داستان کوتاه داستان کوتاه

Tuesday, October 26, 2004

تقديم به تويي که هميشه مشوقم بودي....



کيف رو از شونه ام رها ميکنم و تلپ ميخوره رو زمين.خونسرد دولا ميشم که بند کفشام رو باز کنم :
-سلام!
ميتونم تصور کنم الان مامان و بابا با تعجب نگام ميکنن و علي هم يه چيزي بهم ميگه :
-الان که فصل نمره گرفتن نيست که تو عصبي هستي!
-هه هه هه!
تا علي دهان باز ميکنه جواب بده مامان حرفش رو قطع ميکنه :
-غذاتو گرم کنم؟
نميدونم چرا مامان هميشه فکر ميکنه اگه بهم غذا بده حالم خوب ميشه.بديش اينه که گاهي خودم هم نميدونم چرا ناراحتم.پس اگه بگم نه،وقتي مامان گير ميده که چي شده جوابي ندارم بدم!پس بهترين راه اينه که فکر کنه گرسنمه!
-آره لطفا!ممنون...ميرم لباس عوض ميکنم و ميام!
علي يه چيزي زير لب ميگه.مثل هميشه!
-با من بودي علي آقا؟
سرش رو تکون ميده و ميره به سمت آشپزخونه :
-نخير!من اين شلوارم رو خيلي دوست دارم!با شما نبودم!
منظورش اينه که پاچه ميگيرم!حوصله بحث ندارم.ميرم تو اتاق،در رو ميبندم و ضبط رو روشن ميکنم.با صداي بلند.

***

-مامان ِ سعيد امروز زنگ زد.
قاشق رو ميذارم رو بشقاب نيمه خالي و دست به سينه ميشينم و زل ميزنم به مامان.ميدونم صبر کرده غذامو بخورم و بعد بگه.بيشتر از اين نميتونسته صبر کنه.همين که همون اول نگفته بايد ممنون باشم.
-خب؟کاري داشت؟
سري تکون ميده.به نشانه ابراز ناراحتي از لحن صحبتم :
-نه.حال و احوال.عزيز من!من که بد تو رو نميخوام!مگه نميخواي با اين خانواده رفت و آمد داشته باشي؟بايد باشون روابط دوستانه داشته باشي.بايد...
حرف مامان رو قطع ميکنم و با تقليد صداي مامان ادامه ميدم :
-بايد از در دوستي وارد بشي!اگر نه بعدا زندگي رو بت جهنم ميکنه!بالاخره مادر شوهرته!(چشمام رو ميبندم و با صداي خودم ادامه ميدم)مامان جون!گذشت اون زماني که آدم بايد از مادر شوهرش ميترسيد!گذشت!اون وقتي بود که زنها هيچ کار و هنري نداشتن!بايد ميموندن خونه،چشمشون به دست شوهرشون!اگه شوهره بداخلاقي ميکرد و ميگفت پاشو برو هم جايي نداشتن برن!چون باباهه هم راهشون نميداده!من الان اگه سعيد بخواد بگه بالا چشمت ابروست باش نميمونم!
يه لحظه مکث ميکنم و فکر ميکنم واقعا اون حد کجاست که من بخوام باش بمونم يا نه.اگه بگه حق نداري کار کني يا درس بخوني،مثلا.ولي اگه بگه به خاطر من روسري سر کن چي؟سرم رو تکون ميدم و فکر ميکنم خدا رو شکر در اين مورد همنظريم!صداي علي ميپيچه تو آشپزخونه :
-بيا!اينم نسل جديد!دخترها رو لوس کنيد ببينيد دودش به چشم کي ميره!
با اخم بش خيره ميشم :
-فکر نميکني اين جريان هيچ ربطي به تو نداره؟
-خيلي هم داره!امروز نه!دو روز ديگه که بخوام زن بگيرم،يکي مثل تو...
-خيلي هم دلت بخواد!يکي مثل من!
مامان حرفمون رو قطع ميکنه :
-حالا تو غذات رو بخور!بعد هم يه زنگ به مامان ِ سعيد بزن!
قاشق رو برميدارم و پر ميکنم :
-امشب که سعيد زنگ زد با مامانش هم حرف ميزنم!سعيد که زنگ بزنه ميگم تازه رسيدم و مامان هم بهم هنوز وقت نکرده بگه!
قاشق پر رو ميذارم دهنم و با لبخند به مامان که سرش رو انداخته پايين نگاه ميکنم.

