●
يه تيکه از موهامو گرفتم و شروع کردم به گشتن بين نوکهاشون.حرفهاشون ديگه داره اذيتم ميکنه.ما فرق داريم!خوبه.مثل اينکه اين شامپو جديد ِ واقعا موخوره ها رو از بين برده.يادم باشه وقتي آمد دنبالم ازش حسابي تشکر کنم.
-...همشون همينن.هيچ کاري هم نميشه کرد...
موهامو با کشي که دور مچ دستم بسته بودم٫پشت سرم جمع ميکنم و نگاهش ميکنم که داره با تاسف سر تکون ميده.همشون غمگين بودن.خيلي غمگين.يعني روزي من هم مثل اينها خواهم شد؟نه!سرم رو تکون ميدم :
-بنظر من نميشه گفت همشون همينن!مگه ميشه؟مگه تمام زنها مثل هم هستن که تمام مردها مثل هم باشن؟
با حيرت به من خيره ميشن.مثل اينکه حرف عجيبي زده باشم.ش. دست کرد و چائيش رو برداشت و زل زد به استکان چائيش :
-نميخوام دلسرد يا نااميدت کنم.تو تازه نامزد کردي.اون اول همه چيز خوبه.وقتي شروع به زندگي کنيد....
ل. با بيصبري حرفش رو قطع ميکنه :
-راست ميگه!ما هم زمان نامزدي فکر ميکرديم چقدر همه چيز عاليه.زمان نامزدي هيچي معلوم نميشه.ما هم ميگفتيم....
حرفش رو قطع کردم و با لبخند اعلام کردم :
-ما فرق داريم!
***
وقتي گفت ما فرق داريم دست کرد و کش موهاشو باز کرد و شروع کرد با انگشتاش موهاشو شونه کردن و با لبخند به ما خيره شد.ياد موهاي بلند خودم افتادم و فکر کردم چه خوب شد کوتاهشون کردم.يادم باشه بعدا بش بگم موهاشو کوتاه کنه چون راحتتره.دستي به موهاي کوتاهم کشيدم و فکر کردم از کي راحتي برام مهمتر از زيبا بودن شده؟يه لحظه متوجه شدم که بقيه هم موهاشون کوتاه ِ.سعي کردم به ياد بيارم که قبل از ازدواج هم موهاشون کوتاه بوده يا نه.ل. عکسهاشو هفته پيش بهم نشون داده بود.موهاش بلند بود.عکسهاي ش. را تا به حال نديدم.يادم باشه ازش بپرسم... ش. فکرم رو نصفه گذاشت.برخلاف انتظارم خيلي با آرامش صحبت ميکرد :
-ميدوني....منم فکر ميکردم فرق دارم.فکر ميکردم امکان نداره بذارم زندگيم مثل زندگي ِ مادرم بشه.زندگي بقيه رو ميديدم و ميخنديم.فکر ميکردم امکان نداره.ولي...
ادامه نداد.دوست نداره گريه کنه.به همين دليل هر وقت احساس کنه با حرف زدن به گريه ميفته حرفش رو نصفه ميذاره. دلم نميخواست حرفش رو ادامه بدم.گفتن تمام اين حرفها به س. چه فايده اي داره؟به جز نااميد کردنش.براي چي؟شايد واقعا فرق داشته باشه.شايد واقعا ما اشتباهي مرتکب شديم که به اينجا رسيديم.شايد س. بتونه راه درست رو بره و به خوشبختي برسه.شايد.... ل. حرف ش. رو ادامه داد :
-منم فکر ميکردم فرق دارم.مثل ش. منم هر وقت دعوا و بگو مگوهاي مادر و پدرم رو ميديدم٫فکر ميکردم امکان نداره در آينده با شوهرم دعوا کنم.وقتي مامانم با موهاي بيگودي پيچيده و لباس کهنه تو خونه راه ميرفت و بابام که جلوي تلويزيون چرت ميزد و بودن يا نبودن مامان براش مهم نبود٫فکر ميکردم من هميشه قشنگترين لباسهامو تو خونه براي شوهرم ميپوشم٫هميشه تو خونه آرايش ميکنم٫هميشه....
