●
ليوان چاي رو گذاشتم جلوش و بالا سرش ايستادم.زل زده بود به مونيتور.با دقت.به يه اخم کوچولو.همون اخمي که هروقت ميخواد دقت کنه و در حال فکر کردن صورتش رو ميپوشونه.زير لب گفت ممنون و دگمه Enter رو فشار داد.ميدونستم منتظر موندن بيفايده است.چند سال بود که ميدونستم.ولي باز يک کم صبر کردم.بعد دولا شدم و پيشوني اش رو بوسيدم.لبخندي زد و گفت ممنون و شروع کرد با ماوس تو صفحه دنبال چيزي گشتن.ميدونستم الان ديگه بايد برم.ديگه نبايد بالا سرش بايستم.ميدونستم٫ولي...نگاش رو آورد بالا و همونطور که سرش رو ميخاروند ازم پرسيد :
-با کامپيوتر کار داري؟
-نه!
-چيزي شده؟
-نه!
معلوم بود گيج شده.با شک بهم نگاهي انداخت :
-پس..؟
-هيچي!داشتم نگات ميکردم!
حالا که از خودش مطمئن شده بود با مهربوني بهم لبخند زد.اين لبخند...زماني بنظرم زيباترين لبخند دنيا بود.که تمام وجود من رو گرم ميکرد.چقدر اين چالهاي روي لپش رو دوست داشتم.چقدر...لبخندي زدم و گفتم خسته نباشيد.خيلي آروم برگشتم و رفتم به سمت ميزم.اميدوار بودم هر لحظه بگه بيا! و در آغوشم بگيره.اميدوار بودم دستم رو بگيره.مچ دستم رو و من رو آروم به سمت خودش بکشه و ببوسه.مثل قديم.خيلي قديم! و من هنوز اميدوار بودم.پشت ميزم نشستم و به کاغذهاي جلوم خيره شدم.برگشتم نگاش کردم.باز مشغول کار شده بود.ميدونستم نميتونم به کارم ادامه بدم.به حلقه ام خيره شدم و شروع کردم باش بازي کردن.آروم تو انگشتم ميچرخوندمش و بعد تا نوک انگشتم ميآوردمش بالا ولي از دستم درنميآوردم و بعد برش ميگردوندم سرجاش.فکر کردم آخرين باري که دستم رو گرفت و نذاشت بودن بوسه از کنارش رد بشم کي بود؟کي؟کي؟لبهامو به هم فشار دادم تا گريه نکنم.چرا يادم نميآد؟يعني اينقدر از اون زمان گذشته؟پس چرا به کل فراموش نميکنم؟چرا يادم مونده؟چرا هنوز اميدوارم؟چرا هر بار از کنارش رد ميشم دلم ميلرزه و آرزو ميکنم کاش دستم رو بگيره؟چرا؟به کف دستام خيره ميشم.ميگن خطوط دست راست تقدير آدم رو نشون ميده و دست چپ کارهاي خودمون رو.سعي ميکنم فرق بين خطوط دست راست و چپم رو پيدا کنم.فقط خط احساس رو ميشناسم.سعي ميکنم بفهمم که تو تقديرم احساساتي تر بودم يا در دنياي حقيقي.کف دستم پر از خط شده.شده؟يعني نبوده؟خط يا چين و چروک؟مگه چند سالمه؟صداش تو گوشم ميپيچه.هفته پيش بود.سرم رو گذاشته بودم رو پاش.همينطور که موهام رو نوازش ميکرد گفت:
-نميخواي موهاتو رنگ کني؟
اون موقع خنديدم و فکر کردم از رنگ موهام خسته شده.که يک کم تغيير هم بد نيست.گفتم:
-چه رنگي؟موهامو بور کنم خوبه؟
و چشمام رو بستم و خودم رو مجسم کردم با موهاي زرد.خيلي جدي گفت :
-نه!همين رنگ موهاي خودت خوبه.
اون موقع نفهميدم منظورش چيه.حالا با ديدن کف دستم...اين چين و چروک ها...يعني اينقدر موهام سفيد شده؟مگه چند سالمه؟بلند شدم و رفتم جلوي آينه تو اتاق خواب.چراغ رو روشن کردم که خوب خودم رو ببينم.تو آينه به خودم خيره شدم.اول لاي موهام گشتم.دنبال موهاي سفيد.سعي کردم به ياد بيارم که از کي موهام اينقدر سفيد شده.از کي؟صداش من رو از جام پروند :
-چي شده؟چرا زل زدي به خودت تو آينه؟
کرم صورتم رو از رو ميز برداشتم :
-هيچي.ميخواستم به صورتم کرم بزنم.
گفت آهان و از کنارم رد شد و رفت از تو کمد يه ژاکت برداشت :
-خيلي سرد شده.تو سردت نيست؟
خواستم بگم من هميشه سردمه.هميشه.
-خب شوفاژها رو روشن کن!
