داستان کوتاه داستان کوتاه

Sunday, February 29, 2004

خندید و نوک انگشتام رو بوسید.تک تک.خندیدم.گفت وقتی میخندی چقدر قشنگ میشی.چقدر قشنگتر!احساس کردم چقدر قشنگم.حلقه رو به دستم کرد و گفت یه هدیه.خندیدم.پر از احساس زیبایی.
-یه هدیه؟
-با من ازدواج میکنی؟

دستکش حلقه رو به دستم میفشرد.فکر کردم کاش قبل از اینکه دستکش رو دستم میکردم حلقه ام رو درمیآوردم.به چند تا بشقاب باقیمانده نگاه کردم و فکر کردم دفعه بعد.یک کم بیشتر نمونده.
آخرین بشقاب رو هم خشک کردم و گذاشتم سر جاش.دستهام رو مشت کردم و بعد بازشون کردم و به کف دستهام خیره شدم.به نوک انگشتام خیره شدم و لبخند زدم.احساس کردم از پشت سرم وارد آشپزخونه شده و نگام میکنه.برگشتم و بش لبخند زدم :
-دوستت دارم.
به طرفم آمد و در آغوشم گرفت :
-من هم دوستت دارم.خسته نباشی.چایی میخوری؟
سرم رو کج کردم و لبخندم به خنده تبدیل شد :
-آره.مرسی.
از تو کابینت دو تا فنجون درآورد و گذاشت رو کابینت.به کابینت تکیه دادم و بش خیره شدم.احساس کردم چه خوشبختم.احساسم رو بش بگم؟چشمام رو برای چند لحظه بستم.
-ببینم!
چشمام رو باز کردم.یه فنجون رو دستش گرفته بود و با یه اخم کوچولو بش نگاه میکرد :
-این رو مطمئنی که شستی؟میذارمش تو سینک که باز بشوریش.
دست کرد و از تو کابینت یه فنجون دیگه برداشت.چشم چرخوندم که ببینم دستکشم کجاست.رو کابینت کنار فنجون.حلقه ام رو درآوردم و گذاشتم کنار فنجون و دستکش رو باز دستم کردم.



□ Sunday, February 29, 2004

----------------------------------------

Comments: Post a Comment