داستان کوتاه داستان کوتاه

Wednesday, September 29, 2004

به سر تا پای خانمی که روبروم ایستاده و موهای تازه رنگ شده اش رو با دست شونه میکنه نگاه میکنم و شکمم رو میدم تو.فکر میکنم یعنی چند سال از من بزرگتره؟یعنی من هم چند سال دیگه اینجوری میشم؟صاف میشینم و فکر میکنم از فردا شروع میکنم به رژیم گرفتن.فردا که پنجشنه است و مهمونیم.بذار از شنبه شروع میکنم.سعی میکنم فکر نکنم که چند وقته که تصمیم دارم از یه شنبه ای شروع کنم به رژیم گرفتن و اینکه اون شنبه تا حالا نرسیده.گردن میکشم تا ببینم چند نفر به نوبت من مونده.میدونم اگه از جام بلند بشم یکی جام رو میگیره و باز باید منتظر بایستم.خسته ام و نمیخوام بایستم.پس به همین گردن کشیدن و زل زدن به آرایشگرم بسنده میکنم.اینقدر بش زل میزنم تا نگام کنه و لبخندی بزنم :-چقدر به من مونده؟اخمی میکنه و سر تکون میده.میدونه مائیم که بش احتاج داریم و به خاطر همین هر بداخلاقی بکنه هیچی نمیگیم و لبخند میزنیم.گاهی وسوسه میشم که یه چیزی
بش بگم و بلند بشم و برم ولی فکر اینکه باز بگردم و یه آرایشگر خوب پیدا کنم که از کارش راضی باشم منصرفم میکنه.با لبخند بش نگاه میکنم و به علامت ابراز همدردی سر تکون میدم.به فیشهایی که جلوش رو لبه آینه چیده نگاه میکنه و سر تکون میده :
-خانمم!دو نفر به شما موندن.اگه میخوای بری,برو.ولی وقتی برگردی نمیتونم قول بدم که زود بگیرمت.شاید معطل بشی.
با دست سالن رو نشون میده و سر تکون میده :
-شلوغه خانمم,شلوغ.
تو آینه به خودش خیره میشه و لبهاش رو به هم میماله که ماتیکش پخش بشه رو لبهاش.با دستهاش موهای صاف شده اش رو از رو پیشونیش کنار میزنه و با یه اخم
کوچولو برمیگرده به طرفم :
-ولی کار این دو نفر خیلی طول نمیکشه.بشین,صدات میکنم.
لبخندی میزنم و سر تکون میدم :
-ممنون.
قیچی رو برمیداره و کارش رو ادامه میده.اسمی رو صدا میزنن و خانم کناریم از جاش بلند میشه.خانمی که موهاش رو تازه رنگ کرده بود کنارم میشینه و موبایلش رو از تو کیفش در میاره و شروع میکنه به شماره گرفتن.فکر میکنم کاش من هم موبایل داشتم تا الان به مامان زنگ میزدم و حال خواهرم رو میپرسیدم.از وقتی حالش بد شده و خونه خوابیده یه بار بیشتر نرفتیم دیدنش.دیشب هم که....نفس عمیق میکشم و سعی میکنم تمرکز کنم رو حرفهای خانم بغل دستیم تا فکر نکنم :
-آره عزیزم.بالاخره راضیش کردم موهام رو بور کنم.چند وقته الان میخوام موهام رو بور کنم هی میگفت نه.دیروز دیگه دیدم اینجوری نمیشه.نه غذا درست کردم نه هیچی.از صبح نشستم پای ماهواره.راستی!اون خانم دکتره رو دیدی؟میگفت اگه کم آب بخورید پوستتون زود چروک میشه و شادابیش رو از دست میده...
