داستان کوتاه داستان کوتاه

Wednesday, May 23, 2007

ای کاش یک روسپی حقیقی بودم: بدنم را به مشتری عرضه میکردم و در عوض پولی میگرفتم،نه یک عرضهکننده روح و جان،زنی که دل میبندد،عاشق میشود و از قسمتهایی از روحش،احساسش و جانش میگذرد،و در مقابل...

روزی خوشبختترین زن دنیا بودم.زیباترین هم.مهربانترین و لطیفترین هم.بالاتر از من کسی نبود.در آن اتاق کوچک اجارهای،در تختخواب دونفرهای که هیچ کدام از ما صاحبش نبودیم،بین ملحفه و پتویی که نمیدانستیم چه کسی آنها را شسته است و سقفی که نمیدانستیم فردا سرپناه چه کسی خواهد شد.به روی تو که پائین تخت نشسته بودی و مشغول کار با لپتاپت بودی لبخند زدم: احساس میکنم زیباترین زن دنیا هستم.چرا نگاه را نمیتوان ضبط کرد؟چرا عمر یک نگاه چنین کوتاه است؟چرا بعضی نگاهها تکرارناپذیرند؟نگاهم کردی: هر صبح چنین احساسی داری؟ میدانستم که میدانی چه میگویم،که چرا احساس میکنم زیباترین زن دنیا هستم.چه جوابی دادم؟گفتم خودت را لوس نکن؟ یا اینکه گفتم نه!هر روز صبح چنین احساسی ندارم!یعنی نمیدانی؟!چه گفتم؟ جواب دادم،مطمئنم،سکوت نکردم،ولی چه جوابی؟کاش توضیح میدادم.از احساساتم میگفتم،از شبی که با هم بودیم و از اینکه احساس زیباترین بودنم ریشه در احساس تو به من و شب گذشتهمان دارد،که کنار من بودی،که بعد از چنین حس لطیفی،بعد از آن اوج،من زیباترین شدم.چون تو بودی،تویی که از گذشته من آمده بودی،در حال کنارم بودی و در آینده... حیف!لحظه خوشبختترین بودنم چه کوتاه بود.

هدیه،یک کتاب بود.یک کتاب بزرگ،نفیس و تاریخی.کتابی که تو دوست داشتی و من نه.هدایای قبلی همه کتابهایی بودند که من دوست داشتم،و امیدوار بودم تو هم از آنها خوشت بیاید.تو هیچکدام را نخواندی و من یاد گرفتم در مورد کتابهایی که به تو هدیه میدهم چیزی نپرسم.آخرین هدیه،بهترین و مناسبترین بود.کتابی که تو دوست داشتی و میدانستم آن را خواهی خواند.من آن کتاب را دوست نداشتم،نخوانده بودم و حتی علاقه ای هم نداشتم که بعدها در موردش با من صحبت کنی.میدانستم وقتی کتاب را تمام کنی،من دیگر نیستم تا بخواهی با من در موردش صحبت کنی.این آخرین هدیه،تنها پیشکشی بود برای خوشحال کردن تو؛قبلیها برای تغییر دادنت بود،امید به خواندن کتابی که من هم دوست داشتم و علاقمند کردن تو به موضوعاتی که خودم به آنها علاقه داشتم.تو نمیدانستی این آخرین هدیه است.فکر کردی هدیهایست مثل تمام هدیههای قبلی.زنگ زدی و گفتی چند دقیقه وقت داری و میخواهی به دیدنم بیایی.امروز که دوباره به آن روزها و اتفاقات فکر میکنم از تو تعجب میکنم که چطور نفهمیدی.منی که هر روز زنگ میزدم،اساماس میفرستادم و دلگیر میشدم اگر سراغم را نمیگرفتی و جوابم را دیر میدادی. آن روز هیچ نگفتم و هیچ شکایتی نکردم و فقط گفتم بیا،منتظرت هستم و تو آمدی.

