داستان کوتاه داستان کوتاه

Wednesday, June 14, 2006

صداش از جا پروندم :

-باز چکار میکنی با خودت؟

به بازوم که پر از لک و زخمه نگاه میکنم و میخندم :

-هیچی.چند تا جوش کوچولو که باید نابود میشدن!

سر تکون میده:

-آخه هر جوشی رو که نباید فشار داد٬عزیزم!ببین چه بلائی سر دستت آوردی؟دیگه نمیشه نگاهش کرد!

بلند میخندم:

-تازه پاهام رو ندیدی؟پنجشنبه عصرها که بیکارم تو خونه٬وقتی از پنجره اتاق خواب نور میتابه٬رو تخت میشینم٬با یه سوزن به موهایی که زیر پوستم رشد کردن کمک میکنم بیان بیرون....

و بلندتر میخندم :

-تازه کی دیگه به دست و پای من نگاه میکنه؟

با اخم بهم نگاه میکنه :

-وای....چرا؟مگه ما چند سالمونه؟

یه لحظه شک میکنم که بحث رو عوض کنم یا تا آخر ادامه بدم؟

-راستش فکر میکنم اینکه چند سالمونه خیلی مهم نیست!مهم اینه که چند ساله ازدواج کردیم...

ابروهای نازکش میرن تو هم (راستی چطور همیشه ابروهاش اینقدر مرتبن؟به ابروهای نامرتبم فکر میکنم و اینکه باید برم آرایشگاه یا لااقل خودم تو خونه تمیزشون کنم) و انگشت اشاره‌اش رو به نشانه تهدید بطرفم تکون میده:

-عزیزم!هیچوقت اینجوری نگو!به خودت بستگی داره!به اینکه چند سال ازدواج کردی مهم نیست.باید بتونی خودت همه چیز رو خوب نگه داری٬مثل روزهای اول.

و میخنده.با ناز.فکر میکنم چقدر خندیدنش قشنگه و اینکه چقدر دوست داشتم منم میتونستم اینجوری بخندم...

-چند ساله راستی ازدواج کردی؟

-چهار سال.

دلیلی نداره دروغ بگه.به سال پیش فکر میکنم که برای منم این عدد چهار بود و اینکه این روحیه رو نداشتم.اینجوری نبودم.چرا...

-چطور آخه....

صدای زنگ موبایلش سوالم رو نصفه میذاره.شروع میکنه تو کیفش دنبال موبایل گشتن و من با با دقت بیشتری بهش نگاه میکنم.چرا تا حالا متوجه نشده بودم؟چند روز همکار بودن تو یه اتاق زیاد نیست ولی چرا ندیده بودم؟ناخنهای بلند و قشنگش با یه لاک صورتی کمرنگ٬پوست صاف دستش که ناخودآگاه باعث میشه من آستین مانتوام رو بکشم پائین که دست پر از موام دیده نشه٬آرایش مرتب همیشگی‌اش٬موهای رنگ شده مرتبش که کمی از زیر مقنعه پیداست و کاملا یکرنگه و ریشه‌های سیاه مو دیده نمیشه و.... چرا من اینطور شدم و مریم اینطوری؟به خودم سعی میکنم فکر نکنم.به اینکه چند وقته میخوام برم آرایشگاه و با بی‌حوصلگی و تنبلی نمیرم و فکر میکنم فردا و فردا... به صفحه نمایشگر موبایل که پیداش کرده نگاه میکنه و لبخند میزنه.فکر میکنم چند وقته چنین لبخندی ندیدم؟لبخند یه عاشق واقعی و منم لبخند میزنم و نگاهمون میفته به هم و کمی سرخ میشه.فکرمیکنم چهار سال....

-سلام عزیزم

-مرسی.آره.تو خوبی؟

-نه.وقت ناهاره دیگه.تو الان کجایی؟

-مواظب خودت باش خیلی...