و زد زير گريه.خوب شد تو راه يه بسته دستمال توجيبي خريدم.دست کردم و از تو کيفم يه دستمال درآوردم و بش دادم.فکر کردم کاش ريمل و خط چشم ضد آب زده باشه اگر نه بعدش مصيبت داريم!
-ببخشيد....نميخواستم ناراحتتون کنم....
س. دست دراز کرد و دست ل. رو که روبروش نشسته بود گرفت.به س. نگاه کردم که شرمنده بنظر ميرسيد.ش. فقط لبهاشو روي هم فشار ميداد :
-نه!تو نظرت رو گفتي....چرا ببخشيد؟!بذار به نتيجه برسيم....خب!چرا اين کارها رو نکردي؟
ل. چشماش رو پاک کرد و دستمال رو تو دستش مچاله کرد.مثل اينکه حدس ميزده به گريه بيفته.عجيب نيست.تقريبا هر بار که دور هم جمع ميشيم گريه ميکنه.ريمل و خط چشم ضد آب زده.يادم باشه بعدا مارک ريملش رو بپرسم...
-چرا اين کارها رو نکردم؟کردم!فکر ميکنيد چند بار اصلا نديد و متوجه نشد؟چند بار تو ذوقم خورد؟چند بار بي توجهي کرد؟چند بار...
و باز زد زير گريه. س. همچنان دست ل. رو گرفته بود و نوازش ميکرد.به ش. نگاه کردم که زل زده بود به س. فکر کردم زنها گاهي خيلي بدجنس و بيرحم ميشن.هيچ دليلي نداشت که ش. اينطور ل. رو به گريه بندازه و س. رو شرمنده کنه.ميتونستيم اين حرف س. رو نشنيده بگيريم.از بين بردن اين احساس خوبش هيچ نتيجه اي نداره.مطمئنا الان حرف ما رو قبول نميکنه و ما رو سه تا زن ناموفق و بيچاره ميدونه که دليل بدبختيشون رو به گردن مردها ميندازن.ش. فهميد دارم بش نگاه ميکنم برگشت و زل زد تو چشمام.تو چشماش يه درد عميق بود.کاش مثل ل. گريه ميکرد.فکر کردم بس ِ ديگه!خواهش ميکنم!
-تو هم که نظري ندادي!مثل هميشه نه؟ميشه يه دفعه هم تو بحث ما شرکت کني؟
و لبخند زد. س. و ل. هم به من خيره شدن و لبخند زدن.منم لبخند زدم.مرسي.اين جمله يعني تغيير موضوع بحث. ش. از من ميخواست بحث رو عوض کنم :
-داشتم فکر ميکردم اگه تو هم مثل ل. ريمل و خط چشم ضد آب استفاده ميکردم ميتونستي الان گريه کني!
ل. قاه قاه خنديد :
-واقعا که!
-راستي!مارک ريملت چيه؟
***
وقتي گفت ما فرق داريم فقط دلم ميخواست بلند بلند بخندم.يه نگاهي به ن. و ل. کردم که هر دو زل زده بودن به س. فکر کردم چرا اينها نميخندن؟امکان نداره اين حرف جدي باشه.ولي لبخند تمسخر آميز س. نشون ميداد که حرفش جدي ِ.چرا فکر ميکنه فرق داره؟يه دفعه احساس کردم خالي شدم.احساس آدمي رو داشتم که تو مسابقه دو شرکت کرده و بعد از مدتها دويدن٫بعد از رسيدن به خط پايان ميبينه همه چيز يه شوخي بوده و همه بهش ميخندن و نه مسابقه اي در کار بوده و نه جايزه اي و تمام مدتي که دويده بيفايده بوده.تمام دويدنم بيفايده بوده.« ما فرق داريم » دلم ميخواست ميتونستم نشنيده بگيرم.لبخند بزنم و بپرسم حال نامزدت چطوره؟ يا بپرسم کارهاي عروسي خوب پيش ميره؟به ن. نگاه کردم که همچنان به س. خيره شده بود و بعد دستي به موهاي کوتاهش کشيد و مرتبشون کرد.چرا فکر ميکنه با ما فرق داره؟عصبانيتر از اوني بودم که با خشم حرف بزنم.عصبانيتر و خسته تر.تمام دويدنم بيفايده بود.خيلي خسته بودم :
-ميدوني....منم فکر ميکردم فرق دارم.فکر ميکردم امکان نداره بذارم زندگيم مثل زندگي ِ مادرم بشه.زندگي بقيه رو ميديدم و ميخنديم.فکر ميکردم امکان نداره.ولي...