صدای بلند آرایشگر تو سالن میپیچه و من امیدوارانه به اطرافم نگاه میکنم که شاید خانمی که صداش کردن نباشه تا زودتر نوبت من بشه.خانمی از پشت سرم بلند میشه و من یه نفس عمیق میکشم.خانم کناریم همونطور که صحبت میکردم برمیگرده بهم نگاه میکنه و سر تکون میده.منم شونه بالا میندازم و به خانمی که تازه رو صندلی نشسته نگاه میکنم.سرش رو به پشتی صندلی تکیه میده و چشماش رو میبنده.فکر میکنم خوش به حالش.کاش من به جاش بودم.سرم رو میچرخونم و تو سالن دنبال تلفن میگردم.گوشه سالن یه تلفن هست که روش با حروف درشت نوشتن لطفا از سکه بیست و پنج تومانی استفاده کنید.فکر میکنم خب با مامان کمتر از پنج
دقیقه نمیتونم حرف بزنم.میشه صد و بیست و پنج تومن.اگه از خونه زنگ بزنم....چه اشکالی داره؟یه بار حالا خواهرم مریض شده.صد و بیست و پنج تومن هم پولیه؟اون از علی,با اون ادا و اصول دیشبی حالا هم که خودم....جوری سریع از جام بلند میشم که کیف خانم کناریم میفته زمین و بهم اخم میکنه.ببخشیدی میگم و میرم به سمت صندوق تا پول خرد کنم.صد و پنجاه تومن خرد میکنم و سعی میکنم بدون فکرکردن تلفن بزنم.آخرین شماره رو که میگیرم فکر میکنم اگه دیدم مامان میخواد شروع کنه به صحبت و دیگه پول نداشتم,میگم که نوبتم شده و زود میرم.تا میام عذاب وجدان بگیرم مامانم گوشی رو برمیداره :
-الو؟
-سلام مامان.منم.
-سلام.کجایی اینقدر شلوغه؟
-آرایشگاه.خوبید؟
-ممنون.تو خوبی؟
-مرسی.مریم چطوره؟
-بد نیست....(آه میکشه و میفهمم که ناراحته که چرا من دیدنش نمیرم) مریضه دیگه.استراحت مطلق.تو خونه هم خیلی تنهاست.(باز آه میکشه و من میفهمم که الان باید یه بهونه ای بیارم که چرا دیدنش نمیرم.)
-آخ...حتما خیلی سخته.خیلی دلم میخواست برم یه روز لااقل پیشش بمونم.ولی از سر کار که مرخصی نمیتونم بگیرم.عصر هم باید برم خونه.امروز هم چون فردا عروسی بچه خواهر علی باید میامدم آرایشگاه.اگر نه...
-میدونم مامان جون که تو هم مشغولی,ولی....
-دیشب خواستیم بیاییم,علی حالش بد شد و....
صدای نگران مامان تو گوشم میپیچه و از خودم بدم میاد :
-چش شده علی؟الان خونه است؟خوبه؟
خدا بگم چه کارت نکنه علی که مجبورم کردی دروغ بگم :
-نه.خوب شد.سردیش کرده بود.صبح خوب شد و رفت سر کار.
مامان نفس راحتی میکشه :
-خدا رو شکر.نگران شدم....
-نه.به خیر گذشت.امروز میاییم دیدن مریم.شما هم اونجایید؟
مامان آهی میکشه :
-آره.من که دیگه یه پام اونجاست و یه پام اینجا.بابا هم که میدونی اخلاقش رو.میگم بیا برم چند روز پیش مریم باشیم,میگه من خونه کسی نمیرم.مگه خودم خونه ندارم.میگم...
تلفن بوقی میزنه و میفهمم پولم داره تموم میشه :
-ببخشید مامان جون!صدام کردن.نوبتم شد.شب هم رو میبینیم,باشه؟
-باشه دخترم.مواظب علی باش.پس تا شب.خداحافظ.
-خداحافظ.
گوشی رو میذارم سر جاش و فکر میکنم الکی مامان رو نگران کردم.همش تقصیر علی شد که دیشب...حالا فردا هم باید بریم عروسی خواهر زاده اش.اگه امشب هم بگه نمیایم و خسته ام و....صدای آرایشگر رو که میشنوم با امیدواری تو سالن چشم میچرخونم تا شاید نفر بعدی نباشه.نیست؟لبخند میزنم و فکر میکنم مرسی خدا جون.باز صدا میکنه و باز کسی جواب نمیده.به ردیف فیشها نگاه میکنه و اسمم رو صدا میزنه.


