالی و فکر کردم کاش ازم میپرسیدن علی چطور آدمیه.اینقدر ازدواج و تغییراتش برام بزرگه که تغییر کشور رو حس نمیکنم.یعنی خیلی مهم نیست!امیدوارم تو درک کنی...قبل از ازدواج فکر میکردم علی رو شناختم و مطمئن بودم که دارم با نیمه گمشدهام ازدواج میکنم ولی الان میفهمم که اصلا علی رو نشناخته بودم.علی هربار که ایران میآمد٬یه مسافر بود و رفتار آدمها موقع سفر فرق میکنه و من این حقیقت مسلم رو فراموش کرده بودم.چرا شیدا؟ علی الان از خونه رفت بیرون.من رو بوسید و گفت دوستم داره و رفت.من صبر کردم تا صدای در پارکینگ رو شنیدم و بعد آمدم کامپیوتر رو روشن کردم تا از تو بخونم و بات حرف بزنم.علی میگه از خونه برو بیرون.من فکر میکنم کجا؟هنوز مونده کلاس زبانم شروع بشه و من باید صبر کنم.دلم نمیخواد از خونه برم بیرون٬دلم میخواد با یه نفر حرف بزنم.با یه دوست.شیدا!میل تو باعث شد حس کنم که دور شدم.از تو.خیلی دور.باور نمیکنم که به امیر گفتی نه.بش دروغ گفتی که برای پس دادن حلقه زنگ زده بودی و بعد تلفن رو قطع کردی.سعی میکنم بفهمم چه اتفاقی افتاده.مگه از وقتی با هم دوست بودید و تو میگفتی عاشق امیر هستی چون بااحساس ِ و بعد به حرفهای بیربطش میخندید و همزمان دستش رو نوازش میکردی چقدر میگذره؟این مدت چه اتفاقی افتاد شیدا؟امیر کی به تو دروغ گفته که حرفش رو باور نکردی؟چرا با اینکه میدونی چقدر براش سخته باش اینجوری رفتار کردی؟امیر عاشق تو بود.تو هم عاشقش بودی.چرا شک کردی؟انتقام اینکه موبایلش رو فراموش کرده بوده ازش گرفتی؟یا انتقام اینکه ماموریت فرستاده بودنش؟من نمیخوام از امیر دفاع کنم.کاری که کرد٬حرفهایی که موقع دعوا به تو گفت درست نبود.ولی چرا حالا که برات توضیح میده و عذرخواهی میکنه قبول نمیکنی؟اصلا فرض کن دروغ گفته!فرض کن ماموریت نبوده!فرض کن تمام این مدت شماره تلفن تو رو میدیده و بت جواب نمیداده!که چی؟حالا که برگشته.خودت هم میگی که خوشحالی ِ تو صداش حقیقی بوده.حالا که برگشته و داره سعی میکنه دوباره با تو دوست بشه.حتی اگه با دروغ گفتن باشه.با بهانه تراشی.با توجیه خودش و اشتباهش.چرا باش این کار رو کردی؟قبلا هم بینتون این اتفاق افتاده بود٬نیفتاده بود؟دعوا میکردید و چند روز حرف نمیزدید و هر بار امیر پیشقدم میشد برای دوستی.هربار میبخشیدیش.عاشقش بودی.عاشقت بود.شیدا چی شده؟
--------------
چهارشنبه ساعت سه و هشت دقیقه بعد از ظهر
شیدا عزیزم٬سلام:
چطوری؟من نمیدونم.از این بیخبری متنفرم.از اینکه نمیتونم تاثیر حرفهام رو تو نگاهت ببینم.از اینکه باید هر چیزی رو بنویسم.از اینکه سه نقطههای تو رو نمیفهمم.میل قبلیات رو خوندم و به جوابی که برات نوشته بودم فکر میکنم.ناراحتت کردم؟امیدوارم نه چون اصلا قصدم این نبود.تو الان تنها کسی هستی که فکر میکنم درکم میکنی.قبلا مهسا هم بود.تا حدی هم مامان.تو میدونی!من و مهسا خیلی نزدیک بودیم و من تقریبا همه چیز رو به مهسا میگفتم.اختلاف سنی ما زیاد نیست و از یه سنی ببعد هم اصلا محسوس نبود و من همیشه فکر میکردم مهسا من رو خیلی خوب میفهمه.امروز ولی مهسا چیزی گفت که من نمیدونستم چی بگم.بعد از خوندن مثل تو و جواب دادن بهت٬حس دلتنگی بدی داشتم.