●
به شماره اي که رو گوشي افتاده بود نگاهي کردم و يه لحظه وسوسه شدم که زنگ تلفن رو قطع کنم و به کتاب خوندنم ادامه بدم.ولي....
-سلام!
-سلام به روي ماهت عزيز ِ من که خيلي....
-خب!باشه!ناراحت نيستم!مگه نرفتي خونه مامانت اينا؟
ميدونستم دارم ناراحتش ميکنم ولي منم خيلي ناراحت شده بودم.از چند وقت پيش برنامه امروز رو جور کرده بوديم که با دوستها بريم بيرون و بعد يه مسافر همه برنامه ها رو بهم ريخته بود.از صبح که بهم گفت نميتونه بياد و بايد بره خونه مامانش که مهموني دارن بداخلاقي کرده بودم.ميدونستم تقصيري نداره ولي....
-هنوز ناراحتي؟
هميشه وقتي اينجوري آروم صحبت ميکرد من هم آروم ميشدم و همه چيز تموم ميشد.ولي اين بار....
-نه!خيلي خوشحالم!اينجا آهنگ گذاشتم دارم ميرقصم!
آهي کشيد :
-چه کار کنم؟ميدوني که مامان چه جوريه؟يه بار ِ فقط!هفته ديگه....
-هفته ديگه بچه ها هر کدوم يه کاري دارن و ديگه نميشه همه رو جمع کرد!تو الان کجايي راستي؟بايد خونه مامانت اينا باشي که!
-راه رو گم گردم!بذار بپرسم....ببخشيد يه لحظه!
سريع گوشي رو از گوشم دور کردم.
-ببخشيد!ميدونيد از کدوم طرف ميتونم برم ميدون گل؟
صداي مبهم يه زن رو شنيدم که چيزهايي گفت.اگه يه روز معمولي بود سر به سرش ميذاشتم که خانمه خوشگل بوده يا نه و او هم با حاضر جوابي که هميشه داشت بهم ميگفت آره ديگه!فقط چون خوشگل بود ازش پرسيدم!اگر نه خودم بلدم!ولي يه روز معمولي نبود و من هم دلم ميخواست اينقدر بداخلاقي کنم که تمام شبش خراب بشه.همونطور که شب من خراب شده بود.
-ببخشيد.اين اتوبان جديد رو بلد نيستم.....
-خواهش ميکنم.(به نشانه ناراحتي نفسم رو با صدا دادم بيرون)مگه راديو ماشين خرابه؟
-نه.چطور؟
-فکر کردم راديو خرابه زنگ زدي به من به عنوان راديو!
احساس کردم شدم شبيه اون آدمک شيطون تو ياهو مسنجر.ميدونستم حرفم اصلا درست و خوب نبوده ولي دلم ميخواست يه جوري اذيتش کنم.آه کشيد :
-تا کي ميخواي به خاطر چيزي که تقصير من نبوده باهام بداخلاقي کني؟
فکر کردم اگه اون جاي من بود چه کار ميکردم؟اگه قراري داشتيم و من به همش ميزدم.
-تا وقتي دلم خوب خنک بشه!
-باشه.من پس اينقدر صبر ميکنم تا تو دلت خوب خنک بشه،بعد ميرم!
-خواهش ميکنم الکي منت سر من نذار!بگو گم شدم و هنوز نرسيدم دارم بات حرف ميزنم!تا برسي خداحافظي ميکني!هم من ميدونم،هم تو!
صداش تو تمام وجودم پيچيد :
-خيلي وقته که رسيدم!
چشمام رو بستم و گوشي رو دست به دست کردم :
-واقعا؟
حرف احمقانه اي بود،چون هيچوقت دروغ نميگفت و ميدونستم راست ميگه.فرصتي ميخواستم براي اينکه بتونم خودم رو آروم کنم :
-آره.واقعا.ولي تا هروقت تو دلت خوب خنک نشده قطع نميکنم.باز هم ببخشيد.نميتونستم به مامان نه بگم.ميدوني که....
حرفش رو قطع کردم :
-الان زنگ ميزنم به بچه ها تا همه دور هم هستن يه روز رو بگن براي دفعه بعد.تو دوشنبه ها نميتوني،نه؟ميگم به جز دوشنبه هر روز ديگه اي.خوبه؟برو حالا تا دير نشده!
صداش پرم کرد از خوشبختي :
-مرسي عزيزم!دوستت دارم خيلي زياد.واقعا ممنون.....
-برو ديگه!خداحافظ!منم دوستت دارم و اميدوارم بهت خوش بگذره!
گوشي رو که قطع کردم فکر کردم واقعا دوست دارم بش خوش بگذره.
□
Friday, October 08, 2004