●
براي نلرزيدن صدام هيچ تلاشي لازم نبود :
-بيا اينجا!
از همونجا كه نشسته بود٫زل زد تو چشمام٫شايد با شك٫شايد با دلخوري و بعد به طرفم آمد.در سبد رو باز كردم و در حالي كه ميذاشتمش تو سبد با صداي بلند به خودم گفتم :
-تو نگاه يه خرگوش نه ميتونه شك باشه٫نه دلخوري.
ديگه برام اولين هديه عاشقانه او نبود.يه خرگوش بود.فقط يه خرگوش.نه!بيشتر از يه خرگوش.تبديل شده بود به موجودي كه ديدنش آزارم ميداد.كه تحملش سخت شده بود.ديگه نميخواستم.ديگه نه.
-يه سوپرايز برات دارم.
-براي من؟به چه مناسبتي؟
-مناسبت؟مگه لازمه آدم هر بار ميخواد به عزيزترينش هديه بده٫منتظر مناسبتي باشه؟ولي اگه حتما بايد يه مناسبتي باشه...صبر كن ببينم....خب به مناسبت يافتن بهترين شريك زندگي٫اينهم هديه من به همسفر راه زندگيم...
يه خرگوش.يه خرگوش كوچولو.چقدر خوشحال بودم و احساس خوشبختي ميكردم.صداش تو گوشم ميپيچيد:بهترين شريك زندگي.خنديدم:
-چه خرگوش بامزه اي!ولي چرا خرگوش؟خرگوش چه پيامي داره؟
خنديد:
-تو هميشه دنبال پيام مخفي اتفاقات هستي!خب خودت حدس بزن...
-خرگوش...خب زاد و ولدش زياده!نكنه....دو بچه كافيست!حواست باشه!نميخواهيم كه با بچه هامون دنيا رو فتح كنيم!
دستش رو دور شونه هام انداخت و منو محكم به خودش چسبوند:
-هر چند تا بچه از تو داشته باشم٫كمه.بچه هايي كه تو تربيت كني٫مثل بقيه نيستن٫تو فوق العاده اي٫اي كاش بچه هامون هم مثل تو باشن٫فقط مثل تو...
سرم رو محكم تكون دادم.چرا در اين لحظات خاطرات به ذهنم ميآد؟تنها چيزي كه الان احتياج ندارم٫احساساته.بايد منطقي باشم.بايد با همه چيز منطقي برخورد كنم.دوست داشتم گريه كنم.دوست داشتم به دوستم زنگ بزنم و باش صحبت كنم تا شايد آروم بشم.دوست داشتم يه فنجون قهوه درست كنم٫بشينم كنار شوفاژ٫يه پتو بندازم رو پام و.... در سبد رو بستم.ميدونست الان وقت تو سبد رفتن نيست.با بي تابي خودش رو به ديواره هاي سبد ميكوبيد.دلم سوخت.دلم ميسوزه.دستم رفت كه در سبد رو باز كنم...
-نه!گريه هم نكن!حق نداري گريه كني!
شروع كردم به عميق نفس كشيدن.اين راه هميشه براي جلوگيري از گريه كردن بهم جواب داده بود.اين بار هم جواب داد.در راه رفتن به سمت اتاق كار٫سبد رو گذاشتم كنار در ورودي.پاكت جريمه رو از رو ميز برداشتم.دوباره نگاه كردن بش احمقانه بود.ميدونستم.ميخواستم خودم رو عذاب بدم؟يا اميدوار بودم معجزه اي پيش بياد؟ كاغذ جريمه و عكس رو از پاكت درآوردم .سروصداي خرگوش بلندتر شده بود.
-كاش براش كاهويي٫هويجي٫چيزي ميذاشتم!
