●
وقتی رو در خونه ديدم نوشته شده «برگرد به خونه ات بچه پولدار» بابا رو ديدم که با زهرخندی بهم نگاه ميکنه.
وقتی بابا گفت اگه از اين خونه رفتی ديگه حق نداری برگردی فکر کردم شوخی ميکنه.لبخند زدم و سر تکون دادم.داشتم ميوه ميخوردم و سرم پايين بود.چی ميخوردم؟کيوی؟شايد.شايد هم چون مدتهاست کيوی نخوردم فکر ميکنم اون موقع داشتم کيوی ميخوردم.سرم رو که بلند کردم تا از رو ميز دستمال بردارم بابا رو ديدم و تو نگاهش ديدم کاملا جدی ِ.نميدونستم چی بايد بگم.
فکر کردم بايد نوشته رو پاک کنم و به روی خودم نيارم يا بايد واقعا به خونه بابا برگردم؟مامان سعی کرد طرف من رو بگيره.گفت خود تو مگه چقدر به حرف مادر و پدرت گوش کردی.بابا با بی حوصلگی سر تکون داد و گفت مسائل بيربط رو قاطی نکن!باز اين دختر خواست ساز خودش رو بزنه و تو هم مجبورمون ميکنی باش برقصيم؟تا حالا هر کار کرده بس نبوده؟اون از انتخاب رشته اش...حرف بابا رو قطع کردم:من رشته ام رو دوست دارم!بابا با عصبانيت بهم نگاه کرد:تو عقلت نميرسه!خواستم جواب بدم که مامان نذاشت:مگه ميخواد چکار کنه؟!با تعجب به مامان نگاه کردم،تا چند لحظه قبل از اينکه بابا بياد،داشت با من بحث ميکرد که کارم بيهوده است و بهتره يک کم فکر کنم!و حالا داشت ازم دفاع ميکرد.هيچوقت مامان رو نفهميدم.صدای بابا فکرم رو قطع کرد:بايد ياد بگيری پای تصميمی که ميگيری بمونی.اين بار هم ياد ميگيری!خوب فکرهات رو بکن،اگه رفتی ديگه برگشتی در کار نيست و بدون اينکه به ما اجازه صحبت بده از اتاق رفت بيرون.
فکر کردم مگه چکار کردم که استحقاق چنين چيزی رو داشته باشم؟به سمت در که ميرم فکر ميکنم استحقاق هم از اون کلمه هاست!چند نفر از اين کلمه استفاده ميکنن؟از وقتی آمدم به اين خونه احساس ميکنم فرهنگ لغات من خيلی با مال بقيه فرق ميکنه.مثل اينکه من مال سالها پيشم.
مامان سر تکون ميده.گفت بابا راست ميگه.من نميفهمم يه دفعه چت شده تو!ميخوای دنيا رو عوض کنی،باشه!حالا حتما بايد مستقل بشی؟!زل ميزنم به مامان،با نااميدی،فکر ميکنم چرا نميفهمن؟فکر ميکنم يعنی اگه من هم به اين سن مامان و بابا برسم ديگه نميتونم جوونها رو درک کنم؟سعی ميکنم برای مامان توضيح بدم:ببينيد!من فقط ميخوام به اندازه خودم دنيا رو بهتر کنم!اگه هر کسی سعی کنه يه گوشه از دنيا رو بهتر کنه کل جهان جای خيلی بهتری ميشه!شش ماه هم که چيزی نيست!يه تجربه هم ميشه برام!ميرم يه شهر ديگه،هم دانشگاهم عوض ميشه،محيط جديد،تنهايی،همه اينها بهم کمک ميکنه که قوی بشم.نميفهمم ته نگاه مامان چی ِ.ادامه ميدم:بعد هم برميگردم و همينجا درسم رو ادامه ميدم،فقط يه ترم يه دانشگاه ديگه مهمان ميشم و همين.اصلا چيز عجيب غريبی نيست!من نميفهمم بابا برای چی اينهم شلوغ کرده!اينهمه آدم ميرن شهرهای ديگه برای درس،حتی دوستانی دارم که تنها رفتن يه کشور ديگه...نميدونم بابا از کی برگشته تو اتاق و داره گوش ميده،حرفم رو قطع ميکنه:نه دختر من!سعی ميکنم عصبانی نشم:چرا؟!من با بقيه چه فرقی دارم؟!بابا عصبانی ميشه:ميخوای واقعا بدونی؟چون لوسی!چون ميدونم از پس خودت برنميايی!چون هميشه يا من يا مامانت برديم و آورديمت!نميتونی!با تعجب به بابا نگاه ميکنم:خب کارتون خوب نبوده!بذاريد حالا من مستقل بشم!فقط برای شش ماه!کمتر حتی!يه ترم فقط!بابا سر تکون ميده که نه و من ميدونم ديگه حرف زدن بيفايده است.