زير لب آروم اوهومي گفت و از کنارم رد شد و از اتاق رفت بيرون.منتظر ايستادم و به در خيره شدم.شايد اميدوار بودم برگرده و بياد من رو ببوسه.بگه ميدونم سردته.بگه چاي ميخواي؟بگه بيا با هم بشينيم چاي بخوريم.بگه...صداي Keyboard رو که شنيدم فهميدم باز پشت کامپيوتر مشغول شده.چرا ديگه من رو نميبوسه؟از وقتي ازدواج کرديم چي عوض شده؟چند سال گذشته؟نکنه...يعني پير شدم؟باز تو آينه به خودم خيره ميشم.يعني از وقتي ازدواج کرديم پير شدم؟آروم صورتم رو لمس ميکنم.نميدونم دنبال چي.شايد چروک.شايد زبري.ولي مثل قبلم.هيچي عوض نشده.لااقل بنظر من.پس چرا؟آروم ميچرخم و به فضاي اطرافم نگاه ميکنم.به تخت دو نفره بزرگمون با روتختي سفيد٫به پرده هاي سفيد٫به کمد چوبي٫به صندلي که لباسها روش تلمبار شده...ناخودآگاه به طرف صندلي ميرم و شروع ميکنم به تا کردن و مرتب کردن لباسها.يعني پير و زشت شدم؟يکي از بلوزهاش رو تو هوا جلوم ميگيرم و نگاه ميکنم.اگه من عوض شدم٫او هم شده.چرا؟آستين چپ بلوز رو ميذارم و شونه چپم و آستين راست رو رو شونه راستم و بلوز رو به خودم ميچسبونم و چشمام رو ميبندم.بوي او رو ميده.چشمام رو رو هم فشار ميدم.ياد زمان دوستيمون ميفتم.وقتي که براي ديدن هم لحظه شماري ميکرديم.که به دنبال لحظه اي بوديم تا بتونيم دور از چشم ديگرون همديگر رو ببوسيم...چي عوض شده؟دلم ميخواد گريه کنم.از اين ناتواني٫از اين ندونستن خودم عصباني ميشم.بلوز رو از خودم دور ميکنم و با عصبانيت تاش ميكنم و همراه بقيه لباسها ميذارم تو کمد و در کمد رو محکم ميبندم.صداش رو ميشنوم٫با يه کم نگراني ميپرسه :
-چي شد؟
دلم ميخواد داد بزنم.داد بزنم و بپرسم چي شده؟چي عوض شده؟ولي ميدونم اگه بپرسم با سردرگمي بهم نگاه ميکنه و لبخند ميزنه و ميگه چيزي نشده.من هنوز خيلي دوستت دارم.خيلي بيشتر از اون زمان.چون الان بيشتر ميشناسمت.فقط نوع دوست داشتنم عوض شده.ميدونم نميتونم بپرسم پس چرا ديگه من رو نميبوسه.چرا دستم رو نميگيره.چرا هر بار از کنارم رد ميشه بي تفاوونه.چرا مثل قبل گاهي فقط براي بوسيدنم از سرکارش بلند نميشه.چرا...؟
-هيچي!حواست پرت شد؟بخشيد...در کمد از دستم در رفت و محکم بسته شد.شام چي ميخوري؟
************************
در دستشويي رو پشت سرم قفل ميکنم و کيف لوازم آرايشم رو ميذارم رو کمد کنار دستشويي.مسواکم رو برميدارم و تو آينه به خودم خيره ميشم.به اعماق چشمام.به اون دو تا سوراخ سياه و فکر ميکنم پشت اين سوراخها چيه؟يه عدسي.يه سري عصب و رگ و ماهيچه.پس اين غم از کجا ميآد؟بدون اينکه چشم از خودم بردارم مسواک ميزنم.
-شايد تقصير منه.شايد جوري رفتار کردم که ديگه من رو نميبوسه.شايد...
در کيف آرايشم رو باز ميکنم و فکر ميکنم چه سايه اي بزنم.سعي ميکنم تو خاطراتم جستجو کنم و به ياد بيارم که سايه چه رنگي دوست داره.سايه خاکستري رو برميدارم و فکر ميکنم به رنگ چشمام هم ميآد.رنگ چشمام رو دوست داشت.داشت؟داره!چشمام رو ميبندم و شروع ميکنم به پخش کردن سايه رو پلکم.فکر ميکنم الان که چشمام رو باز کنم از اون غم خبري نيست.چشمام رو که باز ميکنم از غم خبري نيست ولي...
-خط چشم بکشم يا مداد؟
ميخوام همه چيز عالي باشه.خط چشم کشيدن راحت نيست٫مداد راحتتره٫ولي براي او...لبخند ميزنم و سعي ميکنم دو تا خط يکسان پشت چشمام بکشم.بعد ريمل.ماتيک؟ياد «آلساندارا»* ميفتم و فکر ميکنم ماتيک نه.به خودم تو آينه نگاهي ميندازم و سعي ميکنم به اينکه حالا ديگه هيچي تو چشمام نيست فکر نکنم.نه غم٫نه.... صداش از پشت در دستشويي فکرم رو ناتموم ميذاره :
-من خسته ام.ميرم بخوابم.شوفاژ رو روشن گذاشتم تا تو بيايي.بعد که خواستي بخوابي٫شوفاژ رو خاموش کن لطفا.
صدام تو دستشويي ميپيچه :
-باشه.مرسي.شب به خير.
چشمام رو ميبندم.نميخوام ديگه به خودم تو آينه نگاه کنم.فکر ميکنم آيا تو کيف آرايشم شيرپاک کن دارم يا نه؟
* آلساندرا شخصيت اصلي کتاب «از طرف او » نوشته آلبا دسس پدس (که اگه نخونديد پيشنهاد ميکنم حتما بخونيد!) تو يه قسمت از داستان وقتي منتظر شوهرش براي اينکه نشون بده دوست داره شوهرش لبهاش رو ببوسه ماتيک نميزنه.
□
Wednesday, January 21, 2004