***

-سلام سعيد جان!چطوري مادر؟خسته نباشي!
فکر ميکنم کاش ديرتر زنگ ميزد.کاش خوابيده بودم.کاش....
-مامان اينا خوبن؟حيلي وقته نديديمت!دلمون تنگ شده برات...
علي زير لب ميخنده و صداي تلويزيون رو بلند ميکنه.اصلا حوصله بحث ندارم.من هم که ميرم اتاقم با سعيد حرف ميزنم.پس چيزي نگم بهتره.سريع نگاه ميکنم ساعت چنده و فکر کنم چه دروغي بسازم که تا اين وقت شب خونه نبودم....
-آره!تازه رسيده!(نگاه مامان رو که با اخم بهم نگاه ميکنه رو خودم حس ميکنم و چشمام رو تنگ ميکنم که يعني دارم روزنامه ميخونم و تمام حواسم هم به روزنامه است)الان گوشي رو ميدم بش.سلام برسون...
گوشي رو ميگيرم و بلند ميشم که برم تو اتاق.مامان با دست اشاره ميکنه بمون.ميخواد ببينه چي ميگم به مامانش.با چونه تلويزيون رو نشون ميدم و اخم ميکنم و ميرم به سمت اتاق :
-سلام آقا سعيد!چطوري؟
-سلام خانم خانما!شما چطوري؟هميشه به گردش و تفريح!مامان گفت نبودي تا حالا!نپرسيدم ديگه کجا بودي....
در اتاق رو پشت سرم ميبندم و حرفش رو قطع ميکنم :
-کار خوبي کردي نپرسيدي!اگه ميپرسيدي ميشد مثل اينکه داري کنترل ميکني!هيچ خوشم نمياد!
صداش کدر ميشه :
-کنترل چيه؟اگه هم بپرسم نشون اينه که دوستت دارم و هر کار ميکني برام مهمه!
سعي ميکنم آروم بمونم :
-عزيز من!ديد تو اينه،مال من يه جور ديگه.من خوشم نمياد،تو نپرس!تو خوشت مياد،‌من هر روز از مامانت ميپرسم تو کجا بودي و چه کار کردي!
چشمام رو ميبندم و لبهامو رو هم فشار ميدم!نبايد از مامانش حرف ميزدم!حالا يادش مياد که مامانش زنگ زده و....
-راستي مامانم صبح زنگ زده بود!ميگفت خيلي وقته بات صحبت نکرده!دلش برات تنگ شده!
بيصدا دهن کجي ميکنم و فکر ميکنم دلش تنگ شده که چند تا از اون حرفهاش رو بهم بزنه :
-اتفاقا ميخواستم باشون صحبت کنم...
فکر ميکنم خوشم مياد از خودم که الکي نميگم من هم همينطور!منم دلم تنگ شده بود!فکر ميکنم اگه بابا بود کلي تشويقم ميکرد که الکي مجيز کسي رو نگفتم و خودم رو عزيز نکردم.بابايي که هميشه بهم ميگه تو اينقدر توانايي داري که بتوني راهت رو در دنيا پيدا کني و پيش بري بدون اينکه نيازي داشته باشي به دروغ گفتن و به اصطلاح «پاچه خواري».
-گوشي رو بده باشون صحبت کنم،بعد باز با تو حرف ميزنم...
فکر ميکنم هر چه زودتر اين صحبت تموم بشه بهتره!
-سلام دختر گلم!
-سلام...
سعي ميکنم صدام رو تا جايي که ميتونم خسته نشون بدم!فکر ميکنم اگه بابا ببينه ناراحت ميشه.فيلم بازي کردن هم از اون کارهاييه که.....
-صدات چقدر خسته است!
خوشحال از پيروزيم لبخندي ميزنم :
-بعله....از صبح تا الان مشغول بودم.(پس نميتونم به سعيد بگم با دوستام بيرون بودم!بايد بگم دانشگاه بودم!کلاس حل تمرين!)تازه رسيدم خونه.خوبيد شما؟
-منم خوبم....چقدر خودت رو خسته ميکني؟پوستت خراب ميشه!اينهمه درس ميخوني که چي؟آخرش خونه داري و کار خونه.حالا چه با ليسانس،چه ديپلم!
يه جنگ جديد.فکر ميکنم سعيد اين حرفها رو داره گوش ميده يا نه...
-نه مامان جون!براي من که ميخوام کار کنم،مهمه ليسانس داشته باشم،يا ديپلم.
احساس ميکنم همونطور که من سعي کردم صدام خسته بنظر برسه،الان مامان سعيد هم داره سعي ميکنه صداش دلسوز بنظر برسه :
-عروس خوشگلم!من بالاخره چند تا پيرهن بيشتر از تو پاره کردم.ميدونم.آدم شوهر که ميکنه،بايد مواظب شوهرش باشه.بعد هم بچه....
با غيظ لبخندي ميزنم :
-ميشه آدم هم مواظب شوهرش باشه،هم بچه داري،هم کار کنه!خيلي ها اينجوري زندگي شون ميگذره...
نفس عميقي ميکشه :
-بعله...خيلي ها اينجوري زندگيشون ميگذره،خيلي ها هم زندگيشون اينجوري از هم ميپاشه!زن که همش کار کنه،وقتي نداره که به شوهر برسه،شوهر هم ميره دنبال يکي ديگه...
فکر ميکنم همينم مونده بود!که مامان سعيد از الان اين حرفها رو ميزنه.سعيد چرا هيچي نميگه؟
-خب دخترم....خونه ما بيا حتما!هر وقت خواستي....تو ديگه از خودموني!مهمون که نيستي بخوايم دعوتت کنيم!من و باباي سعيد خيلي دلمون برات تنگ شده...
من و مني ميکنم و سر تکون ميدم :
-سعيد آمد...گوشي رو ميدم بش...سلام برسون!
سعيد آمد؟کجا بود مگه؟
-ممنون.شما هم سلام برسونيد!شب به خير....خداحافظ.
-خداحافظ.
صداي سعيد رو که ميشنوم احساس ميکنم دوست دارم داد بزنم ولي ميدونم بايد آروم بمونم.صداي مامان تو مغزم ميپيچه : بالاخره مامانشه و سعيد هم نمياد مامانش رو ول کنه و طرف تو رو بگيره!
-کجا بودي سعيد؟
-رفتم دستشويي؟قرار شد بيايي اينجا؟
-نه!مامانت روز خاصي رو نگفت!حالا يه روز....
-فردا بيا ديگه!ميدوني چند روزه هم رو نديديم؟وقتي دوست بوديم و قرار نبود ازدواج کنيم بيشتر هم رو ميديديم....
با ياد اون روزهاي خوب لبخند ميزنم :
-آره...يادته؟
-کجا بودي راستي؟
لبخندم رو قورت ميدم :
-کجا دارم باشم؟دانشگاه!کلاس حل تمرين!
-برنامه ات که اين نبود؟
-آره....(گاهي خودم هم تعجب ميکنم چطور ميتونم اينقدر سريع دروغ بسازم!) يه کلاس ديگه بود!بچه ها گفتن استادش از استاد ما بهتره!گفتم برم ببينم چطوره؟(فقط اين مونده که بپرسه حالا استاده بهتر بود يا نه و اينکه از اين ببعد کدوم رو ميخوام برم!) تو امروز چه کار کردي؟(تغيير موضوع صحبت با يه لبخند شيطاني!)
-منم هيچي....مثل هميشه!تو دفتر نشستم و از يه جايي زنگ زدن که لوله ترکيده بيا!رفتم!همين!نميفهمن من مهندس عمرانم نه لوله کش!حالا چون سربازم و محل خدمتم اونجاست فکر کردن هر چي ميگن بايد بگم چشم!کي ميشه اين سربازي تموم بشه....
-تموم ميشه عزيزم!تموم ميشه....ما هم عروسي ميکنيم،تو هم ميري سر يه کاري که همه بدونن مهندس عمراني...
ميتونم مجسمش کنم که لبخند ميزنه.فکر ميکنم دلم براش تنگ شده....
-...دلم هم برات تنگ شده!
-منم همينطور!پس فردا ميايي؟
کاش دلم تنگ نشده بود!
-ميخواي بيرون قرار بذاريم؟
-نه!چرا؟!که هي تنمون بلرزه که اگه گرفتنمون چي؟من اصلا حوصله ندارم!
سعي ميکنم يه دليلي بيارم.ميدونم بي نتيجه است،ولي....
-ما که ديگه دوست دختر دوست پسر نيستيم!قراره ازدواج کنيم!
به تلخي ميخنده :
-فکر کردي براشون مهمه؟!دو تا از بچه ها رو که دو ماه بود ازدواج کرده بودن گرفتن و بردن!تا بيان مدرک بيارن کلي اعصابشون خرد شده بود!به ريسکش نميارزه!
تسليم ميشم.راست ميگه.بهتره مامانش رو ببينم تا اينکه بگيرنمون و.....
-باشه.فردا چه ساعتي؟
-هر چه زودتر!
-تو بگو کي ميايي،من همون موقع بيام....
ميرنجه ازم و رنجشش تو صداش منعکس ميشه :
-خب حالا يک کم زودتر بيايي چه اشکالي داره؟ميشيني پيش مامان و بابا تا من بيام!
نميدونم بايد چي بگم.بش بگم وقتي نيست مامانش چه حرفهايي ميزنه يا نه.ولي اون که مقصر نيست....
-باشه....تا از دانشگاه برسم،ميام....فکر کنم بشه حدود هفت....
کاش سعيد هم همون موقع برسه خونه!
-باشه!منم سعي ميکنم همون موقع ها بيام خونه....
-عاليه!پس تا فردا....دوستت دارم!شب هم خوب بخوابي و خوابهاي خوب ببيني!
-تو هم عزيزترينم....فردا هم رو ميبينيم!ميبوسمت....شب به خير!