دندونهامو به هم فشار دادم که گريه نکنم.به ياد مادرم افتادم که هر هفته براي خرجي بايد دستش رو جلوي پدرم دراز ميکرد و جواب پس ميداد که پول هفته پيش رو چکار کرده.مادرم جلو مغازه هاي طلا فروشي و لباس فروشي و ... با حسرت ميايستاد و نگاه ميکرد.که هر وقت ازش لباس ميخواستم و چيزي رو که دوست داشتم نشونش ميدادم اخمي ميکرد و سر تکون ميداد :
-اين؟واقعا اين؟تو که خيلي خوش سليقه بودي!اين که خيلي قشنگ نيست!مطمئني اين رو ميخواي؟
و من تا مدتها باور ميکردم که به خاطر زشتي لباسها برام چيزي نميخره و وقتي دليل اصلي رو فهميدم...تصميم گرفتم خودم کار کنم تا براي پول محتاج شوهرم نباشم.حالا براي پول محتاج شوهرم نيستم ولي براي هر لحظه اي که بخوام با من و کنارم باشه بايد بش التماس کنم.تک تک شبهايي رو که بايد تنها بخوابم به يادم ميآد و فکر ميکنم زندگي من و مادرم خيلي هم فرق نداره.مادرم تشويقم کرد که زن ِ او بشم تا هيچوقت از نظر مالي مشکلي برام پيش نياد.ميخواست تجربه تلخ خودش رو من نداشته باشم.نميدونست چيزي تلختر هم وجود داره.حالا من زن يه تاجر موفقم که مدام به سفر ميره و از هر سفر برام سوغات مياره ولي به جز شبها براي من وقتي نداره.اون هم نه هر شب.شبهايي که هواي من رو بکنه.کاش مادرم بود تا بش بگم که ازش خوشبختتر نشدم.که از من خوشبختتر بوده.خوشبختتر بوده؟چطور ميتونم مطمئن باشم؟هيچوقت جاي او نبودم.هيچوقت نميفهمم.....صداي ل. فکرم رو قطع ميکنه :
-منم فکر ميکردم فرق دارم.مثل ش. منم هر وقت دعوا و بگو مگوهاي مادر و پدرم و ميديدم فکر ميکردم امکان نداره در آينده با شوهرم دعوا کنم.وقتي مامانم با موهاي بيگودي پيچيده و لباس کهنه تو خونه راه ميرفت و بابام که جلوي تلويزيون چرت ميزد و بودن يا نبودن مامان براش مهم نبود فکر ميکردم من هميشه قشنگترين لباسهامو تو خونه براي شوهرم ميپوشم٫هميشه تو خونه آرايش ميکنم٫هميشه....
از همون اول که شروع کرد فهميدم که آخرش ميزنه زير گريه.به س. نگاه کردم که آرايش کرده٫با موهاي بلند شرميگن و ناراحت به ش. خيره شده بود.يه لحظه دلم سوخت.ولي...هيچ دليلي نداشت اون حرف رو بزنه.اگه يک کم فکر ميکرد اون حرف رو نميزد.حتر اگه فکر ميکرد با ما فرق داره ميتونست چيزي نگه.يعني متوجه نبود با اين حرفش ما رو زخمي ميکنه؟يا دلش ميخواست مخصوصا زخميمون کنه؟« ما فرق داريم » چرا؟دندونهامو به هم فشار ميدم و به ن. نگاه ميکنم که از تو کيفش دستمال در مياره و به ل. ميده. ن. هيچي نميگه.مثل هميشه.بحث بنظرش بيفايده است.ولي س. بايد بفهمه حرفش چقدر....
-ببخشيد....نميخواستم ناراحتتون کنم....
