●
-زده زير همه چيز.
اين رو گفت و شروع کرد آروم آروم چائيش رو خوردن.زل زدم بش و نميدونستم چي بگم.ميدونستم دروغ نميگه.دليلي نداشت علي بش دروغ بگه.يا چنين چيزي رو از خودش بسازه و به ندا بگه.ميتونستم ببينمشون که با هم نشستن و بحث ميکنن که به من بگن يا نه.نميدونستم ازشون ممنون بودم يا نه.نميدونستم بايد به من ميگفتن يا نه.بايد چيزي ميگفتم :
-زير چي زده؟
احمقانه ترين سوال ممکن همين بود.ميدونستم زير چي زده.نميفهميدم چرا.هيچ دليلي به ذهنم نميرسيد.ميدونستم ندا هم نميدونه.اگه ميدونست بهم ميگفت.با دليل.نه فقط «زده زير همه چيز».چائيش رو تموم کرد و شروع کرد به چرخوندن استکان.منم زل زدم به تفاله هاي چاي که ته استکان ميچرخيدن و احساس کردن سرم داره گيج ميره :
-گفته اصلا با تو دوست نيست.يعني...
نميدونست بگه يا نه.من هم اگه به جاش بودم نميدونستم بايد بگم يا نه.نميدونستم دوست دارم بشنوم يا نه.نگاهم رو از استکان برداشتم و زل زدم بش.چرا بهم نگاه نميکنه؟
-يعني....يعني گفته فقط سر يه شرط بندي ...
-شرط بندي؟
سرم رو پايين انداختم و به انگشتري که برام خريده بود نگاه کردم.ياد تولدم افتادم.روزي که انگشتر رو تو انگشت انگشتري دست راستم کرد و با جديت تو چشمام نگاه کرد :
-انشاله انگشتر عروسي.
خنديدم و سرم رو انداختم پايين.صداش رو شنيدم که آروم گفت :
-عروسيمون!
-خوبي؟
صداي مضطرب ندا يادم آورد که تو اتاق خودم تو خوابگاه هستم و او زده زير همه چيز.سرم رو بالا آوردم و بش نگاه کردم.با نگراني بهم خيره شده بود.سرم رو تکون دادم که يعني خوبم.تو نگاهش ترحم بود.چيزي که ازش متنفر بودم و چقدر هم در اين لحظه بش نياز داشتم :
-من و علي خيلي فکر کرديم که بت بگيم يا نه.نبايد بت ميگفتم؟
شروع کردم با انگشتر بازي کردن و سرم رو تکون دادم که نه.بايد ميگفت.بايد ميشنيدم.بايد ميدونستم.چرا دروغ گفته بود؟
-ميخواي ديگه حرفش رو نزنيم؟
بايد بدونم :
-شرط بندي با کي؟سر چي؟
سرش رو با تاسف تکون داد :
-نميدونم.در اين مورد چيزي نگفته.فقط گفته شرط بندي.ميدوني...
حرفش رو نصفه گذاشت و با شک بهم نگاه کرد.ميخواست ببينه چقدر ديگه تحمل دارم.تا همينجاش هم خرد شده بودم.ولي ميخواستم بدونم.انگشتر رو از تو انگشت دست راستم در آوردم و کردمش تو انگشت دست چپم.چرا دروغ گفته بود؟با تکون سر تشويقش کردم که ادامه بده :
-ديشب تو خوابگاه همه دور هم بودن.خب...همينطور حرف شده و اينا....بعد حرف تو شده و گفتن تو و او دوستيد و....ميدوني ديگه...شوخيهاي پسرونه...
سر تکون دادم که يعني ميدونم :
-آره....و او گفته اصلا با تو دوست نيست!يکي از بچه ها گفته شما دو تا رو ديده که داشتيد ميرفتين سينما.اونم گفته با يکي شرط بسته بوده که با تو بره سينما.همين.
دوباره استکان رو برداشت و شروع کرد به چرخوندن تفاله ها.دلم ميخواست بش بگم نکن!ولي خيلي بد بود.خودش هم خوشحال نيست.دليلي نداره منم ناراحتش کنم.انگشتاي دست چپم رو چند بار تکون دادم تا حس کنم حلقه داشتن چطوريه.گاهي حلقه رو تو اين انگشتم ميکردم و جلو آينه ميايستادم و با خودم حرف ميزدم و دستام رو تو هوا تکون ميدادم و به حلقه اي که تو انگشت دست چپم بود نگاه ميکردم و به آينده فکر ميکردم و لبخند ميزدم.چرا دروغ گفته بود؟اين هم قسمتي از شرط بود؟يا به خاطر شرط شروع کرده بود و بعد واقعا درگير شده بود؟کي نقش بازي کرده بود و کي حقيقي بود؟انگشتر رو در آوردم و گذاشتمش رو ميز :
-ميشه لطفا اين رو بدي به علي که بده به او؟
زل زد به حلقه و بعد زل زد به من.چند بار نگاهش بين من و انگشتر نوسان کرد.فکر کردم جعبه حلقه رو کجا گذاشته بودم؟
-الان جعبه اش رو هم ميارم.