***

ميدونم از اتاق که بيام بيرون مامان منتظرم نشسته و بايد گزارش بدم که چي گفتم و چي شنيدم.رو تختم ميشينم و زل ميزنم به عروسک دوران بچگيم که رو زمين کنار شوفاژ افتاده.دلم ميخواد براي يه نفر تعريف کنم و کمک بخوام که چطور بايد رفتار کنم ولي ميدونم اين يه نفر نبايد مامان باشه.اگر نه تا مدتها مامان عصباني ِ و با سعيد هم بد ميشه و من ميمونم بين اين دو نفر.اصلا دلم نميخواد دوباره برگردم به اون زمان که مامان سعيد رو دوست نداشت و بنظرش پسر خوبي نبود و لياقت من رو نداشت.پوزخند ميزنم.«لياقت تو رو نداره!چي داره که عاشقش شدي؟!اينهمه خواستگار خوب داري!ميشه بگي اين پسره چي داره؟» سعيد چي داره؟يه مامان که تا با من تنها ميشه سعي ميکنه يه جوري بهم بفهمونه که بنظرش من خيلي هم خوب نيستم!شايد مامان سعيد هم همين حرفها رو به سعيد زده :«اين دختره چه خوبي داره؟» من چه خوبي دارم؟درس خونده ام.خانواده تحصيل کرده دارم.نقاشي ميکشم.براي مامان سعيد چي مهمه؟بايد کلاس آشپزي رفته بودم و خياطي ميکردم؟صداي مامان تو تموم خونه ميپيچه :
-مگه تلفن تموم نشد؟بيا ببينم چي شد!

***

-خوش به حال آقا سعيد که تو رو فردا ميبينه!من حاضرم جام رو با سعيد عوض کنم!بياد به جاي من هر روز اين نحس بازيهاي تو رو ببينه!
برميگردم به سمت علي :
-تو تصميم نداري بزرگ بشي؟!تصميم نداري قبل از حرفهات فکر کني؟!
رو ميکنم به مامان :
-همه برادر دارن،منم برادر دارم!همه راه ميرن از خواهرشون تعريف ميکنن،اينم برادر من!يکي ندونه فکر ميکنه ...
مامان حرفم رو قطع ميکنه :
-شوخي ميکنه مادر!چيزي نگفت که!گفت که تو بخندي....
-واقعا هم خنده دار بود!
علي مامان رو بغل ميکنه و ميخنده :
-قربون مامان ِ چيز فهمم برم!
دهن کجي ميکنم :
-حالا خودت رو براي مامان لوس کن!هر چي هم خواستي بگو،مامان هم ازت دفاع کنه!ديگه حرف بامزه اي بلد نيستي براي خنده؟
مامان حرف رو عوض ميکنه :
-بالاخره چي شد؟قرار شد فردا بري اونجا؟
-آره!
مامان يه سيب برميداره و شروع ميکنه به پوست گرفتن.ميدونم اولي مال علي و دومي مال من :
-بابا کو؟
سر ميکشم و ميبينم کسي جلو تلويزيون نيست :
-تلويزيون چرا روشنه؟يه وقت تو اين خونه کار نکني ها علي جون!تلويزيون رو هم خاموش نکني ها!
مامان سيبي رو که پوست گرفته ميده به علي :
-من الان ميخوام برم تلويزيون ببينم!تا الان هم بابا نشسته بود جلوش.خسته بود،رفت خوابيد.فردا هم بايد صبح زود بره سر ساختمون.حالا فردا کي ميري؟
دست ميذارم زير چونه ام و خيره ميشم به مامان که داره سيب من رو پوست ميگيره :
-بعد از دانشگاه.ميام خونه،يه دوشي ميگيرم،حدود هفت ميرم.مامان سيب رو قاچ ميکنه و ميذاره تو بشقاب و بشقاب رو هل ميده جلوم :
-مامانش نگفت ما هم بياييم؟
ميخندم و سر تکون ميدم :
-ميبينم که خيلي دلتون خوشه!مامان جون من!مامانش کي شما رو دعوت کرده که اين بار دومش باشه؟
تا اخم مامان رو ميبينم از گفتن حرفم پشيمون ميشم :
-واقعا ها!تا حالا دو بار من دعوتشون کردم!چرا ما رو دعوت نميکنن؟
علي هم زل ميزنه به من.با بدجنسي :
-واقعا!مامان جونم دو بار اونقدر هم زحمت کشيد و اونهمه هم تهيه و تدارک ديد!ولي دريغ....
سيبي که تو دستمه رو ميذارم تو بشقاب :
-يک بار ديگه تو علي بي موقع حرف بزني...
-چي ميشه؟!
-ديگه جلو روت حرف نميزنم!صبر ميکنم تو که رفتي،بعد با مامان صحبت ميکنم!تو چرا يک کم از عقل آکبندت استفاده نميکني؟!
رو ميکنم به مامان :
-مامان جون!شما دو بار دعوت کرديد،يه بار بعله برون بود و رسمه ديگه!بار دومم هم تولد من بود!صبر کنيد حالا....فردا هم که وسط هفته است!فکر کردن اگه بگن هم،شما ميگيد نه!گذاشتن يه وقت مناسب...
فکر ميکنم اينجور هم که بنظر ميرسه اين وقت مناسب هرگز نميرسه!
-...ميخواهيد من ظرفها رو امشب بشورم؟شما ميخواستيد برنامه تلويزيون ببينيد بريد.
و مامان رو ميبوسم و به علي که زير لبي ميگه «پاچه خوار» اعتنايي نميکنم و ميفرستمشون از آشپزخونه بيرون.

