●
فکر کنم ديگه وقتش باشه که بات جدي صحبت کنم.شايد هم از وقتش گذشته.خيلي وقت پيش بايد بات جدي صحبت ميکردم.از همون اولين باري که جلوم دروغ گفتي و نه نگاهت عوض شد و نه دستپاچه شدي.به من دروغ نگفتي.شايد اگه جلوي من دروغ نميگفتي هيچوقت نميفهميدم که به من هم ميتوني دروغ ميگي.روبروي من رو صندلي نشسته بودي و با موبايل صحبت ميکردي.يادته؟اون رستورانه بود که هر دو دوستش داشتيم و يه گارسون خيلي شيک داشت که ما بش ميگفتيم آقاي دکتر.غذاش هم خيلي خوب بود.تو هميشه اونجا ته چين ميخوردي و من ميگو.تو هميشه اخم ميکردي و ميگفتي چطور ميتوني ميگو بخوري؟هم بو ميده و هم زشته.من هم فکر کنم فقط براي اينکه به تو نشون بدم کاري رو ميتونم انجام بدم که تو نميتوني،ميگو ميخوردم.«کاري که تو نميتوني انجام بدي» حتي اگه غذا خوردن باشه.الان ميبينم چقدر مسخره است.صندليهاش هم اصلا راحت نبود.يادته؟هميشه بعد از غذا سريع از آقاي دکتر صورتحساب رو ميخواستيم،هر کدوم سهم خودمون رو ميداديم و ميپريديم بيرون و وقتي رو صندليهاي ماشين ولو ميشديم يه نفس راحت ميکشيديم که چقدر صندليهاي ماشين راحته.يادته بار اولي که رفتيم بيرون و من گفتم بيا هر کدوم سهم خودمون رو بديم تو چقدر دستپاچه شدي؟سرخ شده بودي و ميگفتي نه!من حساب ميکنم.يادمه کل غذامون شده بود شش هزار تومن.يادته؟هول شده بودي و ميگفتي نميشه.گفتم ميخوام بيشتر با هم بريم بيرون،پس بذار هر کدوم سهم خودمون رو بديم تا من راحت باشم.قبول کردي.راحت نه.ولي قبول کردي.هر کدوم سه هزار تومن گذاشتيم رو ميز و وقتي از رستوران آمديم بيرون احساس خيلي خوبي داشتم.حس ميکردم با هم برابريم.مثل هم.که يکي شديم.و وقتي براي اولين بار دروغ گفتي بدون اينکه دستپاچه بشي من ترسيدم.ديگه فهميدم يکي نيستيم.فهميدم ياد گرفتي دروغ بگي بدون اينکه هول بشي.زل زدم تو چشمات تا يه تغيير توشون پيدا کنم.تو زل زده بودي به گلدون روي ميز و داشتي با نمکدون بازي ميکردي.من نبايد هيچي ميگفتم.مامانت نبايد ميفهميد که با هم هستيم.نميدونستم چرا.داشتي تعريف ميکردي اون روز تو شرکت چه اتفاقي افتاده که موبايلت زنگ زد.به شماره نگاه کردي و اخم کردي.خيلي کم اخم ميکني.اخمت رو که ديدم،ترسيدم.انگشتت رو به نشانه سکوت گذاشتي رو بينيت و با يه صداي آروم و خسته گفتي بله؟فکر کردم اشتباه کردم.مخصوصا لحن صدات رو عوض نکردي.دلم ميخواست ازت بپرسم ولي بايد سکوت ميکردم.زل زدم بت که زل زده بودي به گلدون.هر چي بيشتر حرف ميزدي من بيشتر گيج ميشدم و نميفهميدم چرا اين کار رو ميکني
.....کار طول کشيد.....از طرف من از همه عذرخواهي کنيد.....نميدونم تا کي....نه....دست من که نيست.....باشه.....نميخواد.....باشه....کليد دارم.....نه....خداحافظ
گوشي رو که قطع کردي هيچي نگفتي.به دنبال آقاي دکتر نگاهت رو چرخوندي تو رستوران و دستت رو بردي بالا و بدون صدا گفتي صورتحساب و سر تکون دادي.نميدونستم بايد چي بگم.ياد چهار سال پيش افتادم که با هم از رستوران رفته بوديم بيرون.که حس ميکردم بات يکي شدم.شايد اون زمان تو اون حس رو نداشتي.حس ميکردم ديگه بات يکي نيستم.يه چيزي شکسته بود.يه چيزي گم شده بود.نگام کردي و لبخند زدي:
-ببخشيد!مامان بود!امشب خونه دايي اينا دعوت بوديم،من حواسم نبود و بات قرار گذاشتم،مجبور شدم دروغ بگم.