اولین دسته موهام رو تو دستش میگیره و قیچی میزنه :
-مبارک باشه.
لبخند میزنم :
-ممنون.
سرش رو بلند میکنه و به دختری که تو چند تا صندلی اونطرفتر نشسته بود اشاره ای میکنه :
-یه چایی برام میاری,ندا جون؟
دختر بلند میشه و لبخند میزنه :
-چشم.
از کنارش که رد میشه,آروم میگه بعدش هم بیا بت بگم دیشب چه بلایی سر یارو آوردم!


چایی رو میذاره رو میز :
-خب...چی شد دیشب؟
-هیچی دیگه.تمومش کردم.
-چرا؟چی گفتی؟
-دیگه دیشب دیدم نمیتونم.هر چی تحمل کرده بودم و هیچی نگفته بودم دیگه دیشب...خانمم!میخوای موهات چقدر کوتاه بشه؟
سری تکون میدم :
-خیلی نه.میخوام مرتب بشه.به قدش دست نزن لطفا.
-کوتاه بهت بیشتر میاد ها.
لبهام رو به هم فشار میدم و فکر میکنم بگم شوهرم موی کوتاه دوست نداره و اگه موهام رو کوتاه کنم غر میزنه؟
-زیر مقنعه موی بلند راحتتره.
شونه هاشو بالا میندازه :
-هر جور دوست داری.
دختر نگاش میکنه و به علامت انتظار سر تکون میده :
-خب...؟
-آره...موقع رفتن تو رستوران در رو برام باز نگه نداشت.همینطور سرش رو انداخت پائین و رفت تو.دیگه ادب و تربیت اجتماعی لازمه!
دختر سر تکون داد :
-واقعا که!حق داری.چی بش گفتی؟
-همون موقع که هیچی.فکرکردم خب حواسش نبوده.بعد سیب زمینی سفارش دادم با غذا,آخرش میلم نشه,موند.میگه بخور حیفه!اگه یکی میشنید چه فکری میکرد؟
دلم میخواد یه چیزی بگم ولی نمیدونم چی.فکر میکنم برای من که تعریف نمیکنه,پس درست نیست وسط نظر بدم.ناخنهامو کف دستم فرو میکنم که هیچی نگم.
-بش هیچی نگفتی؟
-نه دیگه!آدم عوضی که این حرفها رو نداره!چی بش میگفتم؟دو تا از دوستاش رو دیده,از دور سر تکون میده و همین.نه معرفی,نه چیزی.دیگه این کار رو که کرد
,دیدم نه.اینجوری نمیشه.
شروع میکنه موهام رو شونه کردن :
-همینقدر خوبه؟مطمئنید قدش رو کوتاه نکنم؟
سر تکون میدم :
-نه.ممنون.میشه خشک هم بکنید؟
دستش رو میبره لای موهام و با دقت نگاه میکنه :
-خوب شد کوپتون!باشه.الان خشک هم میکنم.ولی برای صاف کردن,باید فیش جدا بگیرید.
سر تکون میدم که نه :
-فقط خشک.موهام خیس باشه سرم درد میگیره.
-باشه خانمم
.دختر یه ماتیک از رو میز برمیداره و به خودش تو آینه خیره میشه :
-خب....آخرش بش چی گفتی؟
سشوار رو روشن میکنه و صداش تو سر و صدا گم میشه :
-...من با این کلاسم....یکی ببینه؟....مامان و بابا....پولدار هست که هست.....رفتار اجتماعی.....کلاس بالا.....
سشوار رو خاموش میکنه و شروع میکنه به شونه زدن موهام :
-اینم شانس منه دیگه!تو یه آدم خوب و باکلاس سراغ نداری؟
چشمام رو میبندم.
-مبارک باشه.
خرده های مو رو با برس از رو شونه ام پاک میکنه و حوله رو از رو شونه ام برمیداره:
-ببین نفر بعدی کیه,صداش بزن و آماده اش کن تا من برم یه تلفن بزنم و بیام.



□ Wednesday, September 29, 2004

----------------------------------------

Comments: Post a Comment