داستان کوتاه داستان کوتاه

Friday, January 07, 2005

دو تا کيفي رو که خيلي دوست دارم گذاشتم جلوم و دارم سعي ميکنم يکيشون رو انتخاب کنم.اصلا راحت نيست.فکر کنم بار اولي باشه که دارم بدون تو چنين تصميمي ميگيرم.البته منظورم بعد از آشنايي با توست.بعد از اينکه با تو دوست شدم،هيچوقت تنهايي کاري نکردم و جايي نرفتم.الان که فکر ميکنم بنظرم عجيب مياد.اينکه اينقدر با هم دوست بوديم و هر کاري ميکرديم با هم بود.و حالا من نشستم و دارم انتخاب ميکنم کدوم يکي از اين دو تا کيفي رو که هر دو رو با تو خريدم بندارم سطل آشغال.اصلا دلم نمياد ولي مجبورم.براي اينکه کل قضيه قابل قبول بشه بايد يکي از اين دو تا کيف رو قرباني کنم.قرباني کردن!چه خنده دار!يه لحظه به سرم ميزنه که به جاي اينکه کيف رو بندازم دور،بدمش به يکي از دوستام.ولي نميشه.تو تقريبا تمام دوستان من رو ميشناسي و من نميخوام هيچ ريسکي کنم و البته کساني رو هم که نميشناسي،شايد يه روز باشون دوست بشي.اگه کيف رو بعدا دست يکي ديگه ببيني چي؟بايد خيلي مواظب باشم.مجبورم بندازم دور کيف رو.تنها راهش همينه.چند ساعت وقت دارم که انتخاب کنم و بعد بايد به تو زنگ بزنم و برات جريان رو تعريف کنم.فقط بايد انتخاب کنم.کدوم؟اين سياهه يا اين کرمه؟هر دو رو با هم خريديم.قبل از اينکه با علي دوست بشي.اون زماني که همه جا با هم ميرفتيم.کيف سياهه رو يادته چي شد خريدم؟من اصلا کيف نميخواستم،جلوي يه مغازه که ايستاده بوديم،تو به اين کيف اشاره کردي و گفتي اين به شخصيت تو خيلي ميخوره.با هم رفتيم تو مغازه و من حتي يه لحظه هم شک نکردم که کيف رو بخرم يا نه.يادته چقدر چونه زديم و بعد چقدر خنديديم؟قرارمون اين بود که هر چقدر چونه بزنيم،با تخفيفي که گرفتيم بريم کافه گلاسه بخوريم.الان اين قرار رو با علي گذاشتي.وقتي اين رو بهم گفتي دلم ميخواست داد بزنم.ولي بايد لبخند ميزدم و ميگفتم چه خوب!مثل تمام وقتهاي که از علي حرف ميزني،نشسته بودي و به يه جايي در دوردستها خيره شده بودي و ميگفتي قرارمون رو به علي گفتم،خيلي خوشش آمد،ما هم قرار شد همين کار رو بکنيم،فقط چون علي کافه گلاسه دوست نداره،قراره با هم شيرکاکائو داغ بخوريم.ازت پرسيدم تو چي؟تو که کافه گلاسه دوست داري!با لبخند بهم نگاه کردي و گفتي آره!ولي منم شيرکاکائو ميخورم!تعجب کردم:چرا؟چرا سليقه ات رو به خاطر علي عوض ميکني؟يعني دلت ميخواد کافه گلاسه بخوري و به خاطر علي....حرفم رو قطع کردي و سر تکون دادي : مهم نيست آدم چي بخوره!اين حس خوب،اين عشق مهمه!و من فقط بت نگاه کردم و ديگه چيزي نگفتم.ولي هنوز هم برام جالبه که يعني هيچوقت کافه گلاسه نميخوري؟يا گاهي يواشکي دور از چشم علي کافه گلاسه ميخوري؟حيف که ديگه نميتونم ازت بپرسم.