حس تنهایی و دوری.حس جدا شدن از همه کس و همه چیز.احساس میکردم که شما زندهاید و من مردم.که برای شما اتفاقاتی میفته ٬عوض میشید٬با هم زندگی میکنید و پیش میرید و من همینطور موندم.گفتم زنگ بزنم با مامان و مهسا صحبت کنم.البته از مامان و بابا٬بعد از اینکه گفتن برو بیرون و از هوای حوب لذت ببر دیگه انتظاری نداشتم.یعنی میدونستم حسم رو اگه بهشون بگم درک نمیکنن.مامان باز همون حرفها رو میزنه و من هم جوابی ندارم.دلم میخواست با مهسا حرف بزنم و فکر میکردم حتما من رو میفهمه.مامان و بابا خونه نبودن و من خوشحال شدم که حالا راحت با مهسا میتونم درددل کنم.مهسا همونطور مثل قبل به حرفهام گوش داد.براش از تو گفتم٬از اینکه با امیر دعوا کردید٬از اینکه فرهاد رو دیدی٬از اینکه فرهاد بهت شماره تلفنش رو داده٬از اینکه علی شبها دیر میاد خونه و همیشه اینقدر خسته است که بعد از شام فقط چرت میزنه و میخوابه٬از اینکه تنهام و همهاش تو خونهام و تمام چیزهایی که ناراحتم میکرد.برای یکبار تصمیم گرفتم به تایمر تلفن نگاه نکنم و مدام حساب نکنم که چند دقیقه صحبت کردم و دقیقهای چنده و اینکه چقدر پولش میشه!آخرین جملهای که گفتم این بود که حالم خیلی بده و میدونی مهسا چی گفت؟گفت آخه چرا؟ باورت میشه شیدا؟گفت از چی ناراحتی؟نمیدونستم باید چی بگم.بعد از تمام اون حرفها چنین سوالی رو نمیفهمیدم.گفتم از همینهایی که گفتم!گفت از اینکه فرهاد شیدا رو دیده و بهش تلفن داده ناراحتی؟ باورم نمیشد شیدا!اصلا مسئله این نبود!من خودم رابطهام رو با فرهاد قطع کرده بوده.از چی باید ناراحت باشم؟ سعی کردم براش توضیح بدم که اینطور نیست و من فقط تعریف کردم و بیشترین چیزی که ازش ناراحتم تنهاییمه.حسم رو گفتم که مثل اینه که دارم تو یه قبر زندگی میکنم و بقیه بیرون هستن و در حال زندگی معمولی.اینکه برای من هیچ اتفاقی نمیفته ولی برای بقیه٬مثلا تو زندگی جریان داره.میدونی چی گفت؟گفت خودت چه تلاشی میکنی برای اینکه اتفاقی تو زندگیت بیفته؟گفت شیدا با تو فرق داره.گفت پیدا ازدواج نکرده ولی تو ازدواج کردی و ازدواج محدودیتهایی داره.گفت اینها رو خودت بهم گفتی٬یادته؟یادم بود ولی نمیفهمیدم به حرفهایی که زدم چه ربطی داره!گفت چرا از امکانات اونجا استفاده نمیکنی؟!گفت یادته همیشه چه آرزوهایی داشتی؟چه نقشههایی؟چه برنامهریزیهایی میکردی برای زندگیت؟تو صداش یه شوق و هیجانی بود که نمیتونستم جوابش رو بدم!میفهمیدم که داره سعی میکنه کمکم کنه.که میخواد تشویقم کنه به انجام کارهای مختلف.از لحن صداش میفهمیدم که میخواد بهم انگیزه و نیرو بده برای زندگی کردن.ولی این حرفهاش فقط ناراحتترم میکردبدون اینکه یک ذره بهم انرژی مثبت بده.اینکه چقدر عوض شدم.چقدر عقب رفتم.حتی دلم نمیآمد بهش بگم که حرفهاش هیچ ربطی به احساس من نداره.و مهسا همینطور میگفت و راهحل نشون میداد برای اینکه حس بد و تنهائیم رو از بین ببرم٬که یه نقشه بردارم و برم شهر رو بگردم٬که برم تو کتابخونه شهر و با آدمهایی که اونجان دوست بشم٬که برم تو پارک و سعی کنم با آدمهای مختلف رابطه برقرار کنم و اینکه بالاخره از بین این آدمها میتونم کسی رو پیدا کنم که باش صمیمی بشم.