زل زدم به عكس همراه برگه جريمه.يعني از كي براي عكس گرفتن از كساني كه با سرعت زياد رانندگي ميكنن اين دوربينها رو تو اتوبانها گذاشتن؟چند سال پيش؟اگه الان اون زمان بود....هرگز نميفهميدم!عكس رو نزديكتر آوردم كه بتونم جزئيات بيشتري رو ببينم.او بود و ...يعني كي بود؟چرا تا به حال نفهميده بودم؟مال چه روزي بود؟۳۰ اكتبر...۳۰ اكتبر؟ به تقويم بزرگي كه بالاي ميز بود نگاه كردم.تقويم پر بود از نوشته هاي ما : قرارهاي كاريمون٫سفرهامون٫وقتهاي دكتر٫تولدها٫مهمونيهايي كه قرار بود بريم و... ۳۰ اكتبر...يه روز معمولي ِ وسط يه بيضي كه از ۲۷ اكتبر شروع ميشد و تا ۳ نوامبر ادامه داشت٫يه بيضي كه بالاش نوشته بود سفر كاري-پاريس و حالا اين برگ جريمه اي كه از ايتاليا رسيده بود.سروصداي خرگوش كم كم داشت اذيتم ميكرد.
-بايد زودتر ببرمش.هر چه زودتر.
عكس و برگ جريمه رو گذاشتم تو پاكت و از اتاق آمدم بيرون.دلم ميخواست يه آهنگ بذارم و رو كاناپه دراز بكشم...دلم ميخواست چشمام رو ببندم و بخوابم...دلم ميخواست... از آشپزخونه يه ظرف آب و يه تكه هويج آوردم و گذاشتمشون تو سبد.قبل از بستن در سبد يه لحظه وسوسه شدم كه خرگوش رو دربيارم و بغلش كنم٫نياز شديدي داشتم به حس گرماي يه موجود زنده٫به حس نوازش... ۳۰ اكتبر...تكيه دادم به جاكفشي و چشمام رو بستم.چرا پاكت رو باز كرده بودم؟مگه به اسم او نبود؟مگه به خودم قول نداده بودم كه نامه هاش رو باز نكنم؟چرا؟من كه....ميخواستم پركاري اين چند ماهه اخير رو جبران كنم٫ميخواستم يه جوري خوشحالش كنم٫ميخواستم از دلش دربيارم كه اين مدت اينهمه كار داشتم و مجبور شده تنها بمونه٫ميخواستم با دادن جريمه يكي از كارهاش رو كم كنم و كمكي كردن باشم٫ميخواستم...
-مگه قرار نبود گريه نكني؟
دستهام رو گذاشتم رو چشمام و فشار دادم.شايد اميدوار بودم اينجوري جلوي ريزش اشكهام رو بگيرم.
-بس كن....لطفا بس كن!
رفتم به سمت دستشويي تا صورتم رو بشورم.
-گريه چيزي رو عوض نميكنه.آروم باش.درست ميشه.تو درستش ميكني.مگه تا حالا درست نكردي٫اين هم...
صورتم رو شستم٫رويروي آينه ايستادم و زل زدم تو چشمام:
-ميتوني بذاري بري...
تق!و بعد صداي آب...
-ظرف آب رو برگردوند!
با دقت بيشتري به اعماق چشمام خيره شدم:
-ميتوني نديده بگيري و سعي كني همه چيز رو درست كني.
-ميتونم؟
-ميتوني لااقل سعي كني....و اميدوار باشي!
اين چي بود ته نگاهم؟اين.... چشمام رو بستم و پشتم رو كردم به آينه.اول رفتم برگ جريمه رو از روي ميز كار برداشتم و گذاشتمش رو سبد.بايد قبل از اينكه او برسه خونه٫برم.خيلي وقت ندارم.
لباس پوشيدم و پاكت جريمه رو گذاشتم تو كيفم.
-جاي خرگوشكم خيس شده...
نه!ميدونستم اگه در سبد رو باز كنم تا جاش رو تميز و خشك كنم٫نميتونم دوباره بذارمش اون تو٫و اگه نگهش دارم٫هر بار كه ببينمش ياد ۳۰ اكتبر ميفتم و ...
دندونهامو به هم فشار دادم و از خونه رفتم بيرون.سعي كردم به صدايي كه تو سرم ميپيچيد توجهي نكنم.همونطور كه در رو قفل ميكردم سعي كردم به ياد بيارم كه نزديكترين مغازه اي كه حيوون خونگي ميفروشه كجاست.نه!اول بهتره برم بانك تا نبسته٫جريمه رو بدم٫بعد...
شروع كردم به زمزمه آهنگ مورد علاقه ام تا نشنوم٫ولي...سرم پر شده بود از صداي خودم٫صداي ده سال پيشم٫موقعي كه با تحكم فرياد ميزدم :
مظلوم به اندازه ظالم مقصره!
□
Sunday, November 30, 2003