بعد از اينکه بت زنگ بزنم،ميدونم که ديگه دوستيمون تموم ميشه.تموم که نه،کمرنگ.فقط بايد انتخاب کنم.کرمه يا سياهه؟کيف کرمه رو يادته کي خريديم؟بعد از آخرين امتحان دانشگاه،با هم رفتيم به مناسبت تموم شدن ترم جشن بگيريم و فکر کرديم بهتره يه چيزي براي خودمون بخريم به جاي اينکه بريم تو يه کافي شاپ و پولمون رو دور بريزيم.چقدر هم از اين مقتصد بودن خودمون لذت ميبرديم.تو مغازه اين کيف رو که ديديم،هر دو خوشمون آمد.رفتيم تو مغازه و داشتيم به هم تعارف ميکرديم که تو بردار و من يکي ديگه انتخاب ميکنم که صاحب مغازه که يه پيرمرد بود پيشنهاد کرد که هر دو برداريم.با تعجب بش نگاه کرديم و گفتيم مثل هم؟!ميشيم مثل اين دو قلو ها که همه چيزشون مثل همه!لبخند زد و گفت اصلا اين بشه نشان صميمتتون!معلومه که خيلي هم صميمي هستيد!ما با لبخند به هم نگاه کرديم و پيرمرد ادامه داد يه تخفيف ويژه هم بتون ميدم و من و تو تو نگاه هم ديديم که فکر خوبيه.بعد از اون قبل از هر مهموني با هم چک ميکرديم که «نشان صميميت رو امروز دست نميگيري که؟به لباس امروز من خيلي مياد!ولي اگه تو اون رو برميداري،من يه چيز ديگه دست ميگيرم!»يادته هنوز؟ببينم!اين چيزها رو براي علي تعريف کردي؟خيلي دلم ميخواد ازت بپرسم،ولي ديگه مهلتي نميشه.البته که از وقتي با علي دوست شدي ديگه براي من مهلتي وجود نداشته.هميشه با علي بودي و هروقت هم که علي وقت نداشته و با من بودي،فقط از علي ميگفتي.چند بار که با هم دعواتون شده بود،من دعا کردم با هم آشتي نکنيد.اون چند روزي که با هم قهر بوديد و باز براي من وقت داشتي خيلي خوب بود.با اينکه تو خيلي افسرده بودي و حالت خوب نبود،ولي باز همين با هم بودنمون خوب بود.هر ساعت ميخواستي ميل هات رو چک کني و من تنم ميلرزيد که نکنه با هم دوست بشيد.تا اينکه باز علي زنگ ميزد و با هم آشتي ميکرديد و من باز تنها ميموندم.اون اوايل خيلي سعي کرديد يه جمع سه نفره خوب و صميمي درست کنيد ولي ممکن نبود.نميدونم چرا نميفهميدي.که تو و علي با هم بوديد و من تنها ميموندم.يادمه براي تولدم بدون اينکه به من بگيد برام جشن گرفتيد و حتي سعي کرديد دوست صميمي علي رو با من آشنا کنيد ولي تنها اثرش اين بود که ازت بدم بياد.حس ميکردم ميخواي من رو با يه نفر دوست کني که از شرم خلاص بشي.تمام شب بداخلاق بودم و با اون پسره هم که مثل گيجها روبروم نشسته بود و بهم لبخند ميزد چند کلمه بيشتر حرف نزدم.نميدونم براي علي تعريف کرده بود و علي هم براي تو که فرداش بهم زنگ زدي يا همينطوري خودت زنگ زدي؟زنگ زدي و پرسيدي مهموني چطور بود؟گفتم خوب!از اون خوبهايي که فقط يه کلمه است و هيچ حسي توشون نيست.اگه قديم ها بود ميفهميدي که واقعا نظرم اين نيست و اينقدر گير ميدادي تا بهت بگم.ولي نفهميدي و چيزي نگفتي.