که برم یه آموزشگاه موسیقی پیدا کنم و به ساز زدنم ادامه بدم و همینطور کارهایی که میتونم انجام بدم رو بهم میگفت و هر لحظه هیجان زده تر از لحظه پیش میشد و من واقعا نمیدونستم چی بگم.مثل همون بار که مامان و بابا گفتن هوا خوبه برو بیرون و من میخواستم بگم جایی رو ندارم ولی نگفتم.میخواستم بگم کلاس ساز رفتن اینجا خیلی گرونه ولی نمیتونستم بگم.نمیخواستم نگرانم بشه.فقط گوش میکردم و میگفتم آها!آها! یه بار سعی کردم بگم تنهایی نمیشه٬تنهایی نمیذاره!که گفت باید سعی کنی و باید به وضعیت جدید عادت کنی و ادامه داد که میتونی راحت بری تو خیابونها دوچرخه سواری و حتی اسکیت و برای دوچرخه سواری لازم نیست دیگه بری چیتگر و فقط تو پیست بانوان اجازه دوچرخه سواری داشته باشی و دلم میخواست بگم تو خودت هیچوقت حاضری تنهایی بری چیتگر؟ازش بپرسم اصلا هیچوقت تنهایی جایی رفتی؟دیگه احساس نمیکردم مهسا خواهر کوچولومه که همیشه من رو میفهمه!یه غریبه بود که از دور برام حرفهای قشنگ میزد.حرفهایی که نه تجربه کرده و نه میفهمه واقعا یعنی چی.دلم میخواست بگم تو که حاضر نیستی برای خرید چیزهایی که احتیاج داری٬تنهایی برید خرید٬چون تنهایی خوب نیست و خوش نمیگذره٬چطور اینها رو به من میگی؟!عصبانی شده بودم شیدا.خیلی عصبانی.ولی دلم هم نمیآمد حرفی بزنم که ناراحتش کنم چون میدونستم نمیخواد ناراحتم کنه و قصدش کمکه.میدونی چکار کردم؟!بهش دروغ گفتم و گفتم علی پشت خط ِ و باید برم و باز زنگ میزنم بعدا و خداحافظی کردم.بعدش تا مدتی گیج و مبهوت بودم.به حرفهای مهسا فکر میکردم و میدیدم کاملا منطقی ِ٬فقط هیچ احساسی توش نیست و کاملا معلومه کسی که این حرفها رو زده تنهایی رو تجربه نکرده.تنهایی و زندگی تو سرزمینی که هیچی ازش نمیدونی و درک نمیکنی.مثل اینکه یه نفر رو بندازی تو یه جزیره٬تنها و بهش بگی اینکه خیلی هیجان انگیزه!برو جزیره رو کشف کن!! مهسا چیزهایی رو میگفت که تو فیلمها دیده بود٬یه فیلم با موسیقی شاد که همه چیز رو جالب و هیجانانگیز میکنه.اینجا ولی هیچ موسیقی وجود نداره.سکوت ِ.فقط سکوت.اون دوستمون٬پگاه رو یادته که میگفت وقتی نمیتونه یه مسئله فیزیک رو حل کنه خوابش میگیره؟همون حس رو دارم.مدام خوابم میاد و حوصله ندارم.کاش با خودم کتاب جدید آورده بودم.میدونی چقدر کتاب اینجا گرونه؟به جای کتابهای قدیمی که آوردم!فکر میکنم شروع کنم به خوندن همون کتابهایی که آوردم.بازخوانی البته!از خونه خسته شدم.از این بیکاری.فکر میکنم کلاس زبانم هم شروع بشه٬بعدش چی؟روزی سه ساعت کلاس زبان٬بعدش چکار کنم؟اگه تو کلاس زبان آدمی نباشه که بتونم باش صمیمی بشم چی؟حالم بده شیدا.کاش زودتر جوابم رو بدی.خیلی بهت احتیاج دارم.امیدوارم تو خوب باشی و من با این حرفهام ناراحتت نکرده باشم.مواظب خودت باش.قربانت و خداحافظ!
--------------
چهارشنبه ساعت پنج و دو دقیقه بعد از ظهر
شیدا؟فرهاد آدرس ایمیل من رو از کجا آورده؟!الان ازش میل داشتم.تو مگه باز باش تماس داشتی؟چرا آدرس من رو بش دادی؟شیدا؟کجایی؟منظورت از این کار چی بوده؟!چه فکری کردی؟؟داری چکار میکنی؟!!!!!
--------------
پنجشنبه ساعت نه و سیزده دقیقه قبل از ظهر
سلام سودابه.....
