داستان کوتاه داستان کوتاه

Thursday, November 13, 2003

در مقابل وسوسه پرت كردن مدادم مقاومت كردم و آروم گذاشتمش رو ميز.صداي تق ضعيف برخورد مداد با شيشه ميز نه تنها آرومم نكرد٫كه عصبي ترم هم كرد.دلم ميخواست مدادم رو پرت كنم به طرف ديوار روبروم٫به طرف تمام نقشه هايي كه به ديوار آويزون كرده بودم٫تمام نقشه ها٫نماها و جزئياتيي كه الان چند ماهه دارم روشون كار ميكنم.اول مداد رو پرت ميكنم٫بعد راپيد رو٫بعد پاك كن٫بعد خط كش...
-باز چرا ماتت برده؟
صداش من رو به خودم آورد.صاف نشستم و شروع كردم به جمع كردن ميز :
-هيچي!اين هم تموم شد!فقط يه نقشه ديگه مونده.
-خب خدا رو شكر!تو اين پروژه رو تحويل بدي من جشن ميگيرم!خسته شدم از بس تنها تو خونه گشتم و تنهايي تلويزيون نگاه كردم و شام حاضري خوردم و ...
بقيه حرفهاش رو نشنيدم.همونطور كه حرف ميزد از اتاق رفت بيرون.لازم نبود بقيه حرفهاش رو بشنوم تا بدونم چي ميخواد بگه.چند ماه بود اين حرفها رو ميشنيدم.اوايل٫هر دفعه بحث ميكردم و جواب ميدادم.بعد از مدتي خسته شدم و به بيفايده بودن بحث پي بردم.از گفتن اگه من مشغول پروژه نبودم٫باز ما هيچ كار مشتركي انجام نميداديم٫خسته شدم.از تكرار اينكه وقتي پروژه من نبود٫ما هر شب جلو تلويزيون مينشستيم٫با هم٫ولي چون هيچ برنامه اي نبود كه هر دو از ديدنش لذت ببريم٫بعد از مدتي من شروع به كتاب خواندن ميكردم و به تلويزيون حتي نگاه هم نميكردم.پشت و گردنم درد گرفته بود.صاف نشستم٫سرم رو بالا گرفتم٫رو به سقف و چشمانم رو بستم.سعي كردم به ظرفهاي تلنبار شده در ظرفشويي فكر نكنم.اين بحث شام حاضري هم هر بار عصباني ترم ميكرد.در طول اين مدت با تمام فشاري كه بهم ميآمد سعي ميكردم هميشه شام درست كنم٫شايد در طول چند ماه٫چند شب شام نداشتيم٫ولي گفتن اينكه هر شب شام حاضري خورده٫بي انصافي بود!سعي كردم با عصبانيتم بجنگم٫خودم رو دلداري دادم:
-عصبي بودنت ربطي به حرفهاي او نداره٫به خاطر زندگيت هم نيست٫به خاطر تحويل پروژه فردا است٫تا حدي هم او حق داره٫چند ماهه كه....
مداد رو آروم برداشتم تا بذارمش تو جامداديم.اين جمله «تا حدي هم او حق داره» باز وسوسه ام كرد كه پرتش كنم.با خودم دعوا كردم:
-تقصير خودته!اگه زودتر شروع كرده بودي٫كارهات اينجوري هول هولي نميموند براي شب آخر٫حالا هم...
و سعي كردم به اينكه با وجود مسافرهايي كه يك ماه خونمون بودن چطور ميتونستم زودتر شروع كنم٫فكر نكنم.
صداي او از اتاق كناري حواسم رو پرت كرد:
-هوس قهوه نكردي؟
آخ چرا!بدجوري دلم يه فنجون قهوه ميخواست٫يه فنجون قهوه داغ كه دهنم رو بسوزونه٫كه خوردنش گرمم كنه.صداي خسته خودم رو شنيدم:
-نه!
اگه ميگفتم آره بايد بلند ميشدم و قهوه درست ميكردم.فردا تحويل بود و من هنوز كار داشتم.فكر قهوه رو از سرم بيرون كردم.مداد رو گذاشتم تو جامداديم و نقشه اي رو كه تازه تموم كرده بودم بردم تا كنار بقيه نقشه ها آويزون كنم.

***
آخرين بشقاب شسته شده رو گذاشتم سر جاش و به ساعت نگاه كردم.نيم ساعت زمان رو از دست داده بودم.البته كه از دست دادن اين نيم ساعت ارزش اين رو داشت كه جلوي غرولندهاي او رو براي نامرتب بودن آشپزخونه و وجود ظرفهاي كثيف بگيره.
-خب نيم ساعت بيشتر بيدار ميمونم!عوضش فردا اين موقع همه چيز تموم شده٫ميتونم رو مبل دراز بكشم و...
صداي او خيالبافي ام رو در مورد فردا ناتموم گذاشت:
-ظرفها رو بذار من ميآم ميشورم٫تو اگه كار داري بيا به كارت برس!
سعي كردم به اينكه مخصوصا صبر كرده تا شستن ظرفها تموم بشه و بعد اين حرف رو بزنه فكر نكنم.صداي خودم رو شنيدم كه با لحن مهربوني گفت:
-نه عزيزم!تموم شد.
و بعد طبق عادت هميشگي به شام فردا فكر كردم و اينكه چي درست كنم٫تا اگه لازمه چيزي از فريزر در بيآرم:
-قورمه سبزي درست ميكنم كه دوست داره...
يه بسته گوشت از فريزر درآوردم و از آشپزخونه خارج شدم.

