●
نور فلاش اولش فقط باعث تعجبم شد.سرم رو از کتاب بلند کردم تا ببينم کي از کجا عکس گرفته.فکر کنم اولين احساسم از ديدن اون مرد که با لبخند دوربينش رو بطرف من گرفته بود،عصبانيت بود.نميدونستم چي بگم.فکر کردم چرا ازم عکس گرفته،اونم بدون اجازه.بعد ترسيدم.فکر کردم حالا با عکس من چه کار ميکنه.نکنه به کسي بده.يا به کسي نشون بده و بگه با من دوست ِ؟اين عصبانيت و ترس در مدتي کمتر از ثانيه از ذهنم گذشت و بعد لبخندش بهم رسيد.با مهربوني بهم لبخند ميزد.يه مهربوني عميق.و تحسين.تحسين ِ تو نگاهش باعث شد منم لبخند بزنم و تمام اون عصبانيت و ترس از يادم بره.لبخندم رو که ديد آمد جلو.عادت داشتم هميشه وسط نيمکت بشينم که کسي کنارم نشينه.البته جايي که من ميشستم،زير اون درخت تنها،بالاي اون تپه که هيچ راهي براي بالا رفتن ازش وجود نداشت،کسي هم نميآمد.اون اوائل هميشه فکر ميکردم چطور اين نيمکت رو اينجا آوردن.بعد از مدتي ديگه سوال رو فراموش کردم.بعضي عصرها،ميرفتم اونجا ميشستم و کتاب ميخوندم.هيچ صدايي نبود.گاهي صداي يه پرنده.سکوت اونجا رو دوست داشتم و اينکه کسي مزاحمم نميشد.و حالا اين آقا.کنار رفتم تا بياد کنارم بشينه و با دقت بيشتري بش نگاه کردم.خيلي مرتب لباس پوشيده بود و ميشد بش گفت يه آقاي خوش تيپ.کنارم که نشست بوي عطرش رو هم حس کردم.بويي بود که دوست داشتم.چه عطري بود؟هيچوقت نتونستم اسم عطرها رو به ياد بيارم.
-سلام.
تحسين تو نگاهش باعث شد احساس کنم چقدر زيبام.که چقدر لبخندم زيباست :
-سلام.
-مزاحمتون شدم؟
و به دوربينش اشاره کرد.ياد عکس گرفتنش افتادم.اينکه هيچ دليلي نداشته ازم عکس بگيره و باز ترس به سراغم آمد.ميخواد از عکس چه استفاده اي بکنه؟نکنه تحسين تو نگاهش يه حس قلابي باشه؟مثل لبخند هنرپيشه ها که آدم هيچوقت نميفهمه پشت لبخندشون چيه.نکنه تحسين تو نگاه اين مرد هم از جنس همون لبخندها باشه؟
-از کي عکس گرفتيد؟
ترسم لحظه به لحظه بيشتر ميشد.شک کردم.به لبخندش و نگاهش.دوست داشتم بگه از منظره اين درخت تنها عکس گرفته و کاري به من نداشته.اونوقت ميتونستم باش صحبت کنم.شايد تحسين نگاهش هم حقيقي باشه.و براي من.
-از شما.
يه لحظه احساس کردم نه ميتونم پلک بزنم و نه آب دهانم رو قورت بدم.با تعجب بش نگاه کردم و فکر کردم منظورش چيه؟
-از من؟
چرا اينجا اينقدر خلوت ِ؟چرا هيچکس از اينجا نميگذره؟يه لحظه ترسيدم و فکر کردم بهتر ِ بلند شم و شروع کنم به فرار.ولي...
-آخه خيلي زيبا هستيد...
احساس کردم حتي نميتونم نفس بکشم.
-...يه زيبايي خاصي داريد که من تا حالا در کسي نديدم.مثل اينکه اطرافتون رو يه هاله گرفته باشه.يه هاله آرامش.اگه ازتون عکس نميگرفتم تا ابد خودم رو نميبخشيدم!
اولين حسم،احساس آرامش بود.و لذت.من زيبام.و در اطرافم يه هاله آرامش دارم.سرم رو پايين انداختم و به جلد کتابي که تو دستم بود خيره شدم و لبخند زدم.
-ببخشيد که فقط اجازه نگرفتم.
سرم رو بالا آوردم و بش نگاه کردم.اين آدم اصلا من رو نميشناسه.تا حالا به چند نفر اين حرفها رو زده؟چطور چنين چيزي به من ميگه؟
-شما اصلا من رو نميشناسيد!چطور فکر ميکنيد من آرام هستم؟شايد يه آدم عصبي باشم و همين کتابي هم که دارم ميخونم،کتابي باشه که فقط آدمهاي رواني ميخونن.شايد....