بايد خوشحال ميشدم.بايد خوشحال ميشدم که برنامه ات رو با من بهم نزدي.ولي خوشحال نبودم.دروغ گفته بودي و من نميدونستم بايد چي بگم.بايد چه کار کنم.بايد بگم چرا وقتي دروغ گفتي دستپاچه نشدي؟چرا دروغ گفتن اينقدر برات راحت بود؟بگم ترسيدم؟ترسيدم به من هم يه روز به همين راحتي دروغ بگي؟تا دستت رو دراز کردي که دستم رو بگيري،آقاي دکتر آمد و صورتحساب رو گذاشت جلومون.يه لحظه فکر کردم بذارم تو حساب کني.ولي صورتحساب رو برداشتم و گفتم من حساب ميکنم.با تعجب که نگام کردي،فکر کردم فهميدي.الان يه چيزي ميگي.ولي فقط گفتي چرا؟بذار هر کس سهم خودش رو بده ديگه.سر تکون دادم فقط.تو هم سر تکون دادي.يادته بعد تو ماشين دعوامون شد؟گفتي از اين اخلاق من بدت مياد که يه دفعه بدون دليل سکوت ميکنم و هيچي نميگم.من هم هيچي نگفتم.دعوامون شد درست نيست.چون من هيچي نگفتم.فقط تو فرياد ميزدي.گفتي من به خاطر تو مهموني نرفتم و به مامان دروغ گفتم و حالا تو اينجوري ميکني؟هيچي نگفتم.هر لحظه فکر ميکردم سکوت کني و بگي فهميدم چرا ناراحتي.ولي تو فقط فرياد ميزدي و من سکوت کردم.فکر ميکردم امکان نداره نفهمي.ميفهمي.لحظه ها رو ميشمردم تا به لحظه اي برسم که تو دست بندازي دور شونه هام و بگي ببخشيد!حالا فهميدم که چرا ناراحتي.ولي اون لحظه نرسيد و به خونه ما رسيديم.از ماشين پياده شدم و نه بوسيدمت و نه بات دست دادم.تو هم زير لب يه چيزي گفتي و رفتي.حتي مثل هميشه صبر نکردي که من در رو باز کنم و برم تو.تو که رفتي شروع کردم به گريه.نه.معذرت خواهي نکن.هيچي نگو.بهم زنگ نزن.اين آخرين صحبته.آخرين باري که برات مينويسم و نميخوام ادامه پيدا کنه.ميخوام تموم بشه.اون شب بهم زنگ نزدي.منم زنگ نزدم.نميدونم بعدش چه کار کردي.شايد رفتي مهموني.رفتي و مشروب خوردي و فراموش کردي.من خونه تنها بودم.دراز کشيدم و اشک ريختم.فکر کردم از کي ياد گرفتي دروغ بگي؟سعي کردم خودم رو دلداري بدم که شايد به من دروغ نگي.من فرق دارم.ولي چه فرقي؟سعي کردم به اينکه به خاطر من مهموني نرفتي فکر کنم.به خاطر من؟چرا به خاطر من؟به خاطر خودت!صدات تو سرم ميپيچيد و من نميفهميدم از کي همه چيز عوض شده.تويي که زماني هيچ دروغي نميگفتي و وقتي مجبور ميشدي اونجور دستپاچه ميشدي چي شد که به اينجا رسيدي؟که با اين آرامش دروغ بگي و بعد دست دراز کني که دستم رو بگيري.زياد گريه نکردم.وقتي بلند شدم صورتم رو بشورم تو آينه به خودم خيره شدم.من هم دروغ ميگم.شايد به همون راحتي که تو دروغ ميگي.پس چرا ناراحت شدم؟شايد اگه تو از اول دروغ ميگفتي و من ميدونستم دروغ ميگي اينقدر برام ناراحت کننده نبود.