شايد هم فهميدي و حوصله نداشتي.گفتي فکر علي بود.فقط گفتم اِ؟گفتي خيلي بااحساسه،نه؟خيلي هم مهربون!احساس ميکردم ديگه دلم نميخواد بات صحبت کنم!فقط گفتم آره!ازش تشکر کن و الکي بهانه آوردم که بابا با تلفن کار داره و بايد قطع کنم و بعدا زنگ ميزنم بت.احساس ميکردم بم ظلم شده.مگه ما با هم دوست نبوديم؟اينهمه سال!چرا بايد يکي مثل علي اينقدر باعث بشه از هم دور بشيم؟سعي کردم خودم رو بذارم به جاي تو!من اگه جاي تو بودم اين کار رو نميکردم.خب چند ساعت در روز با علي،ولي چند ساعت هم با من.اين درست نيست!من به جز تو هيچ دوستي نداشتم،خودت هم ميدوني،حالا اينجوري...اعتراف ميکنم که گريه هم کردم.فکر کردم بايد با آدمهاي جديد دوست بشم.حتي نقشه هم کشيدم که برم کلاس ورزش و نقاشي.به تو هم نگم.ميدونستم نميتونم ولي اون موقع عصباني بودم.بالاخره به تو ميگفتم.فکر کردم تو حرفهات رو به کي ميگي.تصميم گرفتم اينجوري دوباره بات صميمي بشم.شبش که زنگ زدم از حالت پرسيدم و گفتم با علي خوبي؟گفتي آره.گفتم چيزي نميگه؟اذيت نميکنه؟گفتي نه!چطور؟گفتم خب بالاخره دوستيم،بخواي با کسي حرف بزني،بايد به من بگي!ميخوام بگم برام مهمي!يه لحظه سکوت کردي و من حس کردم داري با خودت ميجنگي که بهم بگي يا نه.بعد گفتي نه!چيزي نيست!يک کم مشکلات معمولي اينطور روابط.حالا خودت هم که تجربه کني،ميفهمي!شايد بعدها در موردش با هم صحبت کنيم.اون لحظه بود که حس کردم ازت متنفرم!اينکه من رو مثل يه بچه ميدونستي که نميشه باش صحبت کرد،چون تجربه نداره!هيچي نگفتم!خنديدي و گفتي بعدا ميتونيم جلسه بذاريم و بر ضد آقايون توطئه کنيم.خنديدم.يکي از اون خنده هاي الکي که هيچي توشون نيست.گفتم باشه و همون لحظه تو ذهنم جرقه زد که بايد کاري کنم.حالا بايد انتخاب کنم.فکر کنم کرمه بهتر باشه.يه پيام هم توش هست که اگه بخواي،ميتوني نقشه ام رو بفهمي!ولي فکر نکنم بخواي!فقط عصباني ميشي!عصباني شدنت،به تمام حس تنهايي اين مدت من در!کيف کرم رو ميبرم پايين و ميندازم جلو در و بعد بت زنگ ميزنم.روي سي دي هم که امروز بهم دادي،آهنگهايي رو که دوست دارم ضبط ميکنم و ميذارمش تو ماشينم.فکر نکنم ديگه سوار ماشين من بشي.و تا وقتي آهنگها داره رو سي دي ضبط ميشه،زنگ ميزنم بت ميگم امروز کيفم رو٫كيف عزيزم رو ازم زدن و سي دي پروژه اي رو که شش ماه روش کار کرده بودي و داده بودي من تحويل استاد بدم هم توش بوده!بايد با نگراني ازت بپرسم رو کامپيوترت يه نسخه ديگه ازش داري که؟!واصلا هم به روي خودم نيارم که اتفاقي از يکي از بچه هاي دانشکده شنيدم کامپيوترت ويروسي شده و تمام اطلاعاتي كه روش بوده از بين رفته!



□ Friday, January 07, 2005

----------------------------------------

Comments: Post a Comment