در تمام طول راه سفر زمینیمان با قطار فقط گفتی میدانی فرق اینجا و ایران چیست؟حتی نگفتم چی؟گفتم هوم؟گفتی اینکه اینجا سکوت ِ محض است و در ایران همیشه صدای حرف زدن آدمها میآید.جوری نگاهت کردم که یعنی این خوب است یا بد.ادامه دادی چند ساعت است که در قطاریم؟سر تکان دادم که حالا هرچقدر.گفتی صدای کسی را میشنوی؟گوش کردم و هیچ صدایی نبود.گفتی به آدمها نگاه کردی؟کتابم را بستم و به دور و برم نگاه کردم٬یا با هدفون موسیقی گوش میدادند٬یا مشغول کتاب خواندن بودند یا با کامپیوتر کار میکردند.به تو نگاه کردم.ابروهایت را بالا بردی که یعنی دیدی؟در همان لحظه چند ردیف عقبتر کسی شروع کرد به حرف زدن.خندیدی: تعجب نکن!با موبایل حرف میزند.با شک به او خیره شدم که یعنی چرا صدای زنگ موبایل را نشنیدیم؟لبخند زدی: موبایل را در وضعیت ویبراسیون میگذارند که مزاحم کسی نشوند.اینجا هیچ صدایی نیست و در ایران٬از همان لحظه اول که تصمیم بگیری سفر کنی٬میتوانی صداها و همهمه را بشنوی٬از وقتی به آژانس هواپیمایی ایرانی قدم میگذاری٬اتوبوس ایرانیها و هواپیمایی که به سمت ایران میرود.لبخند زدی و کتابت را باز کردی که یعنی حرفم تمام شد.در تمام سه ساعت و بیست و هفت دقیقهای که در راه بودیم٬فقط همین چند جمله را گفتی.یادت هست؟

تو تبدیل شدی به دیواری بین من و دیگران.وقتی بچهایم، همه از تک تک کارهایی که انجام میدهی٫باخبر میشوند.تو درون یک آکواریوم هستی و همه میتوانند ببینند چه میکنی.به آنها نیاز داری تا به تو غذا بدهند٬آب آکواریوم را عوض کنند و از تو مراقبت کنند.بعد کم کم٬همانطور که آن اولین تک سلولی از آب بیرون آمد و رشد کرد و تبدیل به انسان شد٬از آکواریوم بیرون میآیی و یاد میگیری تکههایی از زندگیت را مخفی کنی.شاید هنوز در آکواریوم باشی و فقط رنگ آب کدر شده باشد و دیگر درونش دیده نمیشوی.با هر دروغی که میگویی٬دیواری ساخته میشود.همانطور که بزرگ میشوی و یاد میگیری به پدر و مادر و خانوادهات دروغ بگویی٬دوستانی پیدا میکنی که مثل تو هستند و میتوانی کارهایت را برایشان تعریف کنی.باز کسانی را داری که بینتان دیواری نیست٬باز در یک آکواریوم میافتی.این بار برای غذا و تعویض آب به آنها نیاز نداری٬برای حرف زدن٬تعریف کردن و همفکری به وجودشان محتاجی.در یک کلمه برای تنها نبودن.که کسی باشد تا بتوانی با او حرف بزنی.با دوستانت، با هم کارهای قدغنی که انجامش ممنوع است را انجام میدهید٬برای هم تعریف میکنید و به دیگران دروغ میگویید.تا اینجا منم مثل بقیه بودم تا اینکه تو آمدی.تو آمدی و من برای دیده نشدن تو٬شنهای ته آکواریومم را به هم میزدم تا آب گلآلود شود و دیده نشوی.دیگر نه فقط به مامان و بابا و خانواده٬بلکه به تمام دوستانم هم دروغ میگفتم.برای دیده نشدنت شروع کردم دور خودم و زندگیم دیوار کشیدن.میدانستم اگر از تو به کسی بگویم٬نه تنها درکم نمیکنند٬که سرزنشم هم خواهند کرد.شاید نه فقط سرزنش که از طرد شدن هم میترسیدم.دوستانم برایم تعریف میکردند و من فکر میکردم من هم تا قبل از حضور تو میتوانستم مثل اینها حرف بزنم ولی حالا.... تو شدی دلیلی برای تنهایی من٬برای سکوتم٬برای کنارهگیری و ترسم از آدمها.و هرچه تو مشهورتر میشدی٬ضخامت دیوار من هم کلفتتر میشد

