داستان کوتاه داستان کوتاه

Thursday, December 21, 2006

صدای زنگ ساعت در اتاق میپیچد و از خواب میپرم.از جای خالی او میگذرم و به سمت ساعت غلت میزنم،زنگ را خاموش میکنم و به ساعت نگاه میکنم که چند است.کمی زمان لازم دارم تا به یاد بیاورم که چند شنبه است و ساعت چند باید بیدار شوم.فکر میکنم باز هم....؟زیر لب،آرام با خود میگویم بخواب عزیزم و پتو را تا بالای گوشهایم بالا میکشم.

باز صدای گنجشک.از خواب بیدار میشوم و فکر میکنم اگر گنجشکها نبودند چطور بیدار میشدم؟غلتی میزنم و از پنجره به بیرون نگاه میکنم.به هوای گرفته و خاکستری.فکر میکنم ساعت چند است؟بالش او را به سمتم میکشم و سرم را روی آن میگذارم.به پرده های سفید نگاه میکنم و فکر میکنم آیا باید عوضشان کنم؟یادم نمیاید که چند سال پیش خریدیمشان و دوست هم ندارم که به این موضوع فکر کنم.برای شروع یک روز،فکر خوبی نیست.فکر میکنم کاش باران بیاید.فکرم را ادامه میدهم:باران بیاید که چه؟به نور ضعیفی که از پنجره وارد اتاق شده نگاه میکنم.خودم را به سمت جای خالی او می کشم و به کف اتاق،جایی که نور به زمین میخورد نگاه میکنم.به چوبهای روشن کف زمین.فکر میکنم وقتی میخواهم از تخت بیرون بیایم،اولین قدمم را بگذارم روی همین چوبها.حتما گرمتر است.بعد پایم را بگذارم روی گلیم سفید کف اتاق و بعد هم دمپائیهای مخمل قهوه ایم را پایم کنم و بعد دیگر بازی تمام میشود.وقتی خواستم بروم پائین هم پنجره را باز میکنم.قبلش باید درجه بخاری را کم کنم ولی اول دوش میگیرم.قبل از هر چیز باید از تخت جدا شوم.زیر لب،آرام به خودم میگویم بیدار شو عزیزم و پتو را کنار میزنم.

وارد اتاق میشوم و پنجره را میبندم.فکر میکنم باز یادم رفت جوراب پایم کنم و وقتی پاهایم را روی سنگ سرد آشپزخونه میگذارم فکر میکنم دیگر فردا پا برهنه از اتاق بیرون نخواهم آمد.از پنجره آشپزخانه به بیرون نگاه میکنم و فکر میکنم مگر فردا قرار است چه چیزی عوض شود؟فکرم را تصحیح میکنم:فردا چه چیزی بهتر میشود؟کتری را پر از آب میکنم و میگذارمش روی گاز.کبریت جای همیشگی خودش است چون جز من کس دیگری از آن استفاده نمیکند : در کابینت بالا،سمت چپ،درون یک کاسه آبی.گاز را روشن میکنم و فکر میکنم بد نیست کتری را هم بشورم.بشورم که باز کثیف بشود؟فرض کن دیروز شستمش.لبخند میزنم و تکیه میدهم به ظرفشویی.لااقل میتوانم بیرون از آشپزخانه صبر کنم تا پاهایم یخ نکند.یا چهارزانو بنشینم روی صندلی.الان آب جوش میاید.یک کم دیگر صبر کن.میتوانم چند تا گلیم بیندازم کف آشپزخانه.که هر روز کثیف بشوند و مجبور باشم مدام بشورمشان؟شاید اگر پنجره آشپزخانه بزرگتر بود و نور بیشتری به درون می آمد،اینقدر زمین سرد نبود.یا اگر به جای سنگ،جنس کف از چوب بود.یا... آب جوش میآید و من دوباره لیوان چایم آماده نیست.لیوان را از کشو وسطی برمیدارم و چای کیسه ای را از کشو کناری.فکر میکنم کاش رنگ کابینتها سفید نبود تا هر لکه کوچکی رویشان دیده نمیشد.لیوان داغ را که دستم میگیرم فکر میکنم برنامه امروزم چیست؟

