داستان کوتاه داستان کوتاه

Saturday, April 24, 2004

کاش زيتون دوست داشت.با حسرت به شيشه های زيتون نگاه ميکنم و آه ميکشم.حالا چون او زيتون دوست نداره منم نبايد بخورم؟
-ببخشيد!اين زيتونها چندن؟
بعد از شنيدن قيمتشون فکر ميکنم بهتره يه چيزی بخرم که هم او دوست داشته باشه,هم من و از کنار زيتونها رد ميشم.


***

دو تکه ماهی.سيب زمينی هم که خونه داريم.ماست؟نه.کسی با ماهی,ماست نميخوره.سالاد؟همه چی خونه داريم؟به رديف ميوه ها و سبزيجات خيره ميشم و سعی ميکنم به ياد بيارم که خونه چی داريم و چی نداريم.بعد از يه روز سخت کاری خيلی راحت نيست.چقدر دوست داشتم الان خونه بودم,يه فنجون چای برای خودم درست ميکردم,رو کاناپه دراز ميکشيدم و چای ميخوردم.چشمام رو ميبندم و فکر ميکنم چقدر خسته ام.با صدای بقيه خريدارها يادم ميآد که تو مغازه ام و چشمام رو باز ميکنم و باز به رديف ميوه ها و سبزيجات خيره ميشم.کاش خونه بودم,چای,کاناپه ولی...

-فردا شب جمعه است,چه کار کنيم؟
-بمونيم خونه.من خسته ام.ميخوام استراحت کنم.
-باشه.ميمونيم خونه.
-آره.
-بيا يه کاری کنيم؟
-چی؟
-يه شام رمانتيک,دو نفره,با شمع!
-شام رمانتيک؟
-آره!مثل اون وقتهايی که تازه ازدواج کرده بوديم,که تو هنوز کار نميکردی,هر شب آرايش ميکردی و منتظر من ميموندی....
-آره....يادته؟
-پس...فردا شام رمانتيک؟
-عاليه!


به رديف ميوه ها و سبزيجات نگاه ميکنم و به کيف پولم فکر ميکنم : کاش ميتونستم همتون رو برای شام رمانتيک امشب بخرم.

***

بسته های خريد بدست,از در مغازه که ميآم بيرون چشمم به دکه گل فروشی ميفته.شام رمانتيک بدون گل؟پشت ويترين ميايستم و به قيمت گل ها نگاه ميکنم.يه شاخه گل رز.رز قرمز.يه شاخه اشکالی نداره.شنبه زودتر بيدار ميشم,به جای تاکسی با اتوبوس ميرم.وقتی گل بدست از در دکه بيرون ميآم,فکر ميکنم تمام دنيا داره بهم لبخند ميزنه.

***

به مادر و بچه ای که از روبرو ميآن نگاه ميکنم و لبخند ميزنم.دختر کوچولو من رو با ترديد نگاه ميکنه و نميدونه لبخند بزنه يا نه.حتما مامانش بش گفته با غريبه ها حرف نزنه و بشون لبخند هم نزنه.دلم ميسوزه.زنگ موبايل فکرم رو ناتموم ميذاره.بسته خريد و گل رو تو يه دست ميگيرم که بتونم به موبايل جواب بدم.گل از دستم ميفته.ميايستم و با نگرانی بش خيره ميشم.

-سلام عزيزم.خسته نباشی.
-سلام.خوبی؟
-مرسی.کجايی؟کی ميرسی خونه؟
-من تو راهم.تا نيم ساعت ديگه خونه ام.چطور؟
-مريم اينا زنگ زدن و گفتم شب بريم اونجا.زودتر بيا که دير نشه.
-امشب؟
يه لحظه چشمام رو ميبندم و باز بازشون ميکنم و به گل خيره ميشم.مردد ميمونم,بش بگم يا نه؟
-آره.امشب.چطور؟
-آخه....شام رمانتيک پس چی؟
ميخنده :
-خب اون باشه فردا عزيزم.امشب همه اونجا دور هم جمعن.ولی اگه دوست نداری....خب زنگ ميزنم ميگم تو دوست داری خونه بمونی و نميريم.
-نه...دارم ميآم.
-باشه.پس منتظرتم.تا بعد..خداحافظ.
-خداحافظ.

يه لحظه به گل نگاه ميکنم و به راهم ادامه ميدم.مادر و دختر از کنارم رد ميشن و دختر بهم لبخند ميزنه.بش لبخند نميزنم و بعد پشيمون ميشم.صدای نرم و لطيف بچگانش رو از پشت سرم ميشنوم :
-مامان!مامان!يه گل!گل اون خانومه بود.از دستش افتاد.برم بش بدم؟
جواب مادرش رو نميشنوم ولی قدمهام رو تندتر ميکنم و دعا ميکنم کاش بش بگه نه و گل رو برای خودشون بردارن.صدای پاش رو که پشت سرم ميدوه ميشنوم و سرعتم رو کم ميکنم:
-خانم!خانم!
برميگردم و بش خيره ميشم.چقدر خسته ام.رو پنجه های پاش بلند ميشه و گل رو بطرفم ميگيره.چه لبخند قشنگی داره.
-گلتون خانم!
به لبخندش نگاه ميکنم و فکر ميکنم کاش يه گل سفيد خريده بودم که به پيراهن سفيد دخترک ميامد.
-مال تو.
لبخند تو صورتش پخش ميشه.برميگرده و ميدوه طرف مادرش.مادرش,گل رو تو دست دختر ميبينه و بهم لبخند ميزنه.منم بش لبخند ميزنم و برميگردم و به راهم ادامه ميدم.



□ Saturday, April 24, 2004

----------------------------------------

Comments: Post a Comment