●
لیوان چائیم رو میذارم رو میز کنار مبل٬کنترل از راه دور رو از روی مبل برمیدارم و میشینم کنارش:
-گوش میدی بهم؟میخوام یه چیزی تعریف کنم....
صدای تلویزیون رو کم میکنم و روزنامه رو میذاره کنار و با لبخند بهم خیره میشه:
-چی شده؟
با شیطنت بش نگاه میکنم:
-تو که چایی نمیخواستی؟
میخنده:
-میدونی که نه!حرفت هم این نبود!تو چشمات هم میبینم که باز....
-فضولی نکردم!خالهزنکی هم نیست!امروز که داشتم میرفتم سرکار٬خانم شماره یک طبقه بالا رو دیدم.
-خب....؟
-همین!میخواستم ببینم تو کسی رو ندیدی امروز؟
سرش رو کج میکنه و از گوشه چشم بهم نگاه میکنه٬با یه لبخند مشکوک ساختگی و من هم میخندم:
-چیه؟گفتم شاید وقتی تو داشتی میرفتی سرکار خانم شماره دو رو دیده باشی!
-نه!من خانم شماره هفت رو دیدم.هفت هم که عدد خجسته و مبارکی ِ و همین باعث شد امروز اینقدر شانس بیارم سر کار.
میخندم و سر تکون میدم:
-میشه یه لحظه جدی باشی؟واقعا شوخی نمیکنم ولی...آخه بنظر تو لازم نیست هیچ کاری بکنیم؟این آقا با دو تا زن رابطه داره و هر دو رو هم میاره تو خونه و....
-هزار بار گفتم اینجا یه کشور آزاده!آزاد یعنی اینکه تا کسی تو رو اذیت نکنه٬هر کاری دلش میخواد میتونه بکنه!کسی به تو کاری نداره٬تو هم...
-حتی اگه تو بدونی یه نفر داره دروغ میگه٬نمیری به کسی که داره دروغ میشنوه بگی که حقیقت چیه؟
میخنده:
-خودت هم میدونی تا کسی نخواد٬نمیشه بهش دروغ گفت؛مخصوصا به خانمهای عزیز!تا حالا مردی رو ندیدم که بتونه به زنش دروغ بگه و زنش متوجه نشه.این دیگه تصمیم خود زنه که به روی خودش و طرف مقابلش بیاره که داره دروغ میشنوه یا ببخشه و فراموش کنه.
به مسخره میخندم:
-ببخشه و فراموش کنه!بله زنهای عزیز!ای فرشتگان آسمانی!ببخشید و فراموش کنید ما مردان پلید و بدطینت را.شما که خوبید و...
نمیذاره حرفم رو ادامه بدم:
-عزیزم!من که چنین حرفی نزدم!بهت دروغ هم نگفتم!ازت هم نمیخوام دروغم رو به روم نیاری!جرات هم نمیکنم بهت دروغ بگم!میشه بگی برای چی داری با من دعوا میکنی؟!
آروم میشم و میخندم:
-منظورم که تو نبودی عزیز من!همینجوری داشتم میگفتم٬حالا ولی میگی ما هیچی نگیم؟
به فکر فرو میره و سر تکون میده.منم همینطور که چایی میخورم فکر میکنم بهتره من به یکی از خانمها بگم یا اول علی به آقاهه یه اخطار بده که میخواهیم چکار کنیم و بعد... به کدوم یکی از خانمها بگم؟خانم شماره یک یا دو؟من که فقط تا حالا بشون سلام کردم٬چطور میتونم چنین چیزی بگم؟اینجا هم که رسم نیست همسایهها خیلی با هم صحبت کنن.کارم خیلی عجیبه ولی....
-میدونی چی خیلی برام عجیبه؟
سر تکون میدم و لیوان چایی رو میگیرم به سمتش که میخوای؟سر تکون میده که نه و ادامه میده:
-اینکه سلیقه این آقای محترم واقعا چیه؟یعنی...
میپرم وسط حرفش:
-تو آقاهه رو دیدی؟
-نه!ولی وقتی در موردشون حرف میزنیم و سعی میکنم مجسمش کنم خیلی برام عجیبه.اینکه این دو تا خانم٬خانم شماره یکش و خانم شماره دو اینقدر با هم اختلاف دارن٬آدم یا از انسانهای چاق خوشش میاد یا لاغر٬یکی از این خانمها ولی لاغر و ریزه است و اون یکی درشتهیکل.یکی تیره٬یکی بور.یکی...
سر تکون میدم٬به نشانه تاسف:
-واقعا که خیلی ممنون!من به تو میگم بشون بگیم یا نه و چطور بگیم تو چه جوابی میدی!اینهمه واقعبینیات هم من رو کشته!من واقعا عاشق این طرز تفکر توام....