يعنی درسم رو نصفه بذارم و برگردم؟نميشه.بايد بمونم.فکر ميکنم کی اين رو نوشته؟در رو باز ميکنم و ميرم تو خونه.همينطور با لبسهای بيرون رو تختم ميشينم.حتما يکی از همسايه ها بوده.يکی از اهالی همين آپارتمان.فکر ميکنم خوبه سه طبقه بيشتر نيست و هر طبقه هم فقط دو واحده.اگه تو يه آسمانخراش بودم چی؟خنده ام نميگيره چون فکر ميکنم اگه تو آسمانخراش بودم احتمالا کسی چنين چيزی برام نمينوشت.دلم ميخواد گريه کنم.تمام تلاش من برای زيبا کردن يه گوشه از زندگی به اينجا رسيد؟مهم نيست کی نوشته،بايد بفهمم چرا.شايد به خاطر اينه که هميشه برای خودم گل ميخرم.تو اين شهر کوچک که همه همديگر رو ميشناسن و از زندگی هم خبر دارن شايد چنين کاری خيلی تابلو باشه.تابلو بودن:يکی از اون اصطلاحاتی که هيچوقت تو خونه بکار نميبردم.جای بابا خالی!جای بابا واقعا خالی!با اين نوشته روی در.فکر نکنم به گل ربطی داشته باشه.امروز که همه همسايه ها رو صبح ديدم و لبخند زدن بهم،کی اين رو نوشته؟حتما کار بدی کردم،ولی چی؟کاش مينوشته چرا بنظرش من بچه پولدارم و دلش ميخواد من برگردم.به ساعتم نگاه ميکنم ببينم چقدر وقت دارم.نيم ساعت مونده بچه ها بيان.چکار کردم؟کدوم کارم اشتباه بوده؟چقدر دلم ميخواست با يه نفر صحبت کنم.به مامان زنگ بزنم؟نه.اگه زنگ بزنم فقط ميشه اثبات اينکه لوسم.نيم ساعت برای صحبت با يه دوست خيلی کم ِ.فکر ميکنم اول بايد آروم بشم.بلند ميشم که لباسهام رو عوض کنم.بايد آب گلها رو هم عوض کنم.ديگه برای خودم گل نميخرم.
سر صبحانه بابا سر صحبت رو باز ميکنه: حالا نميشه همينجا سعی کنی دنيا رو بهتر کنی و دينت رو به جهان ادا کنی؟با لبخند به بابا نگاه ميکنم و فکر ميکنم يادم باشه از مامان تشکر کنم.مامان هميشه ميدونه چطور بابا رو راضی کنه.با دقت کلمات رو انتخاب ميکنم که زحمتهای مامان رو به باد ندم:خب اينجا همه چيز خيلی پيشرفته است.من با تواناييهايی که الان دارم نميتونم به اطرافم چيزی اضافه کنم.ولی با همين توانايی ها اگه برم تو يه شهر کوچک ميتونم کاری کنم.همين گيتار زدن ِ من،اينجا خاص نيست،ولی جايی که هيچ کلاس سازی نيست من ميتونم با ساز زدنم موسيقی رو وارد دنيای آدمها کنم و اينجوری يه گوشه از دنيا رو زيبا کنم،اگه هر کسی سعی کنه...بابا حرفم رو قطع ميکنه:باشه!اينها رو تا حالا هزار بار شنيديم!رو ميکنه به مامان:شانس آورديم پزشکی نخونده اگر نه لابد ميخواست بره آفريقا و به مردم کمک کنه!از سر ميز که بلند ميشه زير لب زمزمه ميکنه و سر تکون ميده:با اين تواناييها...تو دنيا فقط موسيقی کم ِ که اين دختر ما.....
سعی ميکنم ذهنم رو منحرف کنم:امروز چی به بچه ها ياد بدم؟به پيشرفت بچه ها فکر ميکنم و اميدوارانه صبر ميکنم تا حالم بهتر بشه.ولی تاثير اون جمله خيلی عميقتر از اونی ِ که تصور ميکردم.نبايد جا بزنم.يه نفس عميق ميکشم و فکر ميکنم کاش بچه ها زودتر بيان.نميدونم چی شد که بابا اجازه داد.راضی نبود ولی فکر کنم بنظرش بهتر بود که بپذيره تا اينکه بخواد دعوا کنه.حتما به جوونی خودش فکر کرده و اينکه به حرف کسی گوش نکرده و متوجه شده که جوونها اصولا به حرف کسی گوش نميدن و تصميم گرفته دست از مخالفت برداره.بابا خودش با من آمد تا اين خونه رو اجاره کنيم.نميدونم موقع خداحافظی اشک رو تو چشماش ديدم يا اشتباه کردم.اينقدر خوشحال بودم بابت کارم که به اطرافم توجهی نداشتم.الان بنظرم ميرسه که بد کردم مامان و بابا رو تنها گذاشتم.برميگردم خب،ولی...زنگ در فکرم رو نصفه ميذاره.لبخندی ميزنم و از جام بلند ميشم.مريم برام يه گل آورده که معلومه از باغچه کنده.لبخند ميزنم و گل رو ازش ميگيرم:نبايد از باغچه گل بکنی!اگه ببينن دعوات ميکنن!سرش رو ميندازه پايين:ميدونم،گل نکنم هم دعوام ميکنن!من هر کاری کنم من رو دعوا ميکنن!خود مامان گل ميکنه گاهی اشکالی نداره ولی من...ميدونم اگه حرفش رو قطع نکنم ميخواد تمام دعواهای مامانش رو برام بشماره:نه!الکی دعوا نميکنن!بيا تو!مياد تو و ادامه ميده:چرا!امروز صبح من هيچکار نکردم!فقط گفتم منم ميخوام گيتار بزنم وقتی بزرگ شدم!مامان عصبانی شد و....با ترس بهم نگاه ميکنه ببينه من چی ميگم.با لبخند سر تکون ميدم و ميگم خب...؟ولی ته دلم يه چيزی ميلرزه:بعد مامان دعوام کرد و با بابا هم دعواش شد،گفت تقصير باباست که من نميتونم گيتار داشته باشم!گفت اگه بابا کارش بهتر بود...با خجالت سرش رو ميندازه پايين.نميدونستم بچه ها هم اين چيزها رو درک ميکنن.ديگه نميگم خب...؟ميدونم آخر داستان چی ميشه.فکر ميکنم شايد بابا حق داشته.
□
Wednesday, May 11, 2005