داستان کوتاه داستان کوتاه

Monday, May 17, 2004

-دامن کوتاه يادت نره!
لبخند ميزنم.با ناز.دست ميکنم و از چمدوني که جلوي روم رو زمين باز ِ دامن بلند سياهم رو برميدارم و از رو زمين بلند ميشم.به طرف کمد که ميرم٫تصوير خودم رو تو آينه در ِ کمد ميبينم و فکر ميکنم يادم نره آرايش کنم٫اون دستبندي رو هم که بهم هديه داده دستم کنم.جلو کمد ميايستم ويه لحظه شک ميکنم :
-واقعا دامن کوتاه بردارم؟
ازم خواسته.پس بايد!در کمد رو باز ميکنم و دامن سياه رو ميذارم تو طبقه و به بقيه لباسها نگاه ميکنم.کدوم دامن رو بردارم؟اين دامن سرمه اي ِ؟نه.مدلش رو دوست ندارم.زيادي تنگه.اين خاکستري ِ؟نه.دفعه پيش تو اون مهموني پوشيدمش که اصلا خوب نبود و خوش نگذشت.پس...اين صورتي ِ.لبخند ميزنم و سعي ميکنم نگاهش رو مجسم کنم وقتي با تحسين بهم خيره ميشه.يعني بهم چيزي هم ميگه؟لبهامو به هم فشار ميدم و سعي ميکنم فکر نکنم.به هيچي.در کمد رو محکم به هم ميکوبم.او ديگه هيچي نميگه.در کمد رو باز ميکنم و باز به هم ميکوبم.نگاه پر از تحسينش ديگه به من خيره نميشه.در کمد رو باز ميکنم و باز به هم ميکوبم.او ديگه...به تصوير تو آينه در ِ كمد خيره ميشم٫به چشمهاي سرخ شده از گريه اش و فکر ميکنم يادم نره عينک آفتابيم رو هم بردارم.



□ Monday, May 17, 2004

----------------------------------------

Comments: Post a Comment