میدونم نباید بپرسم خوبی یا نه چون تو میلت خوب بنظر نمیرسیدی و احتمالا عصبانی هستی و من نمیدونم چرا بدون اینکه مطمئن باشی با من بداخلاقی میکنی...من نمیدونم فرهاد آدرس میل تو رو از کجا آورده.شاید گشته تو اینترنت و آدرست رو پیدا کرده.یه راههایی وجود داره....بعد هم دلیلی نداره اینقدر عصبانی بشی که!خب جوابش رو نده...میلش رو پاک کن و جوابش رو هم نده و تموم.یا اصلا آدرسش رو «بلاک» کن که دیگه اصلا از اون آدرس میلی بهت نرسه.گاهی اوقات خیلی سخت میگیری....اصلا فرض کن من آدرست رو به فرهاد داده باشم٬چه اشکالی داره؟!بعنوان یه دوست.تو الان اینقدر تنهایی٬فرهاد هم که پسر خوبی ِ٬حد خودش رو میدونه و میدونه هم که تو ازدواج کردی.اونقدر از نظر فکری مثل هم بودید پس چی شد؟چه اشکالی داره جدا از جنسیت و فقط بعنوان دو تا انسان به دوستیتون ادامه بدید؟تو هم با توجه به شرایط و تنهایی که توش هستی٬بالاخره به دوست احتیاج داری.من هم که همیشه و تمام روز نیستم.گاهی مثل روز پیش اصلا نمیشه آنلاین بشم.بالاخره باید یه نفر باشه که بتونی باش راحت حرف بزنی و درکت کنه یا نه؟کسی که بهت گوش بده بدون قضاوت یا نصیحت.من آدرس میل تو رو به فرهاد ندادم ولی خوشحالم که بهت میل زده و باعث میشه کمی از تنهایی در بیایی.فقط نمیفهمم چرا با من بداخلاقی کردی؟چرا فکر کردی من نقشه کشیدم یا هر چیز دیگهای؟!اگه هم برات مهمه باید بگم من با فرهاد یکبار دیگه بعد از اولین دیدارمون حرف زدم و به خاطر کار هم بود...یعنی زنگ زد محل کار و میخواست در مورد یه قطعه خاص اطلاعات بیشتری بگیره.آقای تهرانی هم اتفاقا بعد از تلفنمون آمد و گفت همون آقای مهندس مهربون بودن که کارگاه رو نشونشون دادید؟نمیدونم فضول خان از کجا فهمیده بود!احتمالا فرهاد اول زنگ زده رئیس و از رئیس شماره من رو گرفته و شاید تهرانی هم اونجا بوده و حرفی شده.نمیدونم....دیگه آدم اختیار خودش رو هم نداره!امیر هم از اونطرف مدام زنگ و SMS که بیا صحبت کنیم و نذار دوستیمون بعد از اینهمه مدت سر یه سوتفاهم تموم بشه و.... ولی من دیگه واقعا نمیتونم.هر بار فکر میکنم به اون شب که بدون خداحافظی با ماشین گاز داد و رفت٬گریهام میگیره....بعضی آدمها از دلسوزی کردن برای دیگران لذت میبرن.امیر یکی از اونهاست و هم از دلسوزی متنفرم.راستی گفتم جریان «عشق» شاهین چی شد؟!:)) بالاخره بعد از اینکه خودم رو خفه کردم و بهش شهامت دادم که بره جلو و پیشنهاد دوستی بده٬رفته بود و به دختره گفته بود که با هم برن بیرون.تا حالا که بهم درست نگفته چه جوری این رو گفته و با چه جملاتی و هربار هم حرفش میشه حالش بد میشه!:)) دختره هم گفته بوده بهش که جمعه مامان و باباش نیستن و شاهین بهتره بره خونشون تا اینکه برن بیرون....شاهین هم شوکه شده بوده و فرار!!تصور کن شاهین تخس بچه پررو رو!:)) با قیافه یک آدم کتک خورده یه روز آمده خونه!میگم چته؟!اشاره میکنه که بریم تو اتاقش تا بهم بگه...این جریان رو که برام تعریف کرد٬اول تعجب کردم از پیشنهاد دختره و بعد کلی خندیدم :)) شاهین هم عصبانی شد و من رو از اتاقش انداخت بیرون :)) باورت میشه؟اینکه یه دختر چنین حرفی بزنه خیلی برام جالب بود.زمان ِ ما پسرها هم جرات نمیکردن به دخترها چنین پیشنهادی بدن!من که فکر کنم دختره خواسته خودش رو از شر شاهین خلاص کنه این رو گفته...ولی قیافه شاهین شاهکار بود :)) آخ سودابه....یه مشتری زنگ زد٬باید برم٬برام بنویس زودی٬منتظرم....فرهاد چی نوشته بود راستی برات؟مواظب خودت باش...میبوسمت و تا بعد.....