ببخشيد؟همين؟نه!س. دستش رو دراز ميکنه و دست ل. رو ميگيره.کاش منم ميتونستم گريه کنم.کاش يه نفر دست من رو هم ميگرفت.کاش کسي بغلم ميکرد و من ميتونستم تو بغلش گريه کنم.چند وقت بود که او من رو همينطور بي دليل در آغوش نگرفته بود؟ « ما فرق داريم » به ل. که داشت اشکهاش رو پاک ميکردم نگاه کردم و فکر کردم بايد همه چيز تموم بشه.همه حرفها.حتي به بهاي چند قطره اشک بيشتر....
-نه!تو نظرت رو گفتي....چرا ببخشيد؟!بذار به نتيجه برسيم....خب!چرا اين کارها رو نکردي؟
ل. دستمال رو براي آخرين بار روي چشمهاش کشيد :
-چرا اين کارها رو نکردم؟کردم!فکر ميکنيد چند بار اصلا نديد و متوجه نشد؟چند بار تو ذوقم خورد؟چند بار بي توجهي کرد؟چند بار...
ميدونستم که باعث ميشم باز گريه کنه.ولي س. بايد ميشنيد.بذار ببينه که حرفش چقدر دردناک بوده.« ما فرق داريم » به س. خيره شدم که شروع کرده بود به نوازش دست ل. پشيمون بنظر ميرسيد.چه فکري ميکنه؟هنوز فکر ميکنه « ما فرق داريم » ؟ اين پشيموني تو چهره اش هم فيلم بازي کردن ِ؟سنگيني نگاه ن. رو احساس ميکنم و به طرفش برميگردم.بنظرش آدم وحشتناکي هستم.ميدونم.ولي لازم بود.کاش بفهمه.براي هممون لازم بود.نگاه ِ ن. پر از خواهش ِ : بس کن!لبهامو به هم فشار ميدم.حق داره.بس ِ :
-تو هم که نظري ندادي!مثل هميشه نه؟ميشه يه دفعه هم تو بحث ما شرکت کني؟
نگاهش پر از قدرداني شد و خنديد.منم خنديدم.بس ِ ديگه.بيا بحث رو عوض کنيم :
-داشتم فکر ميکردم اگه تو هم مثل ل. ريمل و خط چشم ضد آب استفاده ميکردم ميتونستي الان گريه کني!
صداي قهقه ل. تو فضا پيچيد :
-واقعا که!
ن. هميشه ميدونه چطور بحث هاي ناراحت کننده رو به پايان برسونه و يه صحبت خوش آيند رو شروع کنه :
-راستي!مارک ريملت چيه؟
***
وقتي با سربلندي اعلام کرد « ما فرق داريم » فقط شوکه شدم.فکر کردم الان ش. با صداي بلند ميخنده.اگه بخنده منم ميخندم.ولي نخنديد.پس حتما عصباني شده.فقط کاش داد نزنه.دفعه پيش که داد زد و من گريه کردم خيلي بد بود.فکر کردم خوب شد اين بار ريمل و خط چشم ضد آب زدم.حالا بعد از گريه لازم نيست نگران آرايشم باشم.به ن. نگاه کردم که موهاي کوتاهشو با دست مرتب ميکرد.باز به س. خيره شدم که با موهاي بلندش بازي ميکرد.کاش ن. مثل هميشه يه حرف بيربط بزنه و بحث عوض بشه.کاش ... صداي آروم ش. رو که شنيدم يه لحظه چشمام رو بستم.عصبانيتر از اوني بود که داد بزنه.کاش منم مثل ش. ميتونستم جلو گريه کردنم رو بگيرم.فکر کردم باز من دستمال ندارم!
-ميدوني....منم فکر ميکردم فرق دارم.فکر ميکردم امکان نداره بذارم زندگيم مثل زندگي ِ مادرم بشه.زندگي بقيه رو ميديدم و ميخنديم.فکر ميکردم امکان نداره.ولي...
يه لحظه فکر کردم الان گريه ميکنه و من براي اولين بار گريه کردنش رو خواهم ديد.ولي لبهاشو رو هم فشار داد و سکوت کرد.کاش ادامه ميداد.حرفهاش تو سرم ميپيچه ... زندگي مادرم ...