-آره!ساعت دو.مرخصی هم گرفتم برای چند ساعت آخر.کجا قرار بذاریم؟

-وای نه...نمیخواد تا اینجا بیایی.یه جا قرار بذاریم٬از اون ببعد با هم میریم...

-آخه...

-باشه عزیزم٬مرسی.پس تا ساعت دو.

-منم....پس تا بعد.

گوشی رو قطع میکنه و با لبخند بهم نگاه میکنه.چرا اینقدر سرخ شده؟اینقدر هنوز عاشق شوهرشه؟بعد از چهار سال هم؟احساس میکنم میخوام گریه کنم.من سال پیش چطور بودم؟چه احساسی داشتم وقتی مجید زنگ میزد؟آخرین باری که با هم دکتر رفتیم کی بود؟دنبالم هم نیاد٬فقط با هم بریم.نکنه...؟

-مریم؟میشه یه چیزی بپرسم؟ببخشد گوش کردم حرفهات رو٬ولی....چه دکتری میخوای بری؟خبری ِ؟!

میخنده و سرش رو کج میکنه.فکر میکنم شاید به خاطر همین خنده نازشه که رابطه‌اش با شوهرش اینطوری مونده و من....

-نه.خبری نیست.دستم چند وقته درد میکنه٬میخوام برم دکتر ببینم چیزی نباشه.راستی یادم رفتم بگم بهت:من از دو میرم٬میتونی به جای من چند تا کار انجام بدی؟

لبخند میزنم.تا امروز فکر میکردم هر زندگی مشترکی٬در سالهای اول به جایی میرسه که عشق فراموش میشه٬حالا با دیدن مریم همه چیز برام عوض میشه.دیگه لازم نیست به خواهرم بگم با منطق ازدواج کن چون عشق از بین میره.عشق هم میتونه بمونه....

-معلومه که میشه.بهش خیلی هم سلام برسون.خیلی ماهه شوهرت که میاد دنبالت تا با هم برید دکتر.

یه لحظه نگاهش عوض میشه.تلخ.شک.ناراحتی.اعتراض.نمیفهمم کدوم و شاید مخلوطی از همه.دهنش رو باز میکنه تا چیزی بگه ولی باز لبهاش رو به هم فشار میده و لبخند میزنه.دلم میخواد بپرسم چی شده که باز موبایلش زنگ میزنه.به صفحه موبایل نگاه میکنه و صورتش از احساس خالی میشه.یعنی کیه؟

-سلام.

-آره.خوبم.تو چطوری؟

اون نازی که تو صداش بود کجا رفت؟

-نه.ساعت دو.مجبور شدم مرخصی بگیرم.

-میدونم.مثل همیشه.

با لبخند عذرخواهانه‌ای بهم نگاه میکنه و میره به سمت در که بره از اتاق بیرون.کیه تلفن؟در رو که میبنده آخرین کلمات رو میشنوم :

-نه!خودم تنها میرم.بعد میام خونه....

در رو میبنده و صداش محو میشه.درست نمیشنوم.دیگه درست نمیبینم.درست نمیتونم نفس بکشم.سعی میکنم آروم بمونم.فکر میکنم حالا معنی اون نگاه رو میفهمم.به حرف احمقانه‌ای که زده بودم فکر میکنم «خیلی ماهه شوهت که میاد دنبالت تا با هم برید دکتر.».چطور نفهمیده بودم؟چطور حدس نزده بودم؟میخندم.به تلخی.در رو باز میکنه و میاد تو.صداش میپیچه تو اتاق:

-مامانم بود٬سلام رسوند.

با لبخند بش نگاه میکنم:

-تو هم سلام میرسوندی.

نگرانیی که تو نگاهش بود از بین میره و بهم لبخند میزنه.با اطمینان.با آرامش.با خوشبختی.فکر میکنم من چه حقی دارم که حس خوب یه آدم رو ازش بگیرم؟

-خب حالا بهم بگو فقط چه کارهایی رو وقتی نیستی به جات انجام بدم؟


□ Wednesday, June 14, 2006

----------------------------------------

Comments: Post a Comment