--------------
پنجشنبه ساعت هشت و سه دقیقه قبل از ظهر
شیدا٬سلام :
من رو ببخش!اینکه عجولانه قضاوت کردم و فکر کردم آدرس من رو تو به فرهاد دادی.فکر اینکه با فرهاد در تماس بودی و بهم نگفتی ناراحتم کرد.اینکه بت فرهاد در مورد من صحبت کردی٬آدرس ِ من رو خواسته و تو هم بهش دادی٬ناراحتم کرد.شاید هم اسمش حسادت باشه.اینکه فرهاد میتونه تو رو ببینه و باهات حرف بزنه و من نه.از اینکه من اینجا تنهام و شما دو نفر میتونید با هم حرف بزنید و بخندید ناراحت شدم.اینکه به فرهاد از من گفتی و فرهاد هم به نشانه درک و دلسوزی سر تکون داده ناراحتم کرد.ببخشید که اشتباه فکر کرده و ناراحتت کردم.میشه فراموش کنی؟مثل اینکه هیچی نگفتم؟مرسی! :) خب حالا چطوری؟خوبی؟ امیدوارم خوب باشی و تنهایی اذیتت نکنه.هنوز هم نمیتونم باور کنم با امیر تموم کردی دوستیت رو.هر لحظه منتظرم میل بزنی و بگی باز با هم دوست شدید.بعد از اون مدت طولانی دوستی٬بعد از اونهمه که تو زنگ زدی و نبود که جواب بده٬بعد از فکر کردنهات و اینکه گفتی تمام کردن این رابطه به نوعی توهین به خودت هم محسوب میشه٬واقعا نمیدونم.میدونی که نمیخوام بگم درسته یا نه کارت و اینکه احساس هرکس رو خودش فقط میدونه٬ولی این کارت برام عجیبه.با تصوری که از تو دارم بعد از سالها دوستیمون.میدونی که دلم میخواد خوب باشی و فقط خوب بودنت برام مهمه.امیدوارم امیر هم خوب باشه!
میلت رو چند بار خوندم و سعی کردم معنی حرفهات رو بفهمم.اینکه گفتی با فرهاد دوست بشم دوباره٬مثل یه دوست معمولی!واقعا به چنین چیزی فکر میکنی یا برای آروم کردنم این رو گفتی؟که عصبانی نشم از میل فرهاد و خودم رو ناراحت نکنم؟!آخه چطوری میتونم با فرهاد «دوست معمولی» باشم؟بعد از اون احساسات٬اون روابط و اون اتفاقات چطور میتونیم دوست معمولی بشیم؟اون حسهای مشترک٬چیزی نیست که بشه فراموش کرد یا نادیده گرفت!این حسها٬مثل بالا رفتن از کوه میمونه : حتی وقتی پائین بیایی٬باز احساست رو٬وقتی رو قله ایستاده بودی نمیتونی فراموش کنی و با کسی که هیچوقت از هیچ کوهی بالا نرفته فرق داری!حتی وقتی هردوتون روی زمین راه برید!دونستن مثل ِ یه بیماری لاعلاج میمونه!وقتی میدونی٬دیگه نمیتونی برگردی به دوران ندانستن!دوستی ِ من و فرهاد هم٬به جایی رسید که دیگه نمیتونیم برگردیم و دوست معمولی بشیم.تازه!فکر علی رو نمیکنی؟اگه اون بفهمه٬ناراحت نمیشه؟خودم رو میذارم جای علی : اگه علی با دوست دختر قبلیش شروع به نامه نگاری بکنه٬من چه حسی پیدا میکنم؟! فرهاد هم چیز خاصی ننوشته تو میلش : حالم رو پرسیده.چند جمله بیشتر نیست.نه شیدا!جوابش رو نمیدم.بهتر نیست؟
دیگه چطوری؟کار خوب پیش میره؟از کی تا حالا مشتری اینقدر مهم شده که بخاطرش میل ِ من رو زود تموم میکنی؟! :)) اگه بدونی چقدر دلم تنگ شده!که ماشین بابا رو بردارم و بیام دنبالت٬با هم بریم کلاس پیانو٬یا بریم خرید.هنوز همون مانتوهای رنگ روشن و کوتاه مُده راستی؟دلم تنگ شده٬خیلی تنگ!برای هر روز٬هر لحظه!حتی لحظاتی که جلو کیوسک روزنامه فروشی میایستادیم و همه روزنامه ها رو میشناختیم.دیروز رفتم برای خودم مجله بخرم.کیوسک روزنامه فروشی که برای خودش مغازهای بود٬سه برابر بزرگتر بود و پر از مجله ولی من هیچی نتونستم بخرم!هیچ مجلهای رو نمیشناختم!از ترس اینکه یه مجله بردارم از این مدلهای «آئین شوهرداری» و «چگونه در هشت ساعت خوشبخت شویم» و... به هیچی دست نزدم!میدونم مسخره است!میدونم مهم نیست بقیه چه فکری میکنن!میدونم باید امتحان کنم تا مجلهای که دوست دارم رو پیدا کنم!میدونم ولی باز سختمه!میدونی به علی گفتم چی گفت؟گفت مشکل تو اینه که زیادی مغروری!من مغرورم؟شیدا....دلم تنگ شده!ببینم!آخرین مجلهای که خوندی چی بود؟آخرین کتاب چی؟آخرین باری که سینما رفتی٬چه فیلمی دیدی؟منتظر جوابت هستم٬برام بنویس٬از همه چیز!مواظب خودت هم باش و خداحافظ!
