داستان کوتاه داستان کوتاه

Monday, January 26, 2009

وقتی از رادیو بین‌المللی شنید که در اتوبان ای دو، هفت گراز دیده شده‌اند به تمام معلومات انگلیسی‌اش شک کرد. گراز؟ هفت تا؟ در اتوبان؟ باید خونسرد بمانم! همانطور که او گفت. صدای خنده نرم و نازکش را شنید:
- رانندگی اینجا با ایران هیچ تفاووتی ندارد، فقط باید خونسرد بمانی. به تابلوها دقت کن! از سرعت مجاز سریع‌تر حرکت نکن! فقط چند ساعت رانندگی کنی، می‌رسی به من و تمام!
حتی با یادآوری جملاتش هم احساس کرد سرش داغ شده و بدنش گر گرفته. به یاد اولین روزهای دوستیشان افتاد. روزهایی که فقط با هم چت می‌کردند. روزهایی که دختر از ناراحتی و تنهائیش می‌گفت، از سردرگمیش و اینکه دیگر دلیلی برای ادامه زندگی‌اش ندارد. گفتن از مادری که ترکش کرده و به ایران بازگشته بود، مادری که گفته بود من تا امروز که تو هجده ساله شده‌ای صبر کردم و با پدرت زندگی کردم تا تو بی مادر نباشی ولی دیگر بزرگ شده‌ای و من هم نمی‌توانم. و پدری که غرق شده بود در کار. به یاد آن روزهای نه چندان دور لبخند زد. گوینده رادیو او را متوجه شرایطش کرد: توجه کنید! هفت گراز در کیلومتر دویست و شصت و پنج دیده شده‌اند. با احتیاط رانندگی کنید! دیگر گوش نکرد. سعی کرد خاطراتش را مرور کند این بار به امید یافتن راه حلی برای این مشکل. چرا او هیچوقت حرفی در مورد حیوانات پراکنده در اتوبان نزده بود؟ بد و بیراهی نصیب سیستم اداری کشور و سازمان راهنمایی و رانندگی کرد که بدون هیچ آموزش اضافه‌ای گواهینامه‌ها را بین‌المللی می‌کردند. شاید در کتاب تئوری رانندگی چیزی در این مورد خوانده باشم و فراموش کرده‌ام؟ تنها چیزی که به یاد می‌آورد تابلو مربوط به عبور حیوانات وحشی و اهلی بود ولی هیچ جا گفته نشده بود که اگر در اتوبان حیوانی وجود داشت باید چه کرد. به درجه سرعت‌سنج نگاه کرد: صد و بیست. اتومبیل بی ام و سیاهی به سرعت از کنارش گذشت. یعنی سرعش چقدر است؟ اگر سرعت من صد و بیست است باید سرعتش... صد و شصت؟ احساس کرد گر گرفته. اگر کمی آنطرف‌تر با یکی از گرازها تصادف کند؟ وقتی من برسم اگر ماشین آتش گرفته باشد؟ اگر منفجر شود و قطعاتش به سمت من پرتاب شود؟ بی‌اراده سرعتش را کم کرد و با بوق ماشین عقبی مسیر حرکتش را تغییر داد و وارد مسیر حرکت سمت راستش شد. بهتر نیست در پارکینگ بعدی صبر کنم تا خطر از بین برود؟ چند ساعت طول خواهد کشید؟ به ساعتش نگاه کرد: یک و نیم. اگر با همین سرعت حرکت کنم... به عقربه سرعت‌سنج نگاهی انداخت: صد. با همین سرعت، حدود دو ساعت و نیم دیگر خواهم رسید. همینطور بدون توقف هم تاخیر خواهم داشت. از تصور او که در ایستگاه قطار منتظرش خواهد بود کمی آرام شد. کاش همانطور که او گفته بود صبر می‌کردم تا فردا خودش به دنبالم بیاید. ما که اینهمه صبر کردیم، نصف روز هم بیشتر. حساب کرد از روزی که پرسید حاضری بیایی اینجا؟ برایت دعوت‌نامه بفرستم؟ سه ماه گذشته. سه ماه و پنج روز. آن روز با شنیدن این سوال فقط با صدای بلند خندید و بیشتر به نظرش شبیه یک شوخی بود. و امروز در این اتوبان شلوغ، سوار ماشین کرایه‌ای، از فرودگاه به سمت شهر او. و حالا هم این گرازها! نه، نباید بترسم. به زودی به او خواهم رسید. از همین چند ساعت دیگر با او خواهم بود و برایش تعریف می‌کنم که چه اتفاقی افتاد و او هم با صدای بلند می‌خندد. من باید زندگی در این کشور را یاد بگیرم. باید به رانندگی عادت کنم. او روزها کار دارد و خانه نیست، نباید به او وابسته باشم. به تابلو بزرگی که نشان می‌داد یک کیلومتر دیگر پمپ‌بنزینی قرار دارد و یک رستوران توجه نکرد. به جنگل‌های اطرافش هم نگاه نمی‌کرد. تمام حواسش به سرعت‌سنج بود و ماشین و دستگاهی که مثل یک نقشه الکتریکی مسیر را نشان می‌داد. چهل و هفت کیلومتر دیگر در همین اتوبان ای دو و بعد مسیرم عوض می‌شود و یک اتوبان جدید، اتوبان ای هفت. کاش زودتر از این اتوبان خارج شوم. یعنی گرازها الان کجا هستند؟ شاید تصادف کرده باشند و... از خوشحال شدن خودش شرمنده شد. ولی ته دلش آرزو می‌کرد که کاش تصادف کرده باشند. حواسش به رادیو بود و منتظر خبر جدیدی از گرازها. اولین بار ساعت چند اعلام کردند که در اتوبان گراز دیده شده؟ چقدر گذشت؟ کاش صبر می‌کردم و از تلفن رستوران به او زنگ می‌زدم و می‌گفتم چه اتفاقی افتاده و اینکه دیر می‌رسم. به کجا زنگ می‌زدم؟ شماره محل کارش را ندارم! گرازها که ناگهان جلو ماشین ظاهر نمی‌شوند! از دور می‌بینمشان و سرعتم را کم می‌کنم. تصادفی هم گزارش نشده. پس هیچ ماشینی با گرازها تصادف نکرده. همه آرام از کنارشان رد می‌شوند. با سرعت صد و شصت هم می‌شود به موقع سرعت را کم کرد؟ یعنی من هم روزی با سرعت صد و شصت رانندگی خواهم کرد؟ باید هیجان‌انگیز باشد! سرعت صد و شصت! ماشینش هم مدل جدید بود! باید هر چه زودتر کاری پیدا کنم و اولین چیزی که خواهم خرید یک ماشین جدید است. ولی حرکت با سرعت زیاد، در اتوبان‌هایی که هر لحظه امکان دارد سروکله جانوری در آنها پیدا شود، احمقانه است! اگر گرازها از اتوبان خارج شوند هم در اخبار اعلام می‌کنند؟ اگر با دیدن گرازها سرعتم را کم کنم و ماشین عقبی متوجه نشود و با سرعت با ماشین من تصادف کند چه؟ کاش ماشین ایربگ‌دار گرفته بودم! گران‌تر بود که بود! اصلا اندازه گرازها چقدر است؟ اگر با آنها تصادف کنم... ناگهان سایه محوی پشت سرش دید. وقتی برای دیدنش به عقب برگشت، در آخرین لحظه‌ای که احساس کرد کنترل ماشین را از دست داده، صدای او را شنید:
- در این کشور که برای سرعت در اتوبان‌ها حدی وجود ندارد، تصادف خیلی سریع‌تر از آنچه فکر می‌کنی اتفاق می‌افتد!
راست می‌گفت.

***

وقتی از رادیو شنید که هفت گراز در اتوبان ای دو دیده شده‌اند فقط با خنده سر تکان داد. چه چیزها! تا حالا چنین چیزی نشنیده بودم! چین‌های دامنش را مرتب کرد، در آینه به خودش نگاهی انداخت و برای چهارمین بار ماتیک زد. وقتی گوینده رادیو اعلام کرد که در کیلومتر دویست و نود اتوبان ای دو تصادفی رخ داده و ترافیک سنگینی به وجود آمده، به ساعت نگاه کرد و خوشحال شد که او در ترافیک معطل نمی‌شود؛ باید همین نزدیکی‌ها باشد! رادیو را خاموش کرد و در ذهنش رستوران‌هایی را که برای اولین شام مشترکشان مناسب بودند مرور کرد تا یکی را انتخاب کند. چند ساعت بیشتر نمانده بود.

□ Monday, January 26, 2009

----------------------------------------

Comments: Post a Comment