●
دلم میخواست بگم این پنج دقیقه از زندگیت برای هیچکس تو این دنیا اینقدر مهم نیست که برای من٬پیشم بمون!ولی نگفتم.فقط لبخند زدم و گفتم باشه.از تخت که بلند شد و از اتاق رفت بیرون٬چشمام رو بستم.با صدای آب چشمام رو باز کردم و پتو رو کشیدم رو خودم.فکر کردم چطور بخوابم و پتو رو چطور روی خودم بندازم تا باز بیاد کنارم دراز بکشه.پتو رو تا بالای سینهام میکشم بالا و به دستها و گردن برهنهام فکر میکنم.کافیه؟نه!پاهام رو تکون میدم و پتو رو کنار میزنم.به پای برهنهام فکر میکنم.کافیه؟نه!آرایش میکنم!همونطور که به صدای آب گوش میدم٬سریع از جام بلند میشم و تو کیفم دنبال لوازم آرایش میگردم.ماتیک؟نه.شاید وقتی کنارم دراز کشید٬بخواد لبهام رو ببوسه٬ماتیک نه!ریمل؟خط چشم؟رژگونه؟ریمل کافیه.کافیه؟نمیدونم.صدای آب قطع میشه و میفهمم چند لحظه بیشتر فرصت ندارم.ریمل رو پرت میکنم تو کیفم و میخزم زیر پتو.پتو تا بالای سینه٬خوابیدن به پهلو برای نمایان شدن بهتر برجستگیهای اندامم و یکی از پاها بیرون.لبخند میزنم.کافیه؟وقتی وارد اتاق میشه و بهم نگاه میکنه٬میفهمم کافی نبوده.میفهمم هیچی کافی نیست.میفهمم هر کاری میکردم کافی نبود.باید بره سرکار و.... من٬کافی نیستم.
هشتم مارس.ده و نیم صبح.
□
Thursday, March 09, 2006