کتابی که در حال خواندنش هستم را برمیدارم،درجه بخاری را کم میکنم،پنجره را باز میکنم و از اتاق بیرون میآیم.فکر میکنم کاش رنگ چوب پله ها هم مثل رنگ چوب کف اتاق روشن بود.شاید آنوقت بیرون آمدن از اتاق خواب و آمدن به طبقه پائین اینقدر غم انگیز نبود.میدانم چای آماده است و این به من قوت قلب میدهد.لبخند میزنم:چه کودکم من!چای آماده خوشحالم میکند.ولی بعد فکر میکنم همین لذتهای کوچک کافی نیست؟حالا میتوانم کتاب به دست،روی مبل بنشینم،چای بنوشم،شیرینی بخورم و کتاب بخوانم.و فکر کنم،البته.

دسته کاغذهایم روی میز است.فقط باید تصمیم بگیرم که با چی بنویسم؟خودکار؟مداد؟خودنویس؟

اولین صفحه را میخوانم و وقتی میخواهم ورق بزنم،نگاهم میافتد به درخت توی حیاط.فکر میکنم چند سال دارد؟دلم میخواست از کسی بپرسم ولی مطمئن نیستم کسی بداند و نمیخواهم فکر کنند من اینقدر بیکارم که به تنها چیزی که فکر میکنم این است و تنها همین موضوع برایم اهمیت دارد.صبر میکنم و شب از او میپرسم.او چنین فکری نمیکند و میفهمد که چرا پرسیدم.نشان را میگذارم بین صفحات،کتاب را روی میز میگذارم و لیوان چایم را برمیدارم.فکر میکنم اگر خانه مان این پنجره ها را نداشت چطور میشد؟سعی میکنم اتاق را بدون پنجره تصور کنم:زمین چوبی تیره،چند تکه فرش قهوه ای،مبلهای بزرگ و کرمی که دور شومینه چیده شده و کتابخانه پر از کتاب دور تا دور اتاق.پنجره را از دیوار روبرویم حذف میکنم و به جایش کتابخانه دو طرف را بهم وصل میکنم و درون طبقاتش را پر میکنم از کتاب.خودم را میبینم که در تاریکی نشسته ام و جایی نیست تا موقع چای خوردن به آن نگاه کنم یا درختی که فکر کنم چند سال دارد و بخواهم مقایسه اش کنم با سن خودم یا مادر و پدری که دیگر نیستند.شومینه را باید همیشه روشن نگه دارم و این برایم راحت نیست.باید هر شب از او بخواهم که مواظب باشد چوب به اندازه کافی در اتاق هست تا در طول روز که خانه نیست آتش خاموش نشود.گرچه با خوشحالی برایم این کار را میکند ولی.... قفسه پر کتابی را که ساخته ام خالی میکنم و از جلو پنجره برش میدارم،نور خورشید باز اتاق را روشن میکند و فکر میکنم بد نیست این بار به جای پرده های سنگین و تیره،پرده روشن بخرم.

به تقویم نگاه میکنم به امید اینکه دایره ای که دور امروز کشیدم به فردا منتقل شده باشد.یا بهتر از آن به دیروز.ولی دایره سرجای خودش است:چسبیده به امروز.جلوتر میروم و به اعداد ریز بالایش نگاه میکنم:شش خط تیره دوازده.پس ساعت پنج و نیم باید از خانه راه بیفتم تا به موقع برسم.شش ضربدر هشت.چهل و هشت یورو.کاش امشب آدمهای بخشنده و ثروتمندی به رستوران بیایند تا لااقل انعام بیشتری بگیرم.از فکر کاملم خوشم میآید.بخشنده و ثروتمند باید کنار هم باشند.هیچکدام از این صفتها به تنهایی به درد من نمیخورد و باید هر دو با هم باشند تا به نفعم شود.اول ساعت را نگاه میکنم و بعد زل میزنم به ورقهای روی میز.پنج ساعت وقت دارم و هنوز نتوانسته ام تصمیم بگیرم با چی بنویسم.