--------------
پنجشنبه ساعت نه و دوازده دقیقه بعد از ظهر
سودابه٬سلام.....
وای وای وای...میدونی چی شده؟امروز مامان زنگ زد سرکار بهم.خب خیلی عجیب بود و من کلی ترسیدم و نگران شدم که نکنه اتفاقی افتاده باشه ولی مامان گفت چیزی نشده و همینطوری خواسته ببینه چطورم.منم کلی تعجب کردم ولی بعد یادم رفت....تا اینکه آمدم خونه.راستی اینکه پرسیدی آخرین فیلمی که تو سینما دیدم چی بود٬باید بگم آخرین دفعه همون باری بود که با تو و علی و امیر رفتیم سینما.بعد از اون دیگه سینما نرفتم و فیلمهایی که شاهین از دوستاش میگیره رو تو خونه میبینم.مجله هم خیلی وقته نخوندم.الان که فکر میکنم بنظرم میرسه از اون زمانی که با هم مجله سینمایی میخوندیم و بعد در موردش حرف میزدیم و بحث میکردیم کلی میگذره....بعد از رفتن تو باز یک کم خوندم ولی کسی نبود که در موردشون باش حرف بزنم.با شاهین هم اینقدر اختلاف نظر و سلیقه داریم که.....دیگه حوصله و انگیزه مجله خوندنم رو از دست دادم.راستش وقت هم ندارم.این کار لعنتی کلی وقت میبره و وقتی میام خونه اصلا حوصله و انرژی مطالعه ندارم.یه مدت تصمیم گرفتم زمانی که تو ماشین هستم٬تو ترافیک که معطل میشم کتاب بخونم٬ولی عصرها با نور کم و سروصدا و تکونهای حرکت ماشین ممکن نبود.علاوه بر اینکه گاهی مجبور میشدم به کنار دستیهام یا راننده تاکسی توضیح بدم که دارم چه کتابی میخونم!!نمیدونم مردم ما اینهمه کنجکاوی رو از کجا آوردن!آره....داشتم میگفتم : برگشتم خونه و دیدم مامان یه جور عجیبی ِ و خلاصه بعد از چند بار پرسیدن و چند تا سیب و پرتقال خوردن (یادت هست که مامان وقتی نگران من میشد بهم میوه میداد بخورم؟!!) گفت که امیر زنگ زده و باش صحبت کرده!اصلا باورم نمیشه و نمیدونستم چه احساسی دارم.مخصوصا اونجوری که مامان با آرامش میگفت و مثل اینکه طرفدار امیر باشه!هنوز هم نمیدونم چه حسی دارم....از مامان هی پرسیدم امیر چی گفته دقیقا و مامان چه جوابی داده و هر چی من میپرسیدم مامان بدتر جواب میداد.بدتر یعنی گنگتر.کل چیزی که فهمیدم این بود که امیر گفته من باش دعوا کردم و حالا هم قهر کردم و از مامان میخواسته که کمکش کنه!نمیفهمم سودابه....نمیدونم....به مامان میگم شما چه جوابی دادید؟میگه گفتم باید سعی کنی با خود شیدا صحبت کنی!اینقدر عصبانی شدم که....مثل اینکه امیر بچه مامان باشه و من غریبه و مامان سعی کرده واقعا بهش کمک کنه بدون اینکه من و خواسته من بعنوان بچهاش براش در اولویت قرار بگیره و مهم باشه....میگم به مامان اصلا مگه شما از دوستی ِ ما ناراضی نبودید؟!!پس چرا بهش نگفتید چه بهتر که قهر کردید؟دیگه اینکه من باش قهر نکردم!بعد از قهر آشتی میاد....من تصمیم ندارم باش آشتی کنم٬ما رابطهمون تموم شده...چرا گفتید با من حرف بزنه؟!باید میگفتید هر چی شیدا گفته همونه.... بعد هم دیگه مامان ناراحت و عصبانی شد که من نظر خودم رو گفتم و من نمیتونم برای هر کارم از تو اجازه بگیرم و بعد هم تا شب من در حال شنیدن «شکایتهای ِ یک مادر ِ مظلوم» بودم که وقتی مادر میشی دیگه آدم نیستی و برای هر حرفی باید از بچهات نظر بخواهی و مشورت بکنی و من حق ندارم خودم فکر کنم و حرف بزنم و...و...و.... و من شدم ظالمترین و بدجنسترین بچه دنیا!