***

دستکش رو دست ميکنم و فکر ميکنم يه روزي هم تو خونه خودم ظرف ميشورم و لبخند ميزنم.«خونه خودم».چرا مامانش گفت زن بايد بمونه خونه؟نکنه سعيد نذاره کار کنم؟بشقابها رو به ترتيب اندازه ميچينم تو سينک و فکر ميکنم يه چيزي به علي بگم که اينقدر ظرفهاش رو تو آشپزخونه نامرتب نذاره و لااقل همه رو بذاره تو سينک.ولي حوصله بحث ندارم.شير آب رو باز ميکنم و مايع ظرفشويي رو خالي ميکنم رو بشقابها.اگه سعيد بگه کار نکن چي؟خب ميتونم ازش حق کار بگيرم.همين فردا بش ميگم.ولي آخه....شير آب رو ميبندم و شروع ميکنم کف ماليدن به بشقابها.يعني بش بگم بايد به من حق کار بدي؟حق تحصيل چي؟آخه چرا نبايد بذاره من کار کنم؟يعني ميگه حق نداري کار کني؟يا اگه بخواد بداخلاقي کنه چي؟مگه ليلا نبود که شوهرش اينقدر بداخلاقي کرد و غر زد که هم کارش رو ول کرد هم درسش رو؟سرم رو تکون ميدم و شير آب رو باز ميکنم و شروع ميکنم به آب کشيدن ظرفها.تقصير خود ليلا بود.بداخلاقي ميکنه که بکنه.آدم بايد براي حقش بجنگه يک کم.نبايد از بداخلاقي ترسيد.بايد...ليوان از دستم سر ميخوره و صداش شکستنش تو تموم آشپزخونه ميپيچه.صداي نگران مامان هم بعدش:
-چي شد؟
-هيچي!يه ليوان شکست!الان خودم جمع ميکنم!نيايي ها!
ميدونم که مياد.ميدونم که علي هم الان يه چيزي بهم ميگه.فقط کاش بابا رو بيدار نکرده باشم.
-آفرين!کدوم ليوان رو شکوندي؟!از بس کار نکردي که نميتوني....
بابا رو که جلو در ميبينم داد ميزنم :
-علي!
مامان بابا رو ميزنه کنار و مياد تو :
-برو اونور تا زخم نشدي!
به بابا لبخند ميزنم :
-بيدارتون کردم؟
بابا خميازه ميکشه :
-نه!خوابم نميبرد!تو چرا ظرف ميشوري دختر جان؟مواظب باش حالا!
مامان زل ميزنه به بابا :
-يعني چي تو چرا ظرف ميشوري؟!داره کمک ميکنه خب!تو اين خونه قانونه که فقط من بايد از صبح تا شب ظرف بشورم؟
بابا سر کج ميکنه و لبخند ميزنه :
-نه بانو جان!اين چه حرفيه؟همينجوري يه چيزي به اين دختر گفتم!منظوري نداشتم!اصلا ميخواي همين فردا بريم ماشين ظرفشويي بخريم!
مامان لبخند ميزنه :
-نه!به دلم نميشينه تو ماشين!بايد خودم بشورم که حس کنم خوب شسته شده.
علي از پشت سر بابا سرک ميکشه :
-به به!همه جمعن اينجا!اين عروس خانم...
بابا حرفش رو قطع ميکنه :
-علي!
لبخند ميزنم و ابروهامو ميندازم بالا و به علي نگاه ميکنم که يعني حالا اگه ميتوني چيزي بگو.علي هم اداي من رو در مياره.مامان خرده شيشه ها رو جمع ميکنه :
-دستکش رو در بيار!بقيه رو خودم ميشورم!
-نه!ميشورم!شما برين برنامه رو ببينيد!
مامان سر تکون ميده :
-برنامه اش خيلي لوس بود!امروز صبح که رفته بودم براي ورزش پارک،يکي از خانمها گفت برنامه اش جالبه،ولي اصلا جالب نبود!
علي سر تکون ميده :
-از من ميپرسيديد بتون ميگفتم هيچ برنامه اي تو اين تلويزيون جالب نيست!من که هي ميگم ماهواره بگيريم!
بابا سر تکون ميده :
-تو دانشگاه قبول بشو!بعد!
فکر ميکنم وقت خوبي ِ بدجنسي هاي علي رو تلافي کنم :
-آره علي جان!آدم بچه دبيرستاني که تو خونه داشته باشه،بهتره ماهواره نخره!
با بدجنسي لبخند ميزنم و زل ميزنم به علي.مامان بحث رو عوض ميکنه :
-من ميرم بخوابم پس...
به چند تا قاشق و چنگالي که مونده نگاه ميکنه و خيالش راحت ميشه که نميتونم ديگه چيزي رو بشکونم :
-...تو هم دستت درد نکنه!اينها رو ميشوري پس؟
-بعله!
ميرم به سمت بابا و بابا رو ميبوسم :
-شب به خير بابا.
مامان رو هم ميبوسم :
-شب به خير مامان!
علي سرش رو مياره جلو :
-من چي؟
ميخندم و علي رو هم ميبوسم :
-شب بخير داداشي!
مياد طرفم که بغلم کنه.خودم رو ميکشم عقب و ميچسبم به کابينت :
-نه علي!الان نه!بغلم کني و بخواي دور خونه بچرخي جيغ ميزنم!
ميخنده و ميره عقب:
-باشه فردا پس.منم ميرم بخوابم.شب بخير.
همه که از آشپزخونه ميرن بيرون سعي ميکنم يادم بياد داشتم به چي فکر ميکردم.آها...حق کار.اگه نذاره کار کنم....

***

با مشت ميزنم به ديوار:
-علي!اينترنت رو قطع کن!ميخوام تلفن بزنم!
جوابش خيلي دور از انتظار نيست:
-کار دارم!با موبايل بابا زنگ بزن!
براي آخرين بار به خودم نگاهي ميندازم،شيشه عطرم رو ميذارم تو کيفم،روسريم رو برميدارم و از اتاق ميام بيرون.مامان و بابا نشستن جلو تلويزيون.تلويزيون مثل هميشه داره يه جنگي رو تو يه گوشه دنيا نشون ميده،بابا روزنامه ميخونه و مامان هم در حال کوک زدن بلوز جديد منه.نميدونم چرا وقتي تلويزيون نگاه نميکنن،روشن ميذارنش.شايد براي فرار از سکوت.يعني ميرسه روزي که من و سعيد هم فقط براي از بين بردن سکوت خونه،بدون هيچ حرفي جلو تلويزيون بشينيم؟سر تکون ميدم :
-بابا!ميشه با موبايلتون زنگ بزنم به آژانس؟
بابا سرش رو از روزنامه بلند ميکنه و مامان از خياطي و هر دو بهم نگاه ميکنن.با بهت.مثل اينکه تعجب کردن.شايد اينقد تو خودشون غرق شده بودن که فراموش کردن دختري به سن من دارن.دختري که داره ازدواج ميکنه.يعني ميشه روزي من و سعيد هم....
-مامان جون!باز تو هيچي آرايش نکردي؟!يک کم آرايش کني گناه نميشه!
بابا دستش رو تو هوا تکون ميده :
-بانو جان!چکارش داري؟بذار هر جور راحته!باز اين پسره داره با اينترنت کار ميکنه؟مگه درس نداره؟(با ناراحتي سر تکون ميده.)موبايل رو هم اصلا با خودت ببر!اينجوري خيالم جمع تره!
ميخندم :
-از چي خيالتون جمع تره!ميترسيد چي بشه؟!
بابا اخم ميکنه و روزنامه ها رو نشونم ميده :
-دختر جان!يک کم گاهي روزنامه بخون!اونوقت ميبيني که بايد نگران باشم.چند روز پيش يه دختر بچه رو....
حرف بابا رو قطع ميکنم :
-اي بابا!اگه اينجوري ِ آدم نبايد از خونه بره بيرون چون روزي چند صد نفر تصادف ميکنن!
بابا سري تکون ميده و چيزي نميگه.موبايل رو برميدارم و شماره ميگيرم.بابا شروع ميکنه به خوندن يه مطلب براي مامان.حرفم که تموم ميشه ميرم پيششون:
-چي شده؟
مامان سر تکون ميده :
-واقعا آدم بايد نگران باشه!موبايل رو برداشتي؟
ميخندم:
-بعله!الان آژانس مياد.من برم...
مامان و بابا اين بار با نگراني بهم خيره ميشن.ديگه ميدونن دختري دارن به سن من که بايد نگرانش باشن.فکر ميکنم گاهي بد نيست روزنامه بخونم ببينم چه خبره که اينقدر مامان و بابا نگرانن.همه دوستاي من ميرن و ميان،چيزي هم نميشه.شايد من نميبينم.بايد روزنامه بخونم ولي...فکر ميکنم فقط مونده با اينهمه مشکلات شخصي بشينم روزنامه بخونم تا بدبختيهام بيشتر و غير قابل حل تر بشه!از فکر خودم خجالت ميکشم که چه خودخواهم!اصلا ديگران برام مهم نيستن!ولي بعد فکر ميکنم وقتي نميتونم کاري براي ديگران انجام بدم....
-شب کي برميگردي؟
-نميدونم.
-تنها برنگرد دختر جان!به آژانس هم ديگه نميشه خيلي اعتماد کرد!بگو سعيد....
-چشم!سعيد ميرسوندم!برم ديگه....الان آژانس مياد!
مامان و بابا هنوز با نگراني نگام ميکنن.يعني ميشه يه روز من و سعيد هم....
-پس فعلا!
مامان و بابا رو ميبوسم و ميرم به سمت در.
-رسيدي مامان جون به ما يه زنگي بزن!
ميخندم.با نارحتي.که نميتونم کاري کنم که نگرانيشون کم بشه :
-چشم!خداحافظ....
در رو که پشت سرم ميبندم حس ميکنم چه تنهام.که بايد تنها برم و نگاه مامان و بابا پشت سرم.يعني الان مامان و بابا باز مشغول شدن به روزنامه خوندن و خياطي؟يا با هم صحبت ميکنن؟سر تکون ميدم.نه.صحبت نميکنن.هر دو،تنها نگران ميمونن تا من زنگ بزنم.به هم چيزي نميگن تا نگراني هم رو زياد نکنن.يعني ميشه من و سعيد هم يه روز...صداي زنگ اف اف از پشت در فکرم رو نصفه ميذاره و از پله ها ميدوم پايين.