مثل من که همون اولين بار که آمدم خونه شما،جلوي تو به مامانم دروغ گفتم.تو آينه به خودم خيره شده بودم و نميدونستم بايد چه کار کنم.يه لحظه فکر کردم بت زنگ بزنم.ولي چي بگم؟چيزي براي گفتن وجود نداشت.ميدونستم نميتونم بگم.ميتونستم حس کنم چيزي درونم شکسته ولي باورم نميشد.نميخواستم باور کنم.فکر کردم صبر کنم.کاري نکنم تا فردا.فرداش هم بهم زنگ نزدي.منم زنگ نزدم.نميدونم اگه حال مامانت بد نميشد و به کمک من احتياج نداشتي تا کي بهم زنگ نميزدي.دو روز بعد زنگ زدي و گفتي حال مامانت خوب نيست و گفتي کمکت کنم و از بابا بخوام که يه بيمارستان خوب معرفي کنه و سفارش تو و مامانت رو هم بکنه.دلم برات تنگ شده بود.دلم براي يکي که براش مهم باشم و بهم اهميت بده تنگ شده بود.يکي که فقط مال من باشه و من رو براي خودم دوست داشته باشه.به بابا گفتم و بت کمک کرد.همراهت آمدم بيمارستان ديدن مامانت.سعي کردم فراموش کنم که چه اتفاقي افتاده.تو هم چيزي نگفتي.موقع خداحافظي محکمتر از هميشه من رو بوسيدي و من چشمام رو بستم و بعد احساس کردم دوست دارم گريه کنم.در ماشين رو که بستم ديگه بت نگاه نکردم تا نبيني اشک تو چشمام جمع شده.شايد نبايد برات بنويسم.چه فايده داره؟الان مدتها از اون جريان ميگذره.باز هم جلوي من دروغ گفتي و من سکوت کردم و نه ميتونستم ازت جدا بشم و نه دوست داشتم بات بمونم.بعد از چهار سال جدايي راحت نيست.قسمتي از من شده بودي و آزارم ميدادي.ازت ميترسيدم و نميتونستم فراموشت کنم.دلم ميخواست يه اتفاقي بيفته تا بتونم فراموشت کنم.با يه دختر ديگه تو خيابون ببينمت.يا عاشق يکي ديگه بشي.ولي هيچي نشد.و من هر بار بعد از بوسه گريه ميکردم.و تو هر بار نميديدي.و ميگذشت و ميگذشت تا امشب که تصميم گرفتم برات بنويسم.کاش زندگي مثل بالا رفتن از کوه بود.تو ميديدي که قله کجاست و چقدر به قله مونده.ولي قله هاي زندگي پنهان ميشن و وقتي انتظار نداري جلو رات سبز ميشن و تو تعجب ميکني.يا مدتها راه ميري و نميدوني داري به قله ميرسي و بعد چشم باز ميکني ميبيني بالاي يه قله هستي.امشب من بالاي يه قله بودم.تنها.فهميدم ديگه بالاتري وجود نداره.اينجا آخرين مرحله است.نميدونم چطور شد اين رو فهميدم.وقتي پشت چراغ قرمز ايستاده بوديم و خواستم از اون بچه گل فروش گل بخرم و تو گفتي نه و گفتي وقتي با من نيستي به اين معتادها کمک کن و من سکوت کردم.فکر ميکنم شايد همه اش تقصير خودم باشه با اين سکوتم.بايد چيزي بگم.ولي هيچوقت نتونستم.فکر ميکنم چطور اون اوايل سکوت من رو ميفهميدي؟پس ميشه فهميد.بايد خواست.ديگه نميخواي.چرا؟نميدونم.از کي؟