داستان کوتاه داستان کوتاه

Thursday, March 09, 2006

دلم میخواست بگم این پنج دقیقه از زندگیت برای هیچکس تو این دنیا اینقدر مهم نیست که برای من٬پیشم بمون!ولی نگفتم.فقط لبخند زدم و گفتم باشه.از تخت که بلند شد و از اتاق رفت بیرون٬چشمام رو بستم.با صدای آب چشمام رو باز کردم و پتو رو کشیدم رو خودم.فکر کردم چطور بخوابم و پتو رو چطور روی خودم بندازم تا باز بیاد کنارم دراز بکشه.پتو رو تا بالای سینه‌ام میکشم بالا و به دستها و گردن برهنه‌ام فکر میکنم.کافیه؟نه!پاهام رو تکون میدم و پتو رو کنار میزنم.به پای برهنه‌ام فکر میکنم.کافیه؟نه!آرایش میکنم!همونطور که به صدای آب گوش میدم٬سریع از جام بلند میشم و تو کیفم دنبال لوازم آرایش میگردم.ماتیک؟نه.شاید وقتی کنارم دراز کشید٬بخواد لبهام رو ببوسه٬ماتیک نه!ریمل؟خط چشم؟رژگونه؟ریمل کافیه.کافیه؟نمیدونم.صدای آب قطع میشه و میفهمم چند لحظه بیشتر فرصت ندارم.ریمل رو پرت میکنم تو کیفم و می‌خزم زیر پتو.پتو تا بالای سینه٬خوابیدن به پهلو برای نمایان شدن بهتر برجستگیهای اندامم و یکی از پاها بیرون.لبخند میزنم.کافیه؟وقتی وارد اتاق میشه و بهم نگاه میکنه٬میفهمم کافی نبوده.میفهمم هیچی کافی نیست.میفهمم هر کاری میکردم کافی نبود.باید بره سرکار و.... من٬کافی نیستم.



هشتم مارس.ده و نیم صبح.


□ Thursday, March 09, 2006

----------------------------------------

Comments: Post a Comment