***

زنگ که ميزنم فکر ميکنم متنفرم از اين اف اف هاي تصويري!اگه اف اف معمولي بود الان ميتونستم عطر بزنم و لازم نبود تو
راه پله با ترس و لرز که نکنه کسي ببينه عطر بزنم.شروع ميکنم تو کيفم دنبال عطر گشتن :
-بله؟
با لبخند به مونيتور اف اف نگاه ميکنم :
-منم.
فکر ميکنم هنوز عادت نکرديم تو اف اف تصويري که ميبينيم ديگه نپرسيم کيه يا بله؟يه جور عادته.خب مامانش که ديده بود منم.يا شايد ميخواسته....شروع نکن!سريع عطر ميزنم و از پله ها ميرم بالا و دعا ميکنم سعيد خونه باشه.از اينکه کسي به استقبالم نمياد تا برسم دم در و در بزنم ميفهمم که سعيد هنوز نيامده.

***

-داشتم فيلم نامزدي رو ميديدم.
لبخند ميزنم :
-چه خوب.منم خيلي وقته ميخوام بشينم فيلم رو دوباره ببينم،وقت نميکنم اصلا.نميدونم...
حرفم رو قطع ميکنه :
-فاميلهاي شما رو هم نميشناختم،ميخواستم همه رو بهم معرفي کني.
فکر ميکنم پس بگو!فضولي و....ناخنهامو فرو ميکنم کف دستم که باز شروع نکنم به فکر هاي ناراحت کننده.نميدونم تو چه کتابي خونده بودم که اين روشه خوبيه براي جلوگيري از فکر هاي بد.درد جسماني باعث ميشه فکر هاي بد از ذهنت برن بيرون.چه کتابي بود؟
-اين خانم چاقه که اين وسط هي ميرقصه کيه؟
به فيلم نگاه ميکنم و دنبال خانم چاقي ميگردم که...
-با لباس سبز!
با تعجب به مامانش خيره ميشم :
-چاق؟
آب دهنم رو قورت ميدم که نگم سايز شما هم مثل سايز اين خانمه!
-خالمه.خاله وسطيم.
خاله ام همش داشت ميرقصيد؟
-اين خانم رو ميبيني؟با دخترش کنار هم نشستن؟
-کدوم؟
-اون خانم محترم با لباس سياه...دخترش هم لباسش سياهه.
-بله....
-اين دختر رو ميگفتن براي سعيد.هزار بار پيغام و پسغام دادن!چه خانواده اي!چه دختري!چقدر باهنر!از هر انگشتش يه هنر ميريزه...
ناخنهامو باز کف دستم فرو ميکنم.هيچي نگو.لبهامو به هم فشار ميدم که نلرزن.پس چرا اين سعيد نمياد؟ديگه تنها اينجا نميام!
-اي واي...يادم رفت!چايي ميخواي؟
-بله...ممنون.
-خب چرا تعارف ميکني؟بلند شو براي خودت بريز!ديگه اينجا بايد مثل خونه خودت باشه...(ميخنده و با ناز گردنش رو تکون ميده) با اين فرق که تو خونه مامان همه کارهات رو ميکنه و همه چيز حاضر و آماده است برات،اينجا نه.
کاش ميدونستم بايد چي بگم.از جام بلند ميشم براي خودم چاي بيارم.فکر ميکنم اصلا بحث رو عوض کنم :
-سعيد نگفته کي مياد؟
-چرا.تا ده دقيقه ديگه مياد.از سر کار آمده بود،گفت تو قراره بيايي،زودتر آمده بود.ديدم تو نيامدي،گفتم بره حميد رو از کلاس بياره و بياد،تا تو بيايي.
-بله....شما هم چايي ميخوريد؟
فکر ميکنم بذار همه چيز تموم بشه.من يه چايي تعارف کنم،دوستانه،تا همه چيز دوستانه بشه.لطفا!
-آره.براي منم بريز.کمرنگ.
-چشم....
دهنم باز ميمونه براي گفتن ادامه جمله و نميتونم.کي ميگفت سعي کن با «مامان جون»،«مامان جون» گفتن با مادر شوهرت خوب بشي؟چرا نميتونم بگم چشم مامان جون؟فکر ميکنم چه خوب که استکان تو ظرفشويي هست و لازم نيست تو همه کابينت ها رو بگردم!هيچ خوشم نمياد تو کابينت خونه بقيه رو نگاه کنم. «اينجا خونه خودته،با اين فرق که...» يعني ميخواد بگه بنظرش من يه دختر لوسم؟«از هر انگشتش يه هنر ميريزه» کاش در جواب ميگفتم خب چرا سعيد باش ازدواج نکرد؟چشمام رو ميبندم و نفس عميق ميکشم.ميخواسته همينجوري يه چيزي بگه.فراموش کن.نميتوني که چيزي رو عوض کني.پس....چاي رو ميذارم تو سيني و ميبرم تو اتاق :
-بفرماييد.
نگام ميکنه و ابرويي بالا ميندازه و بعد چايش رو برميداره.فکر ميکنم باز چي شد؟کمرنگ نبود؟
-پررنگ ِ چاييتون؟
-نه....داشتم فکر ميکردم چرا آرايش نميکني؟حالا دانشگاه ميري خوبه آرايش نکني!ديگه آدم ديدن نامزدش که مياد....پسر منم دل داره!
با غيظ سر تکون ميدم.ديگه نميتونم چيزي نگم :
-من از اول هم آرايش نميکردم!با سعيد هم که دوست شدم آرايش نميکردم!حتما سعيد بدش نمياد از آرايش نکردن من!حتما خوشش مياد که...
بقيه حرفم تو صداي زنگ در گم ميشه.مادرش سر تکون ميده و زير لب چيزي ميگه و ميره در رو باز ميکنه و دم در منتظر ميايسته.منم صبر ميکنم صداي سعيد رو که ميشنوم ميرم دم در.من رو که ميبينه چهره اش باز ميشه.دندونهامو به هم فشار ميدم و سعي ميکنم لبخند بزنم.سعيد که تقصيري نداره.نبايد ناراحتش کنم :
-سلام!
مياد بطرفم و گونه ام رو ميبوسه :
-سلام!چه عجب!دلم برات تنگ شده بود....
ميخندم :
-منم.
صداي حميد از پشت سر سعيد بلند ميشه :
-برو کنار بذار بيام تو!
رو ميکنه به من و لبخند ميزنه :
-سلام بر نامزد زيباي برادر عزيزم!
ميخندم :
-سلام.خوبي؟
سر تکون ميده :
-چه خوبي؟!خسته شدم از درس!علي چطوره؟اونم مشغوله؟کي ميشه منم دانشگاه قبول بشم،دانشجو بشم،برم دانشگاه،با يه نفر دوست بشم....
همينطور که حرف ميزنه ميره به سمت اتاقش و در رو ميبنده.لبخند ميزنم و دست سعيد رو که به سمتم دراز شده تو دستم ميگيرم و فشار ميدم.
-کي آمدي؟
-ده دقيقه اي ميشه....
با شک بهم خيره ميشه :
-ده دقيقه....
مامانش حرفش رو قطع ميکنه :
-آره!يک کم نشستيم فيلم نامزدي رو ديديم و چاي خورديم....نميخواي بري لباست رو عوض کني؟
سعيد برميگرده به سمت من :
-بيا بريم من يه چيز هم ميخواستم بت نشون بدم.
مامانش سرش رو کج ميکنه و با لبخندي که نميدونم چرا ازش خوشم نمياد نگاه ميکنه.مردد ميمونم.سعيد اصرار ميکنه و دستم رو ميکشه :
-بيا يه لحظه.
دنبالش ميرم و سعي ميکنم به اينکه اون لبخند چه مفهومي داشت فکر نکنم.

