●
فنجون قهوه ام رو گذاشتم جلوش :
-فالم رو بگير!
سرش رو بالا گرفت و با تعجب بهم خيره شد :
-من؟
-به جز من و تو کي اينجاست؟
-ها!
-خب...؟
-من که بلد نيستم!
-سعي کن!
حالا ميتونم بفهمم تو ضمير ناخودآگاهش چيه.اسم اون تست روانشناسي که يه تصوير درهم برهم به آدم ميدن و بعد از اينکه آدم اون تو چي ميبينه ميفهمن درونش چي ميگذره چي بود؟اگه الان ازش بپرسم ميفهمه که دارم همين کار رو ميکنم.بعدا ازش ميپرسم پس.
-اينجوري هي فنجون رو نچرخون.اينجوري که تو ميچرخونيش نميتوني هم چيزي ببيني!آروم آروم!سعي کن تمرکز کني!
-آخه من بلد نيستم!!
-بلدي نميخواد!ببين چي ميبيني!بعد فکر کن هر چيزي نشونه چي ميتونه باشه.ميتوني؟
زير چشمي يه نگاهي بهم کرد و منم با اخم نگاش کردم که يعني اين ديگه شوخي نيست تا نتونه اعتراض کنه.ميدونستم کارم مسخره و حتي احمقانه است ولي اون لحظه هيچي برام مهم نبود.نه مسخره بودن و نه حتي احمق بودن.گارسوني از بالا سرمون رد شد و با تعجب بهمون نگاه کرد.يه اخم هم به گارسون کردم که يعني فضولي موقوف!
-خب؟
يه چيزي ببين ديگه!مگه ميشه هيچي نبينه؟خنگ که نيست!پس چرا هيچي نميبينه؟
-يعني هيچي نميبيني؟
-صبر کن....بذار تمرکز کنم....
آها!ميخواد اينقدر معطل کنه تا من حوصله ام سر بره و بيخيال بشم؟نه ديگه!امروز از اون روزها نيست!
-باشه!صبر من زياده!
يه لحظه سرش رو از فنجون بلند کرد و با تعجب بهم نگاه کرد.لبخند زدم و ابرو بالا انداختم.
-و البته هر چيزي حدي داره!
دوباره سرش رو انداخت پايين.چشماش رو تنگ کرد و زل زد به فنجون.چرا من رو تحمل ميکنه؟من رو با تمام اين لوس بازيها و اذيتهام؟
-يه جعبه ميبينم!
-جعبه؟چه جور جعبه اي؟
سرش رو بالا آورد و لبخند زد :
-رنگش رو نميتونم ببينم!
-بامزه!نگفتم چه رنگي!گفتم چه جوري؟بزرگ؟کوچک؟
سرش رو تکوني داد :
-نه خيلي بزرگ٫نه خيلي کوچک!
-خب....چند وقته ديگه؟
سرش رو از فنجون بلند کرد و بهم خيره شد.زياده روي کرده بودم.معلومه که اين رو بلد نبود.لبخند زدم و چشمام رو تنگ کردم.هميشه اينجوري خودم رو براش لوس ميکنم :
-خب چند وقته ديگه اش مهم نيست!همين جعبه رو که ديدي مهمه٫که بالاخره بهم ميرسه!
لبخند زد و باز سرش رو انداخت پايين و شروع کرد چرخوندن فنجون.از دست خودم عصباني شدم.چقدر ترسويي!تا يه اخم ميکنه تو جا ميزني!بذار ناراحت بشه!مگه تو الان ناراحت نيستي؟مگه اين فراموشيش ناراحتت نميکنه؟مگه آدم چند بار تو سال تولدشه؟اينقدر به ياد داشتن يه تاريخ سخته؟يه گارسون بي هدف تو رستوران ميچرخيد و به ما خيره شده بود.بدم نميآمد يه چيزي بش بگم.ولي نميشد.در عوض منم بش خيره شدم و با اخم سر تکون دادم.
-خب....ديگه چي ميبيني؟همين؟فقط يه جعبه؟
با جديت زل زدم بش.مثل معلمهاي سختگير.دلم ميخواست ديگه هيچي نبينه و من غر بزنم.
-اينهمه شکل تو فنجون هست!يعني هيچي نميبيني؟
ديگه برام مهم نبود تو ضميرناخودآگاهش چيه.فقط ميخواستم يه دليلي پيدا کنم که غر بزنم.چرا بش نميگم که امروز تولدمه و ازش ناراحتم که فراموش کرده؟
-يه آدم خوشحال ميبينم!
پوزخندي زدم:
-مطمئنا من نيستم!
سرش رو بالا آورد و با معصوميت زل زد بهم :
-چرا؟
اين نگاه.اين معصوميت.فکر کردم تولد خيلي هم مهم نيست.خب کارش زياده.خب يادش رفته.خب...
تولد تولد تولدت مبارک
تمام رستوران داشتن ميخوندن.گارسونها دورمون جمع شدن.گارسوني که بش اخم کرده بودم يه کيک دستش گرفته بود و بهم لبخند ميزد :
مبارک مبارک تولدت مبارک
دلم ميخواست گريه کنم.دلم ميخواست بلند بلند بخندم.دلم ميخواست برم زير ميز قايم بشم.دلم ميخواست بپرم بغلش.دست کرد و از زير ميز يه جعبه نه بزرگ و نه کوچک کادو شده گذاشت رو ميز :
-حالا اون آدم خوشحال تو هستي؟
□
Thursday, May 20, 2004