شاهین مسخره هم از فرصت استفاده کرد و تا میتونست این حس مظلوم بودن مامان رو پررنگ کرد با یادآوری خاطرات دردناکش و خلاصه من شدم فعلا نقش ِ منفی ِ خونه!دارم فکر میکنم زنگ بزنم به امیر و باهاش دعوا کنم یا اصلا به روی خودم نیارم مثل اینکه اصلا دیگه هر کاری انجام بده مهم نیست و دیگه برای من وجود نداره!نمیفهمم چرا چنین کاری کرده....نکنه راست گفته باشه؟به تمام اتفاقاتی که بینمون افتاده فکر میکنم و سعی میکنم بفهمم.اگه اینجوری که میگه اینقدر دوستم داره (به مامان گفته عاشق منه و نمیخواد من رو از دست بده!!!) چرا اون شب٬دقیقا همون شبی که بش نیاز داشتم اون حرفها رو در مورد تو زد و بعد هم حلقهاش رو پس داد و گذاشت و رفت؟بعد هم اون بیخبری.....نمیشه که هروقت دوست داره بره و هروقت دلش خواست برگرده!فکر کنم این حس ِ انسان دوستیاش باش گل کرده و مثلا میخواد من رو تنها نذاره....بش زنگ نمیزنم!مسخرهاش نیستم که!نه؟ ولی.....نمیدونم سودابه.....چطور میشه فهمید؟چطور میشه مطمئن شد؟تو چطوری مطمئن شدی علی نیمه گمشدته؟هنوز هم نظرت همونه؟به فرهاد هم پس نمیخوای جواب بدی.....بنظر من هم کار خوبی میکنی.وقتی حس ِ خوبی نداری٬دلیلی هم نداره براش بنویسی.ولی چیزی که در مورد دوستی نوشتی....نمیدونم.یعنی نمیشه دو نفر که همفکر هستن٬جدا از جنسیتشون دوست بشن؟نمیشه برگشت؟البته راست میگی.....من دلم نمیخواد با امیر حتی دیگه دوست معمولی باشم....ولی دلیلش اینه که به من دروغ گفته بود و وانمود کرده بود که همدردی و ترحمش نسبت به من عشقه!چقدر از این ترحم متنفرم...بنظر من خوشحال باش که علی بهت میگه مغروری!میتونی مطمئن باشی هیچوقت نسبت بهت با ترحم برخورد نمیکنه چون تو بنظرش مغروری.تازه ببینم....مگه مغرور بودن بده؟!:)))
خیلی جات خالیه اینجا.اگه بودی....دعا کن امیر بره.فراموش کنه و بره.دعا کن سودابه.تو خوبی٬خدا به دعات گوش میده.لطفا سودابه.... مواظب خودت هم باش٬منتظر میلت هستم و تا بعد....
--------------
جمعه ساعت هشت و چهار دقیقه قبل از ظهر
"جمعه ساعت نه و بیست و هشت دقیقه قبل از ظهر
سودابه عزیزم٬سلام:
امیدوارم هم خودت و هم همسرت خوب باشید.این دومین میلی ِ که برات میفرستم.نمیدونم بار پیش چه اشتباهی مرتکب شدم که به دستت نرسید.از اینکه جواب ندادی حدس میزنم به دستت نرسیده و خیلی ناراحت میشم اگه مخصوصا جواب نداده باشی.حتی اگه نمیخواستی برات بنویسم٬باید بهم میگفتی.اگه فکر میکنی با شرایط جدیدی که داری٬درست نیست.ما٬گذشته از اتفاقی که در آخر دوستیمون افتاد -که من تا بحال هم نفهمیدم چرا- دوستان خوبی بودیم.بگذریم...خودت چطوری؟زندگی اونجا چطوره؟جا افتادی؟دوست پیدا کردی؟با زبان چطوری؟دنبال کلاس ساز رفتی؟حتما کلاس ساز برو.نذار حیف بشه استعدادت و اونهمه زحمتت.شیدا چند روز پیش بین تعریفهاش از تو٬گفت که خیلی تنهایی.فکر کردیم بد نیست برات بنویسم و دوستیمون رو از ابتدا شروع کنیم.شیدا هم خیلی تنهاست.نمیتونم بفهمم چرا امیر باش اون برخورد رو کرد.بنظر من که کارش اصلا درست نبوده.نصف بیشتر صحبتهای من و شیدا در مورد توست.اینکه تو تنها شدی و هر کدوم از ما٬من و شیدا هم٬برامون ضمن اینکه ناراحت کننده است جالب هم هست!اینکه چطور زندگی چرخید و چرخید تا به اینجا رسید....