همینطور که خم میشم به سمتش تا ببوسمش فکر میکنم امشب صبر میکنم تا وقتی صدای یکی از خانمها رو شنیدم٬آشغالها رو ببرم بذارم دم در.باید بگم.حتی اگه کارم عجیب باشه.این وظیفه منه و.....
****
-امشب من آشغالها رو میبرم.
صداش از جلوی کامپیوتر میاد٬حواسش به من نیست و مشغول ِ کاره:
-باشه.
سطل آشغال رو میذارم دم در و مشغول مرتب کردن کفشهای توی جاکفشی میشم.خانم شماره دو اون بار که پستچی بستهشون رو به ما تحویل داد٬همین موقعها بود که آمد ازمون تحویلش گرفت.اگه شانس بیارم مجبور نیستم خیلی صبر کنم.نیم ساعت صبر میکنم٬اگه نیامد چند روز آینده برنامه میذارم که ببینم هر کدوم کی میان و بالاخره میتونم با یکیشون صحبت کنم.البته کاش خانم شماره دو رو ببینم.بنظر میاد....صدای در رو که میشنوم گوشم رو میچسبونم به در.اینم صدای خانم شماره دو٬حتما داره با موبایل حرف میزنه.یه نفس عمیق و در رو باز میکنم....
-سلام.
سعی میکنم لبخند بزنم.سعی میکنم آب دهانم رو قورت بدم.صدای علی از توی خونه میاد:
-با منی؟
در رو پشت سرم میبندم.هر دو همزمان بهم سلام میکنن.خانم شماره دو میگه بذار صندوق پست رو نگاه کنم و خانم شماره یک که دستش دور کمر خانم شماره دو بوده میگه من نگاه میکنم عزیزم.من خشک شدم و نمیدونم چی بگم.خانم شماره دو لبخند میزنه و به من نگاه میکنه:
-منم عزیزم دوست نداره آشغالها رو ببره بندازه و من این کار رو میکنم.
با لبخند به خانم شماره یک که نامهها رو از صندوق بیرون آورده نگاه میکنه و خانم شماره یک با صدای بلند میخنده:
-مرسی عزیزم.تو همیشه من رو میفهمی.
و به هم نزدیک میشن.نمیدونم چکار کنم و کجا رو نگاه کنم که در پشت سرم باز میشه و علی میاد بیرون:
-کجایی؟
به علی نگاه میکنم و بعد به خانم شماره یک و دو.دارن به ما نگاه میکنن و لبخند میزنن.من سعی میکنم طبیعی رفتار کنم چون میدونم از علی نمیتونم انتظاری داشته باشم:
-این همسر منه.
لبخند میزنن.خانم شماره دو خودش رو میچسبونه به خانم شماره یک:
-از آشنایی باهاتون خوشوقتم....اگه دوست دارید یه بار بیائید بالا پیش ما٬ما تازه آمدیم این شهر و خیلی دوست و آشنا نداریم.نه عزیزم؟
من لبخند میزنم و سر تکون میدم.نمیدونم علی چطوره.نمیشه بش نگاه کنم.خانم شماره یک هم لبخند میزنه و با سر تائید میکنه:
-آره.عالی میشه.میتونیم منقل راه بندازیم و تو هم از اون سوپهای خوشمزهات درست کن.
من سر تکون میدم:
-حتما.ما هم خیلی کسی رو نداریم.یعنی اصلا کسی رو نداریم.خوشحال میشیم.
فکر میکنم علی بعدا دعوام میکنه به خاطر این جواب؟خانم شماره دو با ناراحتی بهم خیره میشه:
-هیچکس رو ندارید؟اینکه خیلی بده.پس حتما بیائید.واقعا خوشحال میشیم.
خانم شماره یک تمام مدت که خانم شماره دو حرف میزنه به نشانه تائید سر تکون میده.علی چرا هیچی نمیگه؟
-عزیزم٬بریم بالا!خوشحال شدیم دیدیمتون و حتما بیائید...
از جلومون که رد میشن لبخند میزنم و میگم مرسی٬حتما٬شب بخیر.تازه وقتی دیگه نمیتونن ما رو ببینن برمیگردم به سمت علی.سعی میکنه خونسرد بمونه و جوری رفتار کنه مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده.نمیدونم چی بگم:
-بریم پیششون یه روزی؟
سر تکون میده و دستش رو دراز میکنه به سمتم:
-بده آشغالها رو من میندازم.
-نه.خودم میندازم.
میرم به سمت در و فکر میکنم موقع برگشت اسمشون رو از روی زنگ درشون نگاه کنم تا به جای خانم شماره یک و دو از این ببعد اسمشون رو بگم.
□
Sunday, July 16, 2006