داستان کوتاه داستان کوتاه

Wednesday, February 04, 2009

اولین بار که متوجه سرخ شدن مامان بعد از شنیدن آن جمله شدم، ده ساله بودم. هنوز ده ساله نشده بودم. دو ماه دیگر سالروز تولدم بود و من بی‌صبرانه منتظر رسیدنش بودم. حس عجیبی داشتم که تولد ده سالگی، تولد ویژه‌ای است. بعد از ده سالگی دیگر آن حس به سراغم نیآمد. نه در بیست سالگی، نه در سی سالگی. حتی در بیست و پنج سالگی هم که بابا جشن بزرگی برایم گرفت و با افتخار به همه اعلام کرد دخترش «ربع قرن» سن دارد، آن حس را نداشتم. شاید به دلم افتاده بود که قرار است در ده سالگی‌ام متوجه چیزهای جدیدی بشوم. چیزهایی که دور و برم وجود داشتند و من نمی‌دیدمشان. یا نمی‌فهمیدم. قرار بود هر زنگ تلفن، هر بیرون رفتن مامان یا بابا، هر مهمانی سه نفره و هر بار حضور دختر جوانی در خانه که وقتی با سرویس از مدرسه به خانه برمی‌گشتم با لبخند منتظرم بود که تا شب تنها نباشم، معنا پیدا کند. هیچکدام از این اتفاقات جدید نبودند، من اما به معنایشان پی بردم. امروز که دختربچه‌های ده ساله را می‌بینم، به نظرم بسیار کوچک می‌رسند و به یاد ده سالگی خودم می‌افتم. زود بود برای فهمیدن. کاش روزهای قبل از دو ماه مانده به تولد ده سالگیم بیشتر ادامه پیدا می‌کردند. همان روزی که متوجه سرخ شدن مامان شدم. وقتی مثل همیشه در یک مهمانی، هنگامی که غریبه‌ای ما سه نفر را با هم می‌دید، اتفاقی که خیلی به ندرت پیش می‌آمد، با تعجب اول به من نگاه می‌کرد، بعد به مامان و بابا، دوباره به من و باز به مامان و بابا، چند بار این کار را تکرار می‌کرد و بعد بسته به درجه خودداری‌اش، با لبخندی ساختگی و تعجبی حقیقی رو به مامان یا بابا، بسته به اینکه دوست کدامیک بود، می‌گفت:
- ولی اصلا شبیه هیچکدامتان نیست!

باید امروز برای هر سه نفرمان تصمیم بگیرم. به جای هر سه نفرمان. کاش لباسی از او، با بوی خودش را داشتم. لباسی که چندین بار پوشیده بود و عطر تنش را گرفته بود. می‌توانستم آستین‌های بلوز را به دور بدنم بپیچم و همینطور که روی تخت خوابیده‌ام، فکر کنم من را در آغوش گرفته. شاید هم بهتر است که هیچ لباسی از او برایم به جا نمانده. شاید راحت‌تر باشد. باید خوشحال باشم که در این زمان، زمان عشق‌های از راه دور به دنیا آمده‌ام. عشق‌هایی که با صحبت و دیدن عکسی زاده می‌شوند، سال‌ها از راه دور ادامه پیدا می‌کنند و ناگهان یک روزه، درهمان روز دیدار ناپدید می‌شوند. خوشحالم که در چنین دنیایی زندگی می‌کنم. کاش زمان مامان هم، زندگی همینطور بود. کاش مامان هم مثل من می‌توانست روی تخت تکنفره‌اش، در اتاقی که مال خودش بود و با حقوق خودش اجاره‌اش را می‌داد دراز بکشد و سعی کند تصمیم بگیرد. مامان حتما لباسی از او را داشته و وقتی می‌خواسته تصمیم بگیرد، آن را دور بدنش پیچیده. وقتی در اتاق خوابش، در طبقه بالا خانه مادربزرگ و پدربزرگ، روی تخت دراز کشیده بوده و فکر می‌کرده حالا چه؟ سرش را به روی سینه لباس فشار می‌داده، بو می‌کشیده و فکر می‌کرده باید مثل همیشه تنها خانه می‌ماندم، نباید اینجا می‌آمدم. به صدای رفت و آمد در طبقه پائین که در حال تدارک مراسم استقبال از بابا بودند، گوش می‌داده، سینه‌اش را پر از عطر لباس می‌کرده و سعی می‌کرده تا تصمیمی بگیرد. بابا آن روزها سفر بوده. مادربزرگ تعریف می‌کرد، از روزهایی که مامان به خانه‌شان رفته بود و شش هفته طوفانی آنجا مانده بود. وقتی کوچک‌تر بودم بعد از شنیدن این جمله از مادربزرگ می‌پرسیدم طوفانی؟ شش هفته هوا طوفانی بود؟ شش هفته مدام؟ مادربزرگ جوابی نمی‌داد، به مامان نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. و مامان سرخ می‌شد. مثل وقتی دیگران می‌گفتند که من شبیه هیچکدامشان نیستم. بابا چطور نمی‌دید؟ چطور متوجه نمی‌شد؟ چون هیچوقت نبود، هیچوقت ما را نمی‌دید، جز روزهایی که مهمانی داشت. بابا همیشه سفر بود. تمام نوزده سالی که من در آن خانه زندگی کردم. نوزده سالی که ده سال اولش در ندانستن و لبخندهای معصومانه گذشت. دو ماه کمتر از ده سال. در همان دو ماه بود که همه چیز را فهمیدم. واقعا همه چیز را فهمیدم؟ همه چیز را می‌دانم؟ نه. من خوشحالی و خنده‌های مامان را وقتی با تلفن حرف می‌زد، می‌دیدم ولی نفهمیدم چه کسی آنطرف سیم تلفن بود و صدای خنده‌های مامان را می‌شنید. من صدای محکم بسته شدن در اتاق خواب مامان و بابا را می‌شنیدم ولی نفهمیدم پشت در بسته چه اتفاقاتی می‌افتاد و چه حرف‌هایی زده می‌شد. من در مهمانی‌های بابا شرکت می‌کردم ولی نفهمیدم دلیل آنهمه مهمانی‌های بزرگ و مجلل چه بود. روزهایی که تنها بودم را با دختری که قرار بود مواظب من باشد می‌گذارندم ولی نفهمیدم مامان آن روزها کجا می‌رفت، چه می‌کرد. و از همه مهم‌تر با چه کسی. واقعا از همه مهم‌تر؟ نه، مهم نیست. دیگر مهم نیست. حتی اینکه صاحب لباسی که مامان به دور خودش پیچید وقتی تصمیم گرفت همراه بابا به خانه برگردد، کیست هم مهم نیست. کسی که آمده و رفته و دیگر به عقب برنگشته، در خاطراتش جستجو نکرده و برایش روزها و شب‌های گذشته و اتفاقاتشان مهم نبوده. کسی که در لحظه زندگی می‌کرده. کسی مثل او. که رفت و نمی‌داند چیزی پیش من جا مانده. تصمیم من ولی با مامان یکی نیست. شاید دلیل اینکه تصمیم ما با هم فرق دارد، لباسی است که مامان داشت و من ندارم. من تنها چیزی که او درونم جا گذاشته را نمی‌خواهم. کاش مامان هم لباسی با عطر تن پدرم را نداشت.

□ Wednesday, February 04, 2009

----------------------------------------

Comments: Post a Comment