***

-من خوشم نمياد!
-آخه چرا؟از چي خوشت نمياد؟
روبروم رو صندلي ميزش نشسته و با اخم بهم نگاه ميکنه.منم رو تخت نشستم و به ديوار تکيه دادم و يه کوسن رو تو بغلم گرفتم و حس ميکنم هر لحظه امکان داره بزنم زير گريه:
-يه حس بدي داره!
-من نميفهمم!
با سردرگمي بهم نگاه ميکنه.فکر ميکنم نکنه دارم سختگيري ميکنم.شايد حساس شده ام.نميدونم.سعي ميکنم توضيح بدم :
-ببين....يه جوريه!اينکه بياييم تو اتاق و دور از چشم بقيه،يه بوسه دزدکي....
سر تکون ميده :
-من ميخواستم اين کتاب جديد رو...
چشم ميگردونه تو اتاق دنبال کتاب جديد.کتاب جديدي که ميدونم وجود نداره.
-سعيد!بچه که نيستم!از اين حس خوشم نمياد.که همه مثل گناهکارها نگام کنن.ميفهمي؟
نميفهميد.سر تکون داد.ميخواست بفهمه ولي....
-چه اشکالي داره؟ما قراره ازدواج کنيم!
-به همين دليل!لازم نيست اينجوري قايم موشک بازي دربياريم!خوشم نمياد!يک کم صبر کني...
صداي اف اف که مياد ميفهمم باباش آمده.نميخوام باباش که مياد اينجوري دو تايي تو اتاق تنها باشيم.کوسن رو ميندازم رو تخت و از جام بلند ميشم :-بريم!بابا آمد.از جاش بلند ميشه و زل ميزنه تو چشمام و دستش رو دراز ميکنه به سمتم.دستش رو ميگيرم و دنبال خودم ميکشمش :-بيا بريم اينجوري هم نگام نکن!يه لحظه مقاومت ميکنه و از جاش تکون نميخوره.فکر ميکنم دستش رو ول کنم وخودم تنها برم يا پيشش بمونم؟در آخرين لحظه که تصميم ميگيرم دستش رو ول کنم،دستم رو فشار ميده و دنبالم مياد.لبخند ميزنم و در اتاق رو باز ميکنم.سعيد پشت گردنم رو ميبوسه و پشت سرم مياد بيرون.يه لحظه شک ميکنم که نکنه کار درستي نکردم.سر تکون ميدم و وارد روشنايي هال ميشيم :-سلام!