او جلوي نقشه هام ايستاده بود و با دقت بهشون نگاه ميكرد.خوشحال شدم كه داره براي اولين بار به كارم علاقه نشون ميده.به طرفش رفتم تا اگه سوالي داشت ازم بپرسه.دستش رو گرفتم...
-آخ!(دستش رو پس كشيد.)قدر دستت سرده!باز تو با آب سرد ظرف شستي؟
با اون لبخند٫احساس احمق بودن بهم دست داد.سري تكون دادم و به سمت ميزم برگشتم.گفتن براي اين با آب سرد ظرف ميشورم چون آب گرم گرونه٫فقط باعث ميشد احساس حماقتم بيشتر بشه.زل زدم به نقشه نصفه روي ميز تا يادم بيآد كه بايد از كجا ادامه بدم.صداش تو گوشم پييد:
-واقعا اين خونه اي كه طراحي كردي كار ميكنه؟!يعني...يعني خراب نميشه؟!
-نه عزيزم!من كلي محاسبه كردم.
-آخه محاسبات شما....
به سمتم آمد٫گونه ام رو بوسيد و با خنده گفت:
-من كه تو خونه اي كه تو بسازي حاضر نيستم زندگي كنم.
و از اتاق رفت بيرون.لحظه اي به دري كه ازش خارج شده بود نگاه كردم.احساسم مثل وقتي بود كه پنجره رو باز ميكنم تا هواي تازه به اتاق بياد.احساس كردم با رفتنش از اتاق نفس كشيدن برام راحتتر شده.از خودم خجالت كشيدم.از اين احساسم.
-چون دكتراي رياضي داره ديدش اينجوريه.نميتونه به هنر اعتماد كنه.فكر ميكنه وجود هنر٫علم رو از بين ميبره.منظوري نداره.منم خسته و عصبي هستم.الكي ناراحت شدم.
مدادم رو برداشتم و شروع به تمام كردن نقشه كردم.

************************

خسته و خوشحال از پروژه اي كه با موفقيت تحويل داده بودم در رو باز كردم و نقشه ها و كيفم رو گذاشتم كنار جاكفشي:
-اول گل ها٫بعد شما!
سه تا گل رز رو گذاشتم تو گلدون و گذاشتمشون رو ميز.جامداديم رو از رو ميز برداشتم.لحظه اي به مدادم خيره شدم و بعد در جامداديم رو آروم بستم.

***
به ساعت نگاهي كردم و مشغول شدم.هنوز وقت داشتم.خيلي خسته بودم.به ديشب فكر كردم و لبخند زدم.از اينكه ميتونستم بدون اضطراب و دلشوره تو آشپزخونه كار كنم خوشحال بودم.ديگه لازم نبود نگران نقشه هاي نيمه كاره روي ميز باشم.به جاي نقشه ها٫الان سه تا گل رز كه براي او خريده بودم٫رو ميز بود.

***

دستمال رو دور در پلوپز پيچيدم٫قورمه سبزي رو براي آخرين بار هم زدم و به ساعت نگاه كردم.تا چند دقيقه ديگه ميرسيد خونه.فكر كردم لباسي رو كه دوست داره بپوشم٫آرايش....
زنگ تلفن تو خونه پيچيد.تلفن رو برداشتم:
-بله؟
-سلام عزيزم.
-سلام...خسته نباشي...كجايي؟
-من سر كارم!
-سر كار؟!هنوز؟چرا؟
-امروز بيشتر طول كشيد...الان هم با بچه ها قراره بريم بيرون شام.كار يه جوري شد كه اينجوري شد.
روي مبل ولو شدم.تازه فهميدم چقدر خسته ام:
-ولي...آخه من قورمه سبزي پختم.
-دستت درد نكنه عزيزم...فردا ميخوريمش!
-آها...
-فكر كنم دير بشه تا من بيام خونه.تو اگه خسته اي بخواب!منتظر من نمون.
-آها...باشه...خوش بگذره...
-ممنون.دوستت دارم!خداحافظ.
-منم!خداحافظ.
تلفن رو گذاشتم سرجاش.به گلها نگاه كردم و لبخند زدم.سرم رو به پشتي مبل تكيه دادم و چشمام رو بستم.حتي ازم نپرسيد تحويل پروژه چي شد و چطور بود.پلكهامو محكم به هم فشار دادم تا جلوي ريزش اشكهامو بگيرم.








□ Thursday, November 13, 2003

----------------------------------------

Comments: Post a Comment