-منم فکر ميکردم فرق دارم.مثل ش. منم هر وقت دعوا و بگو مگوهاي مادر و پدرم رو ميديدم فکر ميکردم امکان نداره در آينده با شوهرم دعوا کنم.وقتي مامانم با موهاي بيگودي پيچيده و لباس کهنه تو خونه راه ميرفت و بابام که جلوي تلويزيون چرت ميزد و بودن يا نبودن مامان براش مهم نبود فکر ميکردم من هميشه قشنگترين لباسهامو تو خونه براي شوهرم ميپوشم٫هميشه تو خونه آرايش ميکنم٫هميشه....
و زدم زير گريه.ميدونستم دستمال ندارم.حتي تو جيبهام رو هم نگشتم.ن. دست کرد و از تو کيفش بهم دستمال داد.ياد مامان و بابا افتادم.بابا که هميشه تو خونه از هر چيزي ايراد ميگرفت و مامان که هميشه برنامه هايي داشت تا از خونه فرار کنه.چقدر قبل از مهموني به خودش ميرسيد و خوشگل ميشد.صداي س. فکر مامان رو از سرم بيرون ميکنه :
-ببخشيد....نميخواستم ناراحتتون کنم....
و بعد دست دراز کرد و دستم رو گرفت.چقدر دستش گرم بود.کاش ن. بحث رو عوض کنه.گفتن اين چيزها چه فايده اي داره؟چرا ما بايد به س. بگيم که فرقي وجود نداره و سرنوشت هممون همين ِ؟
-نه!تو نظرت رو گفتي....چرا ببخشيد؟!بذار به نتيجه برسيم....خب!چرا اين کارها رو نکردي؟
-چرااين کارها رو نکردم؟کردم!فکر ميکنيد چند بار اصلا نديد و متوجه نشد؟چند بار تو ذوقم خورد؟چند بار بي توجهي کرد؟چند بار...
به ياد تمام خاطرات بدم ميفتم و باز ميزنم زير گريه. ش. همه چيز رو ميدونه.ميدونه چرا گريه ميکنم.فقط ميخواد به س. ثابت کنه.چرا گاهي اينقدر بيرحم ميشه؟مثل اينکه تمام اين اتفاقات تقصير س. است و حالا بايد تنبيه بشه. س. شروع کرد به نوازش دستم.فکر ميکنم شايد من اشتباهي داشتم.شايد بايد بيشتر حرف ميزدم.شايد من هم فرق داشتم و فراموش کردم.شايد با عوض کردن راهم بتونم اوضاع رو عوض کنم.شايد بايد بي توجهي هاش رو با مهربوني بش ميگفتم و ازش ميخواستم بي توجه نباشه.شايد بي توجهي اش نه از بدجنسي که از خستگي و کار زياد بوده.ياد اولين سالگرد ازدواجمون ميفتم که بدون اينکه به من چيزي بگه يه مهموني گرفت.شايد من هم مقصر بودم.صداي ش. فکرم رو نصفه ميذاره :
-تو هم که نظري ندادي!مثل هميشه نه؟ميشه يه دفعه هم تو بحث ما شرکت کني؟
سرم رو بالا آوردم و به ن. نگاه کردم.از اول صحبت هيچي نگفته بود.خنديد :
-داشتم فکر ميکردم اگه تو هم مثل ل. ريمل و خط چشم ضد آب استفاده ميکردم ميتونستي الان گريه کني!
ن. هيچوقت تو بحث شرکت نميکنه ولي هميشه به موقع بحث رو عوض ميکنه.قهقه زدم و فکر کردم امشب براش بهترين لباسم رو ميپوشم و آرايش ميکنم :
-واقعا که!
-راستي!مارک ريملت چيه؟
***
با ساعت نگاه ميکنم و فکر ميکنم پنج دقيقه دير کرده.همه رفتن و تنها موندم.قرار بود سر وقت بياد دنبالم.به ياد ل. ميفتم که موقع خداحافظي محکمتر از هميشه در آغوشم کشيد٫با اينکه باعث گريه کردنش شده بودم.نميخواستم ناراحتشون کنم.باز به ساعت نگاه ميکنم و فکر ميکنم نکنه ما هم مثل بقيه باشيم و هيچ فرقي هم با بقيه نداشته باشيم؟
□
Tuesday, June 01, 2004