***

-من کمکتون ميکنم!من و مامانت!از همين فردا ميريم با هم،شما هم که سرتون شلوغه،ميريم و يه خونه براتون ميبينيم و اجاره اش هم با ما....
به باباش که تکيه داده به پشتي صندلي نگاه ميکنم و نميدونم بايد چي بگم.فکر ميکنم سعيد الان يه چيزي ميگه ولي هيچي نميگه.برميگردم نگاش ميکنم تا ببينم چرا چيزي نميگه.خم شده به سمت جلو و آرنجش رو گذاشته رو ميز و دستهاش رو زده زير چونه و با خوشحالي به باباش خيره شده.خوشحاله؟از چي؟ما قرار بود خودمون زندگيمون رو بسازيم.قرار بود صبر کنيم تا زماني که بتونيم رو پاي خودمون باشيم.يادش رفته؟سر تکون ميدم و برميگرم به سمت باباش.
-خلاصه اصلا نگران نباشيد!من و مامان ميريم دنبال خونه.چند تا از دوستام هم ميگن خونه براي اجاره دارن.آقاي ميرزايي يادته؟
برميگرده به سمت مامان سعيد که داره با سر تصديق ميکنه :
-آره!اون خونه اش خيلي خوبه!آشپزخونه اش هم اپن ِ،دو تا اتاق خواب هم داره!دو تا اتاق خواب خيلي خوبه!يکي اتاق خواب و اون يکي اتاق کار!امسال هم که حميد کنکور داره،وقتي ما مهمون داريم،ميتونه بياد خونه شما و درس بخونه....
حميد با اعتراض حرف مامانش رو قطع ميکنه :
-مامان!مگه ما چقدر مهموني داريم؟!حالا من بمونم خونه چي ميشه؟قول ميدم فقط يه کوچولو بيام پيش مهمون ها و بعد برم درس بخونم!
مامان سعيد سر تکون ميده :
-حميد جون!با من بحث نکن!همين که گفتم!يه سال مهموني اصلا خبري نيست!دانشجو که شدي،از صبح تا شب برو مهموني و دختر بازي و هر کاري که دوست داري!مثل سعيد...
و با لبخند برميگرده به من و بعد به سعيد نگاه ميکنه.سعيد با صداي بلند ميخنده.احساس ميکنم تمام بدنم داره گرم ميشه و گرماش تو گوشهام ميپيچه.«دختر بازي».يعني من رو نتيجه يکي از «دختر بازي» هاي سعيد ميدونه؟سعي ميکنم چيزي بگم.نميدونم بايد به چي اعتراض کنم.به اينکه بدون اينکه نظر ما رو بپرسن دارن تصميم ميگيرن.به اينکه چرا سعيد هيچي نميگه؟به اينکه به چه حقي به دوستي ما توهين ميکنن....
-مامان جون!سعيد پسر دختر بازي نبود!
احساس ميکنم تمام صورتم قرمز شده.اگه سعيد نگام کنه حتما ميفهمه چقدر ناراحت و عصبانيم!مامان سعيد ميخنده و سعيد دست ميندازه دور شونه ام :
-نه که نبودم!من اِند ِ خوبي و پاکي هستم!
و همشون ميزنن زير خنده.فکر ميکنم چرا آمدم اينجا؟چرا سعيد اينقدر پيش مادر و پدرش براي من غريبه ميشه؟دستش رو از شونه ام ميزنم کنار و بلند ميشم :
-من بايد کم کم برم!فردا صبح زود کلاس دارم!
همه سکوت ميکنن و زل ميزنن بهم.مثل اينکه تازه متوجه حضور من شدن.باباي سعيد با ناراحتي سر تکون ميده :
-چرا به اين زودي؟تازه حرفهامون داشت ميرسيد به قسمت خوبش!
لبخند ميزنم.يه لبخند زورکي.حتي سعي نميکنم لبخندم طبيعي جلوه کنه.فکر ميکنم اگه مامان بود دعوام ميکرد:
-نه ديگه!بايد برم....فقط اگه ميشه يه آژانس...
سعيد از جا ميپره :
-من ميبرمت!بابا ميشه...
-آره!ماشين رو بردار!
مامان سعيد به پشتي صندلي تکيه داده و دست به سينه به من نگاه ميکنه.نميدونم تو نگاهش چي هست.خوشم نمياد.ميرم بطرفش براي خداحافظي :
-با اجازه!خداحافظ....
فکر ميکنم از روبوسي متنفرم!
-باز هم بيا پيش ما!خوشحال ميشيم....
سر تکون ميدم :
-ممنون!
با باباي سعيد فقط دست ميدم.فکر ميکنم بعد از ازدواج،يه روبوسي ديگه اضافه ميشه.دندونهامو به هم فشار ميدم‌ :
-خداحافظ!
-خداحافظ دخترم!به مامان و بابا سلام برسون...
-ممنون.
حميد بهم لبخند ميزنه و موقع دست دادن،دستم رو محکم فشار ميده :
-به علي خيلي سلام برسون!بگو وقتي دانشجو شديم،هر روز با هم ميريم باشگاه!
منم لبخند ميزنم :
-باشه!بش ميگم!ولي فکر کنم هر روز همديگر رو آن لاين ميبينيد و حرفهاتون رو ميزنيد،نه؟
با صداي بلند ميخنده و فکر ميکنم چه خوشحالم که دارم ميرم خونه.پيش مامان و بابا و علي.

***

-اينقدر ناراحت ميشم گاهي اينجوري جِني ميشي!
دلم ميخواد داد بزنم ولي آروم ميمونم :
-جِني؟!
-آره!يه دفعه ميزنه به سرت!نشسته بوديم داشتيم حرف ميزديم!چي شد يه دفعه يادت افتاد کلاس داري؟!از سر ميز شام بلند شدي که چي؟!حالا ميموندي به مامان کمک ميکردي چي ميشد؟!
لبم رو گاز ميگيرم و يه لحظه سکوت ميکنم.يعني نفهميده؟هيچي رو؟
-سعيد!واقعا داري ميگي؟
بدون توجه به من رانندگي ميکنه و سرعت ميگيره.يه لحظه ميترسم و فکر ميکنم کاش آژانس گرفته بودم.
-چي رو نفهميدم؟!
-چي رو؟
سر تکون ميدم.با تاسف.عميق ترين تاسفي که درونم دارم :
-مگه ما قرار نبود رو پاي خودمون باشيم؟!من اينهمه دارم ميگردم دنبال کار که چي؟که کسي بهمون صدقه نده!
صداي بابا ميپيچه تو گوشم.چند سال پيش بود؟
-نه بانو جان!من بيشتر کار ميکنم ولي از کسي کمک نميخوام!مگه گدام؟!
-آخه چقدر ميخواي کار کني؟تو اصلا اين بچه ها رو نميبيني...
-عوضش وقتي بچه هام بزرگ شدن،سرشون رو بالا ميگيرن که باباشون خودش خرج زندگي رو درآورده و بزرگشون کرده!نه با کمک اين و اون...
-اين و اون چيه؟!باباته!
-فرقي نميکنه!آدم ازدواج که ميکنه،بايد خودش خرج زندگيش رو بده!اگر نه فردا،همين باباي من،چون خرج زندگي ما رو داده به خودش اجازه ميده که بياد و براي زندگي ما تصميم بگيره،اونوقت اولين کسي که ناراحت ميشه خود شمائيد!
صداي سعيد فکرم رو نصفه ميذاره :
-حواست کجاست؟!دارم با تو حرف ميزنم!
-چي گفتي؟
-ميگم اين ادا اصول ها چيه؟!خب زحمت خودمون کم ميشه!
-نميخوام زحمتم کم بشه!ميخوام زندگي کنم!خودم!من و تو!چرا نميفهمي؟
سر تکون ميده و فکر ميکنم سرعتش رو کم کرده.خوب شد آژانش نگرفتم :
-ببين سعيد!ما ميخواهيم با هم زندگي کنيم!من و تو!وقتي حتي از ما نميپرسن که دوست داريم آشپزخونه اپن باشه يا نه...
حرفم رو قطع ميکنه :
-خب از اول بگو!آشپزخونه اپن دوست نداري؟
براي اينکه داد نزنم،يه نفس عميق ميکشم :
-الان وقته مسخره بازيه؟
با تعجب بهم خيره ميشه و ميفهمم مسخره بازي نبوده.واقعا نميفهمه....
-سعيد!مسئله آشپزخونه اپن و غير اپن نيست!مسئله اينه که خونه بايد به سليقه ما باشه!نه مامان و باباي من و نه مامان و باباي تو!
سر تکون ميده :
-من که نميفهمم چرا الکي گاهي گير ميدي!اينکه مسئله مهمي نيست!
سکوت ميکنم و نميدونم چي بگم.بگم دخالت از همينجا شروع ميشه؟بگم خونه مهم نيست،ولي وقتي شروع کنن به تصميم گرفتم براي ما،کم کم براي هر کاري بايد اجازه بگيريم!و وقتي مامانت ميگه زن نبايد کار کنه....سر تکون ميده.نه!نميذارم به چنين جايي برسه.
-حالا عزيزم...
سعيد دستش رو ميذاره رو پام :
-...خودت رو ناراحت نکن!باشه!هر جور تو دوست داري!ميگم به مامان و بابا که خودمون ميريم خونه ميبينيم!خوبه؟
با لبخند بهم خيره ميشه و فکر ميکنم خوبه؟