سعي کردم جلد کتاب رو پنهان کنم.حرفم رو قطع کرد :
-من حس کردم.به جرقه اوليه اعتقاد داريد؟
اعتقاد داشتم.نزديک بود بپرسم به نيمه گمشده هم اعتقاد داريد که جلوي خودم رو گرفتم :
-شما اصلا من رو نميشناسيد!شايد من يه آدم اجتماع گريز هستم.اينکه تنها هم آمدم اينجا خودش يه دليل ِ!کسي که از ديگران فرار ميکنه.کسي که....
-جوابم رو نداديد!
و با نگاه پر از تحسينش بهم خيره شد.نميدونستم چي بگم.تو نگاهش يه صداقت بود که...ولي شايد هم دروغ بگه.شايد تمام اينها يه فيلم باشه.فيلم براي چي؟براي چي بايد فيلم بازي کنه؟که به چي برسه؟
-چرا ازم عکس گرفتيد؟
جواب اين سوال رو داده بود.ولي بايد حرف رو عوض ميکردم.نميخواستم دروغ بگم.ولي همه چيز خيلي عجيب بود.تمام اين اتفاقات.مثل يه خواب.خواب خوب يا کابوس؟
-بهتون که گفتم.حسي که در شما ديدم،يه حس خاص بود.با اين باروني قرمز،زير اين درخت سبز....نميدونم چطور بگم.نميدونم اسمش چيه.جرقه اوليه يا دل ريختن يا ....
-ولي شما اصلا من رو نميشناسيد!
-به احساس اعتقاد داريد؟
نميدونستم.نميدونم.کسي که اينقدر راحت با من دوست ميشه و از جرقه اوليه حرف ميزنه،شايد که فردا کس ديگه اي رو ببينه و .....من اصلا اين آدم رو نميشناسم!نميدونم چه کاره است.نميدونم درس خونده يا نه.نميدونم تو چه خانواده اي بزرگ شده.نميدونم....
-نه.
و سرم رو تکون دادم.شايد براي تاکيد کردن رو «نه» اي که گفته بودم.سرش رو انداخت پايين و شروع کرد پاش رو تکون دادن.يه لحظه وسوسه شدم يه حرف محبت آميز بزنم.فکر کردم حتما راست گفته که حالا ناراحت شده.حتما واقعا بنظرش زيبا هستم.با يادآوري اين حرفش باز لبخندي زدم.دهنم رو باز کردم تا چيزي بگم ولي نتونستم.فکر کردم من اصلا اين آدم رو نميشناسم.او هم من رو نميشناسه.چرا فقط براي زيبايي من به سراغم آمده؟اصلا نميدونه طرز فکر من چي ِ.که چي برام مهمه.که چي دوست دارم.يعني براش مهم نيست.يعني فقط براش زيبايي مهم ِ.احساس کردم خيلي غمگينم.فکر کردم کاش امروز خونه ميموندم و اينجا نميآمدم.دلم ميخواست يه چيزي بگم.در مورد احساسم.ولي يادم آمد اين آدم فقط يه غريبه است.کتابم رو باز کردم و مشغول خوندن شدم.سعي کردم بش نگاه نکنم.حرکت پاش داشت آزاردهنده ميشد.
-ميشه لطفا پاتون رو تکون نديد؟
سرش رو بالا آورد و بهم خيره شد.ديگه تحسين تو نگاهش نبود.تو نگاهش اشک بود.اين اشک نميتونه دروغ باشه.ولي....
-شما اصلا من رو نميشناسيد!
دلم ميخواست باز اصرار کنه.بگه خب کم کم هم رو ميشناسيم.باز نگاهش پر از تحسين بشه و لبخند بزنه.باز....
-پس مزاحمتون نميشم.
و از جاش بلند شد.فکر کردم دستش رو بگيرم و بگم بشين ِ؟بش بگم نرو؟
-ببخشيد بابت عکس.
دوربين رو از گردنش درآورد و آروم جلدش رو باز کرد.فکر کردم بايد يه چيزي بگم ولي چي؟دوربين رو باز کرد و فيلم رو درآوردو به سمتم گرفتش :
-اين هم فيلم.چند تا عکس بيشتر نگرفته بودم.حتما دوست نداريد عکستون پيشم بمونه.
بايد چيزي ميگفتم.ولي چي؟فيلم رو گذاشت رو نميکت و آروم گفت خداحافظ و رفت.بايد صداش ميکردم و بش فيلم رو ميدادم.بايد صداش ميکردم و ميگفتم ميتونيم با هم آشنا بشيم.بايد صداش ميکردم ولي....فکر کردم اگه برگرده نگاهم کنه صداش ميکنم.صداش ميکنم و به سمتش ميرم.راه نميرم.به سمتش ميدوم.با تمام قدرتم.با بيشترين سرعت.ولي....برنگشت.سرش رو پايين انداخته بود و آروم ميرفت و من موندم و فيلمي که نميدونستم بايد با خودم بردارم يا نه.
□
Tuesday, July 06, 2004