●
با توجه به نظرات دوستان عزیز٬دوباره بازنویسی کردم.این بار میگم اگه بیکارید این رو بخونید و ببینید بهتر شده یا نه چون میدونم هیچکس اونقدر دوستم نداره و حوصله هم نداره که سه تا داستان رو بخونه و فرقهاش رو بسنجه و ببینه کدوم بهتره و بعد برام نظر بنویسه.اگر کسی این کار رو کرد٬خیلی خوشحالم میکنه و سپاسگزار هم....
(یه چیزی گفتم که دیگه روتون نشه همینجوری این صفحه رو نخونده ببندید و برید! ؛) چون میدونم همتون خیلــــــــــــــــی دوستم دارید! :)))) و نمیخواهید من رو ناراحت کنید!:) )
در رو پشت سرش میبنده و دستش رو دراز میکنه به سمتم :
- یکی هم بده به من!
با تعجب بهش خیره میشم :
- تو که سیگاری نبودی!
پقی میزنه زیر خنده:
- تو هم از اول زندگیت سیگاری نبودی که!از یه موقع شروع کردی!حالا هم من میخوام شروع کنم.بده دیگه!
با شک بهش خیره میشم :
- مطمئنی؟
و به در بسته نگاه میکنم و فکر میکنم نکنه مخصوصا در رو بست؟و فکر میکنم حالا معنی نگاه نگران شوهرش رو وقتی گفتم من میرم تو بالکن یه سیگار بکشم و گفت منم با تو میام! میفهمم.حالا چکار کنم؟بگم نه و شروع کنم به دلیل آوردن یا...که صدای عصبانیش فکرم رو نصفه میذاره:
- چیه؟تو که خودت هم سیگار میکشی!چرا من حق ندارم سیگار بکشم؟اصلا اگه اینقدر سختته٬نمیخوام!
از جاش بلند میشه که دستش رو میگیرم و بسته سیگار رو دراز میکنم به سمتش :
- منظورم این نبود!ببخشید...فقط تعجب کردم.تو آخه اصلا سیگار دوست نداشتی٬همیشه به من میگفتی خوب نیست سیگار و...
یه سیگار برمیداره و با سیگار من روشنش میکنه.ناشیانه سیگار میکشه و میفهمم باید دفعه دوم یا سومش باشه.
-حالا از کی تصمیم گرفتی سیگاری بشی؟
باز میزنه زیر خنده :
-از وقتی علی مجبورم کرد هر بار شما قراره بیائید اینجا ماتیک قرمز بزنم!
نمیفهمم یعنی چی و با تعجب بهش نگاه میکنم.خنده آرومش به قهقهه تبدیل میشه.بلند میشه در رو باز میکنه تا ببینه کسی پشت در نیست و میشینه و آروم ادامه میده.سیگار تو دستشه و به جز پک اول٬دیگه بش کاری نداشته.فکر میکنم بش بگم مواظب باش خاکسترش رو لباست نریزه که شروع میکنه به گفتن :
-یه بار که داشتیم از خونه شما برمیگشتیم٬به علی گفتم چقدر دوست دارم یه بار به تو بگم بذاری یه پک از سیگارت امتحان کنم٬خیلی ناراحت شد و دعوا کرد که سیگار سالم نیست و من با زن سیگاری ازدواج نکردم و نمیتونم زن سیگاری رو تحمل کنم و خلاصه...از اون ببعد به خیال خودش مواظبمه.
دستش رو میگیرم و از لباسش دور میکنم و همون لحظه خاکستر سیگار میفته رو زمین.باز میخنده:
-این جاسیگاری رو میبینی؟دیدی چه نطقی برات کرد که ریختن خاکستر از ایوون به بیرون برخلاف اصول زندگی اجتماعی ِ و بت جاسیگاری داد که با خودت بیاری؟این جاسیگاری قراره نقش جاسوس رو بازی کنه٬همراه این ماتیک قرمز.ته سیگار تو میمونه تو این جاسیگاری و من اگه از سیگار تو امتحان کنم٬معلوم میشه...
یه چشمک کوچولو میزنه و باز میخنده و اشاره میکنه به سیگار دستش که دیگه داره تموم میشه :
- ...فکر هم نمیکنه من جرات کنم و خودم یه سیگار بکشم و بعد...
سیگار رو تو جاسیگاری خاموش میکنه و از ایوون پرتش میکنه بیرون و باز قاه قاه میزنه زیر خنده.سیگار منم داره تموم میشه و فکر میکنم الکی یه سیگار حروم شد.کاش وقتی حرف میزد من لااقل سیگارمو میکشیدم.علی در رو باز میکنه و میاد بیرون و من فکر میکنم چه خوش موقع.علی با لبخند بهمون نگاه میکنه.لبخندی همراه با شک.نمیدونم واقعا شک رو تو نگاهش میبینم یا بخاطر حرفهایی که شنیدم این حس رو دارم.سیگارم رو تو جاسیگاری خاموش میکنم و جاسیگاری رو میدم دستش.با دقت یه محتویات جاسیگاری نگاه میکنه و من خاکستر روی زمین رو میبینم.دولا میشم و با دستمالم از رو زمین برش میدارم و دستمال رو با خاکستر توش میندازم تو جاسیگاری :
-ببخشید این خاکستره افتاد رو زمین.جنس کفپوش زمین چیه؟خرابش که نکردم؟ببخشید واقعا....
و با ناز به علی نگاه میکنم و لبخند میزنم.
□
Saturday, July 08, 2006