***

تو کيفم دنبال کليد ميگردم که مامان در رو باز ميکنه.لبخند ميزنم :
-سلام!فکر کردم خوابيد!در نزدم!
-نه!بيدار مونديم تا برگردي....زنگ هم که نزدي!
لبم رو گاز ميگيرم :
-واي!ببخشيد!يادم رفت!از بس که...
-ميدونم!منم فکر کردم!زنگ زدم اونجا...
-زنگ زديد؟به من نگفتن!
-آره!مامان سعيد گفت تو و سعيد تو اتاق سعيد هستيد....منم فقط ميخواستم ببينم رسيدي يا نه.ديگه فکر کردم بات صحبت نکنم....
-ببخشيد واقعا!بايد زنگ ميزدم!يادم رفت....
مامان لبخند ميزنه و در رو پشت سرم ميبنده و ميريم تو.روسري و مانتوم رو ميذارم رو صندلي و روي مبل خودم رو ولو ميکنم :
-سلام بابا!
-سلام دختر جان!خوب بودن؟
سر تکون ميدم :
-عالي!
چشم ميچرخونم تو خونه :
-علي خوابه؟
-آره.ما صبر کرديم بيايي بعد بخوابيم!
لبخند ميزنم :
-مرسي.
فکر ميکنم چقدر خوبه مامان و بابا بيدارن و ميتونم باشون حرف بزنم.اگه خواب بودن....
-خب چطور بود؟خوش گذشت؟
پوزخندي ميزنم :
-خوش؟
سر تکون ميدم :
-وحشتناک بود!يه کابوس واقعي!مامان سعيد ميگه سعيد دختر بازه!جلوي روي من!لابد منم سعيد رو تور کردم و ...
مامان لبخندي ميزنه :
-اي بابا!منظوري نداشته!يه چيزي گفته!براي اينکه حرف بزنه....
-يعني چي؟!آدم حرف ميزنه فکر ميکنه!يه چيزي گفته نداريم!
بابا سرش رو از روزنامه بلند ميکنه :
-دختر جان!تو که ميدوني!اون بار هم با هم در موردش صحبت کرديم!همه ميخوان بگن تو کارهاي خلاف از همه ماهرترن.مامان سعيد خودش رو که نميتونه بگه،سعيد رو ميگه.اين تظاهر به گناهکار بودن من نميدونم از کجا آمده!
عصباني ميشم‌ :
-اصلا برام مهم نيست چرا آدمها ميخوان تظاهر کنن که اِند ِ خلافن!اينکه مامان سعيد اين رو ميگه بده!اونم جلوي من!
رو ميکنم به مامان :
-کي گفت من به مامان سعيد بگم مامان جون؟!اگه بدونم زبونش رو طلا ميگيرم!
مامان با تعجب بهم نگاه ميکنه :
-چي شده؟!
-هيچي!الان مثل سگ پشيمونم!بايد همون فاميلش رو ميگفتم!مامان جون چيه؟!!!
بابا زير لب لااله الا الله-ي ميگه و روزنامه رو ورق ميزنه.يعني واقعا داره روزنامه ميخونه؟
-آها!!ادر ضمن...ميخوان برامون خونه بگيرن!
مامان لبخند ميزنه :
-خوبه که!
-خوب؟!!!!آره!همين مونده فقط!خونه بگيرن،مامانش و باباش با هم.ما هم نباشيم اصلا!اصلا يک بار هم از من نپرسيدن نظرت چيه؟سعيد هم هيچي نگفت!هيچي!
مامان سر تکون ميده :
-خب بگو ميخواي بري تو هم!نميتوننن بگن که نه!
با تعجب به مامان نگاه ميکنم :
-مامان جون!واقعا متوجه نميشيد يا فقط ميخواهيد من رو آروم کنيد؟!وقتي از الان شروع کنن به اينجور دخالت ها....
بابا روزنامه رو ميبنده و بهم نگاه ميکنه.بابا ميدونه من چي ميگم.
-...و اينکه بخوان پولش رو اونا بدن!خودمون دو سال صبر ميکنيم،عوضش منت کسي رو سرمون نيست!
-پسرشه!منت نداره که!
با تعجب زل ميزنم به بابا.واقعا بابا اين حرف رو زد؟
-بابا؟
-چيه دختر جان!باباي آدم که اين حرفها رو نداره!داره به پسرش ميده!به تو ارتباطي نداره اصلا!منت هم بذاره،سر پسرشه،تو چرا زحمت بکشي و کار کني تا خونه دار بشيد؟!بذار باباش خونه بگيره...
احساس ميکنم براي بار اول ِ که دارم بابا رو ميبينم :
-بابا!شما چرا اين رو ميگيد؟يادتون نيست زمان جنگ که کار نداشتيد!بابا جون،باباي خودتون ميخواست کمکمون کنه و شما گفتيد نه؟!من هنوز دعواي شما و مامان يادمه.من...
زل ميزنم به بابا.نميتونم ديگه چيزي بگم.اگه ادامه ميدادم ميزدم زير گريه.لبهامو به هم فشار ميدم که گريه نکنم ولي فايده نداره.اشکهام سرازير ميشه و مامان و بابا به هم نگاه ميکنن.بابا نگاهش رو برميگردونه طرف تلويزيون :
-اشتباه کردم!
همين؟بلند ميشم دستمال بردارم.مامان از تو جيبش دستمالي درمياره و ميگيره طرفم.سر تکون ميدم و ميرم به طرف دستشويي.صداي صحبت مامان و بابا رو ميشنوم ولي نميفهمم چي ميگن.در دستشويي رو پشت سرم قفل ميکنم و تکيه ميدم به در و تو آينه به خودم خيره ميشم.به چشمها و دماغم که قرمز شده.به اشکهام که همچنان سرازيرن.چشمهام رو ميبيندم.«اشتباه کردم».بايد از بابا ميپرسيدم يعني چي؟«اشتباه کردم».يعني بذارم خونه بگيرن و هيچي هم نگم؟«اشتباه کردم».يعني بعدش دخالت نميکنن؟«اشتباه کردم».يعني چي؟چشمهامو باز ميکنم و باز زل ميزنم تو آينه.ميرم جلو و زل ميزنم تو عمق چشمام و آروم با خودم زمزمه ميکنم :
-بايد کار کني.هم کار،هم درس.بايد رو پاي خودت باشي.کسي نبايد به من بگه چه کار کنم و چه کار نکنم.من خودم ميتونم.من...
ياد سعيد ميافتم.سعيد چي؟ميرم جلوتر و چشمام رو تنگ ميکنم و زل ميزنم به سياهي چشمم.به رگهاي سرخ توي سفيدي چشمم :
-سعيد رو چقدر دوست داري؟چقدر حاضري تحمل کني يا بجنگي؟
باز صداي بابا ميپيچه تو گوشم : اشتباه کردم.سر تکون ميدم و شير آب رو باز ميکنم.صورتم رو که ميشورم فکر ميکنم بايد با سعيد صحبت کنم.کاملا جدي.



□ Tuesday, October 26, 2004

----------------------------------------

Comments: Post a Comment