باید تصمیم بگیرم برای امشب شام چی بخوریم.کاش لازم نبود من تصمیم بگیرم.ولی او دوست دارد به سلیقه من غذا بخوریم.باید از این حساسیت و توجهش خوشحال باشم ولی در خلوتم شکایت میکنم.جرات ندارم از ناراحتیم چیزی بگویم:نمیخواهم ناراحت شود.کسی را هم ندارم تا در این مورد با او صحبت کنم.شاید اگر مادر زنده بود متوجه ناراحتیم میشد.شاید هم نه.همانطور که خواهرم بار پیش از دستم عصبانی شد که به جای اینکه خوشحال باشم بیخود بهانه می گیرم.فکر میکنم بهتر است امروز به کتابفروشی سر بزنم و یک کتاب آشپزی بخرم تا وقتی هیچ غذایی به ذهنم نمیرسد،از آن کمک بگیرم.

خودکار سیاه را برمیدارم،یکبار دیگر کاغذهای آ4 را مرتب روی هم میگذارم و شروع به نوشتن میکنم.مثل همیشه یک کاغذ کوچکتر هم کنارم میگذارم تا افکار ناگهانیم را روی آن یادداشت کنم؛یا کارهایی که باید انجام بدهم و میترسم فراموش کنم.در مدت پنج ساعتی که وقت دارم میتوانم یک ساعتش را بنویسم.بعد باید شام او را آماده کنم و ناهار فردا را.اولین کلمات را مینویسم و فکر میکنم نمیتوانم جنس کف زمین خانه را عوض کنم ولی میتوانم برای خودم یک جفت دمپایی بخرم.روی کاغذ کوچک کنار دستم مینویسم دمپایی.به نوشتن روی کاغذهای آ4 ادامه میدهم و بعد از چند خط جلوی دمپایی کلمه مخمل قهوه ای را اضافه میکنم.سعی میکنم تمرکزم را از دست ندهم ولی احساس خستگی نمیگذارد.فکر میکنم باید بهش یادآوری کنم که صبحها بعد از بیدار شدن،زنگ ساعت را خاموش کند که دوباره زنگ نزند تا من صبح زود بدخواب نشوم.باید بهش بگویم که من شبها مثل اون زود نمیخوابم و حق دارم که بخواهم صبحها بیشتر بخوابم.فکر میکنم که آیا به حرفم گوش میدهد؟بنویس!روی کاغذ کنار دستم مینویسم بیدار شدن با صدای ساعت یا گنجشک و برمیگردم به کاغذهای آ4.باید آرام بمانم و ذهنم را رها کنم.به ساعت نگاه میکنم و فکر میکنم کاش مجبور نبودم شام درست کنم.کاش فقط باید تصمیم میگرفتم که شام چی میخواهیم بخوریم و خدمتکاری داشتیم تا برایمان غذا درست کند.کاش....بنویس!روی کاغذهای آ4 ادامه میدهم : ولی باید مواظب باشم خدمتکار کتاب آشپزی را نبیند.اگر ببیند به او میگوید و او ناراحت میشود.دوست دارد که من انتخاب کنم آشپز چه غذایی درست کند.کاش میتوانستم قانعش کنم که کتاب فقط یه کمک است و باعث نمیشود غذایی که قرار است با هم بخوریم برایم بی اهمیت شود.آه میکشم و از پنجره به بیرون خیره میشوم...


□ Thursday, December 21, 2006

----------------------------------------

Comments: Post a Comment