امیدوارم حال تو از ما بهتر باشه.
مواظب خودت باش.
به همسرت از طرف من سلام برسون (البته اگه من رو میشناسه!)
و سعی کن خودت رو اذیت نکنی و خوش بگذرونی....
به امید دیدار : فرهاد"
این میل الان به دستم رسید.شیدا!چرا دروغ گفتی؟چرا واقعیت رو نگفتی؟چرا وانمود کردی که با فرهاد تماس نداری و ازم پرسیدی فرهاد تو میلش چی نوشته٬در حالیکه خبر داشتی و هر روز باش صحبت میکنی؟نکنه اصلا میلی رو که برای من فرستاده٬برای تو هم فرستاده و آدرست تو قسمت BCC بوده که من نبینم؟چرا شیدا؟باورم نمیشه و نمیدونم چی بگم.فقط متاسفم!حیف دوستیمون٬حیف.........
--------------
جمعه ساعت یازده و سیزده دقیقه قبل از ظهر
سودابه٬سلام.....
امیدوارم این میل رو تا آخر بخونی.میدونم ازم عصبانی هستی ولی ازت خواهش میکنم به حرفهای من گوش کن.البته اگه اصلا این میل رو باز کرده باشی و این خطها رو بخونی.... یاد آخرین نامهای که فرهاد برات نوشته بود میافتم.وقتی تصمیم گرفتی رابطهات رو با فرهاد تموم کنی.یادته؟بدون اینکه نامه رو باز کنی٬انداختیش تو سطل آشغال.میترسم این میل من هم به همون سرنوشت دچار بشه.سودابه....تو که همیشه همه چیز رو درک میکنی٬خودت رو به جای دیگران میذاری و سعی میکنی احساسشون رو بفهمی٬چرا پس از من رنجیدی؟آره....من با فرهاد دوست شدم.دوست شدیم یعنی.لطفا اشتباه فکر نکن!همونطور که فرهاد نوشته٬هر دوی ما تنها هستیم و این باعث میشه بتونیم هم رو بفهمیم.من وقتی با فرهاد از تو حرف میزنم٬چون تو رو میشناسه و مدتی باهات دوست بوده٬من رو درک میکنه.برعکس امیر که به تو حسادت میکرد.من میتونم از خودم٬تو و میلهامون به هم برای فرهاد تعریف کنم بدون اینکه حوصلهاش سر بره یا ازم بخواد بحث رو عوض کنم....نمیدونم چرا مینویسم.فکر نکنم اصلا بخونی.وقتی با فرهاد که اونهمه دوست بودید و عاشق اونجوری کردی٬من که دیگه.... من نمیدونستم میل فرهاد ناراحتت میکنه.فکر کردم خوشحال میشی.فکر کردم با شرایطی که داری و تنهایی.....نمیدونستم سودابه....آدرست رو من به فرهاد دادم.وقتی میل تو رو خوندم که گفتی جواب فرهاد رو نمیدی٬سعی کردم بش بگم که نباید منتظر باشه و شاید تو خوشحال نشی.باز هم فکر کردم به تو نزدیکترم و نگفتم به فرهاد که چی نوشتی.برام مهم بود که نوشتههامون بین خودمون بمونه.فرهاد تعجب کرد که چطور نظرم عوض شده:اول خودم پیشنهاد دادم که برات میل بزنه و حالا میگم شاید تو ناراحت بشی و جواب ندی.میل رو هم برای من نفرستاده بود.فقط گفت میل زده برات.میل دوم رو هم به من نگفت.امروز هم که صحبت کردیم چیزی در این مورد نگفت و الان که میلت رو خوندم فهمیدم باز برات نوشته.کاش اینها رو بخونی سودابه.قصدم ناراحت کردن یا اذیت کردن نبود.اون بار هم چون عصبانی بودی٬گفتم من آدرس رو ندادم و تصمیم داشتم چند روز دیگه که آرومتر شدی بهت راستش رو بگم.سودابه....کاش باز برام بنویسی.بنویسی که من رو درک کردی و بخشیدی.من منتظر میلت هستم......
□
Saturday, January 21, 2006