-مطمئني؟
-تو بودي چه کار ميکردي؟
فکر کردم حتي گريه هم نميکنم.چرا دروغ گفته بود؟
-خب....شايد اولش شرط بوده ولي الان عاشقت شده!
-من کسي رو که حاضره به خاطر شرط بندي با احساسات يه دختر بازي کنه نميخوام!
فکر کردم خيلي هم مطمئن نيستم.شايد اگه خودش بهم ميگفت ميتونستم ببخشمش.ولي...زده بود زير همه چيز.چرا؟از دوستي با من خجالت ميکشه؟چرا گفته ما دوست نيستيم؟چرا؟وقتي بلند شدم جعبه رو بيارم دستم رو گرفت :
-اون دوستت داره!
دلم ميخواست بغلش کنم و سرم رو بذارم رو شونه اش.دلم ميخواست بخنده و بگه شوخي کرده.منم قول ميدادم عصباني نشم و بخندم و فقط بگم چه شوخي بي مزه اي.لبهامو رو هم فشار دادم و آروم شروع کردم جواب دادن.اصلا دلم نميخواست گريه کنم يا داد بزنم :
-دوستم داره؟دوست داشتن يعني چي؟يعني اينکه تا چند نفر باش شوخي کردن بزنه زيرش و بگه نه؟بگه من اين آدم رو نميشناسم و همين؟اينجوري حاضره پاي دوستيمون بايسته؟لابد فردا هم ميگه من اين رو نميشناسم و ميره با يکي ديگه....
دلم نميخواست گريه کنم يا داد بزنم ولي شروع کرده بودم به گريه کردن و داد زدن.بغلم کرد :
-آروم باش....
سعي کردم لبخند بزنم و خودم رو کشيدم عقب :
-ببخشيد.الان جعبه رو ميارم.بعدش هم بريم اتاق بغلي که امشب قراره همه بچه ها جمع بشن اونجا و حافظ بخونيم.موافقي؟
و سعي کردم ترحم تو نگاهش رو نديده بگيرم.
***
نميدونم تو کدوم کتاب خونده بودم که پرنده اي هست که وقتي روباه به خودش و بچه هاش حمله ميکنه،مادر ِ بچه ها رو مخفي ميکنه و خودش رو به روباه نشون ميده تا بچه هاش در امان بمونن.حس اون پرنده رو داشتم.ميدونستم بايد خودم رو قرباني کنم.به علي نگاه کردم و گفتم :
-همش سر يه شرط بندي بود.
نميدونم چرا همه امشب تو اتاق ما جمع شده بودن.نميدونم چرا اين پسره احمق که من خيلي هم خوب نميشناختمش بايد الان که همه اينجان حرف او رو بزنه و بگه شما با هم دوستيد.با اون لبخند احمقانه اش.اميدوار بودم کسي دنبال حرف رو نگيره و گير نده.هيچوقت نتونسته بودم خوب دروغ بسازم.هميشه بايد از قبل دروغهام رو آماده ميکردم.در لحظه دروغ گفتن برام خيلي سخت بود.هم خنده ام ميگرفت هم دروغهام قابل قبول نبود.به علي نگاه کردم که با شک بهم خيره شده.فکر کردم کاش حرف رو عوض کنه.
-حالا سر چي شرط بسته بودي؟
-با کي؟
سرم رو تکون دادم و قيافه اسرار آميزي به خودم گرفتم.فقط نبايد کسي بفهمه.اگه بفهمن و همه جا پر کنن.اگه کسي به گوش خانواده اش برسونه.اگه کسي بفهمه و بش چيزي بگن.اگه....
-همه چيز رو که نميشه گفت!بعضي چيزها يه رازه!
و سعي کردم لبخند موزيانه اي بزنم.به علي نگاه کردم و چشمکي زدم.حتما فهميده دروغ گفتم تا بيشتر در مورد او حرف نشه.فقط اميدوارم جريان امشب رو براي ندا تعريف نکنه.نه.حتما ميفهمه اگه به ندا بگه،ندا هم به او ميگه و او ناراحت ميشه که در موردش تو خوابگاه پسرونه حرف زدن.مطمئنا چيزي نميگه.علي هم که با تعجب بهم خيره شده بود تا چشمکم رو ديد،لبخند زد.لبخندش خيالم رو راحت کرد.فهميده جريان شرط رو از خودم ساختم و به ندا هم نميگه.ميتونستم حس اون پرنده مادري رو که جون بچه هاش رو نجات داده درک کنم.اينکه همه چيز به خوبي تموم شده.منم لبخند زدم :
-خب....کي مياد يه دست ورق بزنيم؟
□
Thursday, June 24, 2004