خوابت را دیدن فقط برایم دردناک است.حتی وقتی در خواب من را میبوسی و با من با مهربانی رفتار میکنی.در حقیقت وقتی مهربان و خوبی دردناکتر میشود.وقتی بیدار میشوم و به یاد میآورم که نیستی و هیچوقت هم نخواهی آمد.از آینده کسی خبر ندارد، میدانم ولی امید داشتن به چه چیزی.دیشب هم خوابت را دیدم.با هم جایی میرفتیم.با ماشین.من و تو تنها بودیم.همدیگر را دوست داشتیم ولی چیزی بینمان بود.یک دیوار.دلیلی که به خاطرش نمیتوانستیم از احساساتمان بگوئیم.نمیدانم آن دلیل چه بود.دوستت داشتم و در دلم میدانستم دوستم داری ولی نمیدانستم چقدر.مطمئن هم نبودم.میترسیدم.شک داشتم.دلم میخواست دوستم داشته باشی ولی به همان دلیلی که نمیدانم چه بود نمیتوانستم از تو بپرسم.به جایی که باید رسیدیم.یک ساختمان بزرگ بود.خیلی بزرگ.شاید دنبال کسی بودیم.شاید ماموریتی داشتیم.نمیدانم.در خوابم هم فقط تو مهم بودی و تمام توجهم به تو بود.کس دیگری هم در خوابم بود؟مادربزرگم؟مطمئن نیستم.شاید در خواب بعدیم مادربزرگم را دیدم.آخر یک بار وسط خوابم بیدار شدم.ساعت شش و هشت دقیقه صبح بود.باز خوابیدم.وارد ساختمان شدیم و دنبال چیزی میگشتیم.نمیدانم چه.شاید هم دنبال کسی بودیم.برایم مهم بود که با تو باشم.همانجور بودی.مثل قبل.مثل خیلی قبل.مثل اولهای دوستیمان.موهایت همانجوری بود و همان بلوزی تنت بود که دوستش داشتم.همان حس را داشتی.همانجوری.وارد یک اتاق شدیم که کسی در آن نشسته بود.شاید هم کسی نبود و بعد وارد شد. نباید من و تو با هم دیده میشدیم.نمیدانم.مطمئن نیستم.شاید هم کسی نباید میفهمید ما برای انجام کاری به آنجا آمدیم.باید وانمود میکردیم که اتفاقی به آنجا رسیدیم.که کاری نداریم.که از آنجا رد میشدیم و اتفاقی تصمیم گرفتیم در آن اتاق توقف کنیم.من را به سمت خودت کشیدی و بوسیدیم.لبهایم را بوسیدی.من میدانستم دیواری بین ما هست و تو فقط به این دلیل من را میبوسی که دیگران فکر کنند ما دو دوستیم که فقط برای بوسیدن هم وارد آن اتاق شدیم.میدانستم آن بوسه هیچ مفهومی ندارد و من نباید از آن لذت ببرم.میدانستم فقط به اندازهای طول خواهد کشید که دیگران ما را نگاه میکنند و به محض برطرف شدن شکشان، از من جدا خواهی شد.میدانستم این بوسه نه عمقی دارد و نه مفهمومی.میدانستم نباید از لمس لبانت لذت ببرم.میدانستم نباید انتظار بوسهای محکم و فشار دستی را داشته باشم.ولی تو من را محکم در آغوش گرفتی و لبانت را محکم به لبانم فشار دادی.زبانت با توقع زیاد و نه آرام لبانم را لمس میکرد و من نمیتوانستم باور کنم و از شدت ناباوری از خواب پریدم.شش و هشت دقیقه صبح بود.

روزی تصمیم گرفتم حرف بزنم.خوب آن شب را به یاد دارم که با دو دوست صمیمیام در پارکی نزدیک خانه در حال قدم زدن بودیم.یکی از دوستانم در مورد احساسات متناقضش میگفت و احساساتی که در موردشان عذابوجدان داشت.میگفت عشق دست آدم نیست،تو تصمیم نمیگیری که کی بیاید و کی برود،میآید و میرود و تو تنها نظارهگری.تنها کاری که از دست تو ساخته است این است که به دنبالش بروی یا نه،در دلت کاری نمیتوانی بکنی و تنها اختیار جسمت را داری.من نفس عمیقی کشیدم و فکر کردم بهترین لحظه برای گفتن همین لحظه است.کسی من را سرزنش نخواهد کرد،حتما درکم میکنند.در سکوتی که ایجاد شده بود حرفش را آرام ادامه دادم که وقتی عشقت نسبت به کسی باشد که تنها نیست و همراهی دارد،همه چیز سختتر میشود.دوستانم حتی لحظهای هم مکث نکردند تا من برای حتی یک ثانیه حس کنم کسی را دارم که من را میفهمد.هر دو با عصبانیت فریاد زدند نه!این درست نیست،این انسانی نیست،این اتفاق اصلا قابل قبول نیست و.... من دیگر نمیشنیدم و خودم را میدیدم که آب را گلآلودهتر میکردم و ردیفی آجر به دیوار کلفت بینمان اضافه میکردم.

هیچوقت دلیلش را نخواهی فهمید.دلیل اینکه چرا او تو را دوست داشت و دیگری را نه.دلیل اینکه تو چرا او را دوست داشتی و دیگری را نه.نمیدانم دلیلی وجود دارد و نخواهیم فهمیدش یا اصلا دلیلی ندارد.بعد از تمام اتفاقات،وقتی همکار تازه با لبخند به سویم آمد،من هم فقط لبخند زدم و فکر کردم خوب شد دیروز موهایم را رنگ کردم و موهایم دورنگ نیست،خوب شد امروز کمی آرایش کردم و خوشحال شدم که قدش نه کوتاه است و نه خیلی از من بلندتر.


□ Wednesday, May 23, 2007

----------------------------------------

Comments: Post a Comment