نميدونم.شايد حق با تو باشه.بايد ياد بگيرم سکوت نکنم.شايد اگه تو از اول سکوتم رو نميفهميدي همه چيز عوض ميشد.سعي ميکنم بفهمم از کي همه چيز عوض شده.چه اشتباهي مرتکب شدم.براي همين مينويسم.فکر ميکنم تو هم بايد بدوني.براي آينده.نميخوام جوابم رو بدي.نميخوام ازم عذرخواهي کني و بگي همه چيز رو با هم درست ميکنيم.چون نميشه.خودت هم ميدوني.نکنه ندوني؟نکنه بنظر تو هيچي عوض نشده باشه؟نکنه اصلا متوجه نشده باشي؟وقتي امشب خنديدي و گفتي امشب من حساب ميکنم به جاي اون شب که تو حساب کردي فقط چشمام رو براي لحظه اي بستم و فکر کردم ديگه تموم شد.شايد همون لحظه تصميم گرفتم که برات بنويسم.تا قبل از اينکه اون حرف رو بزني،فکر ميکردم تو هم متوجه دردناک بودن اون روز شدي.فکر نميکردم بتوني با خنده و شوخي از اون روز صحبت کني.وقتي گفتم خودم برميگردم تعجب کردي.براي اين بود که مجبور نباشم دم در ببوسمت.چون فکر ميکردم ديگه نميتونم.داشتم به تنهايي روزهاي آينده ام فکر ميکردم.وقتي تو ديگه نيستي.به زماني که بايد تنها بمونم تا خوب بشم.فکر ميکردم چقدر طول ميکشه که بتونم باز عاشق بشم و بتونم کسي رو ببوسم.فکر کردم يعني روزي ميرسه که من باز بعد از بوسه اشک بريزم؟ازم نرنج.اينها حقيقته.تو هم ميدوني.هيچکدوم تا آخر عمر تنها نميمونيم.هر دو ميدونيم.وقتي با تعجب نگام کردي لبخند زدم.گفتم دوست دارم يک کم پياده روي کنم.گفتم فردا تعطيلم و ميتونم صبح تا هر وقت ميخوام بخوابم.گفتم تو فردا صبح بايد بري سر کار،برو،منتظر من نشو.شک کرده بودي.نه؟ولي قانعت کردم.من هم دروغ ميگم.حتي به تو.هيچوقت به من دروغ گفتي؟ديگه مهم نيست.نميخوام بدونم.چون چيزي رو عوض نميکنه.تو رفتي و من بعد از اينکه مطمئن شدم رفتي يه دربست گرفتم و برگشتم خونه.تا رسيدم خونه شروع کردم برات به نوشتن.شايد نامه رو با پست برات بفرستم.نميدونم.فکر ميکنم بعد از خوندن نامه من چه کار ميکني.ازت خواستم بهم زنگ نزني.معذرت خواهي نکني.چيزي نگي.ولي تو هم حتما ميخواهي چيزي بگي.ميخواهي توضيح بدي.همونطور که من گفتم.درست نيست که نخوام گوش بدم.عادلانه نيست.
الان برام يه SMS فرستادي.پرسيدي خونه رسيدم يا نه؟ديگه نميدونم براي چي مينويسم.نوشتي زنگ نميزني که اگه هنوز در حال قدم زدن هستم و ميخوام تنها باشم مزاحمم نشي.فکر کنم اين نامه رو يه جايي مخفي کنم و هيچي در موردش نگم.شايد هم بت بدمش و ازت بخوام در موردش فکر کني.بايد بت بگم.ولي اگه نفهمي چي؟اگه بهم بخندي؟يا بدتر،اگه باز دعوامون بشه؟الان بت زنگ ميزنم.بعد تصميم ميگيرم نامه رو بت بدم يا نه.
□
Friday, November 19, 2004