●
«تقدیم به تویی که هیچوقت مرا نخواندی»
خوابم گرفته. صدای نفسهای او را میشنوم، آرام و عمیق. حتما خوابش برده. دوست دارم صدایش بزنم ولی نمیتوانم. سرم را به شانهاش فشار میدهم که مطمئن شوم هست. پیش من است. با من. هنوز هست. گرم. مثل همیشه. مثل همیشه در بغلش خوابیدهام، سرم روی سینهاش است و دستانش دور بدنم. همیشه تعجب میکردم که چطور درست به اندازه بغلش هستم؛ که چطور مدت طولانی میتوانم بدون احساس ناراحتی، به این شکل کنارش دراز بکشم؛ به نظرم میرسید که شبیه دو قطعه پازل هستیم که کنار هم جا میافتند. هنوز هم تعجب میکنم. بعد از دو سال. از اینکه به اندازه من است، نه بزرگتر و نه کوچکتر. کنارش دراز کشیدهام و احساس میکنم دیگر سردم نیست. گرم گرمم. هنوز گرم گرمم. مثل اولین روزهایی که همدیگر را دیده بودیم، وقتی دستم را میگرفت و کنار هم راه میرفتیم. مثل روزی که در مورد جرقه اولیه صحبت کردیم و عشق در اولین نگاه و برای هم اعتراف کردیم که در اولین نگاه عاشق هم شدیم. مثل روزی که تصمیم گرفتیم برای همیشه با هم بمانیم. مثل روزی که برای اولین بار کنار هم دراز کشیدیم. مثل روزی که در مورد خودمان حرف زدیم، در مورد زندگی روزانه، در مورد آینده و حتی در مورد زندگی مشترک. مثل روزی که گفت از یکنواخت شدن زندگی، از تکراری بودن متنفر است. مثل روزی که تصمیم گرفتیم تن به روزمرهگی ندهیم. مثل روزی که شروع به جستجو کردیم برای یافتن راه حل. مثل روزی که فهمیدیم راه حلی نیست. مثل روزی که کنار هم دراز کشیدیم و فکر کردیم ای کاش تختی داشتیم که مال خودمان بود. مثل روزی که برای پیدا کردن خانهای که دوست داریم، روزنامه و آگهیهایش را زیر و رو کردیم. مثل روزهایی که برای دیدن خانه شهر را زیر پا میگذاشتیم؛ بالا و پائین رفتن از پلهها، لبخند زدن به صاحبخانه متعجب در برابر خواهش عجیب ما برای دیدن خانه در شب و نگاه کردن از پنجره به ماه، ماهی که هر دو دوستش داشتیم؛ نگاه کردن به تقویم و حساب گذر ماهها و علامت گذاشتن شبهای ماه شب چهارده، شبی مثل امشب. مثل تمام روزهایی که دست در دست، از خانهها بیرون میآمدیم و به هم نگاه میکردیم و میگفتیم خب...؟ مثل تمام روزهایی که کنار هم دراز میکشیدیم و بعد میخوابیدیم. مثل امشب. نه دقیقا مثل امشب. مثل روزی که پرسید مطمئنی این تنها راه است؟ و من که سر تکان دادم: آره و حرفهایی را که خودش زمانی به من گفته بود برایش تکرار کردم: ما بالاترین احساس بشری را تجربه کردیم، دیگر چه میخواهیم؟ صدای نفسهایش آرامتر شده. من هم خوابم گرفته. دیگر نمیتوانم خودم را به او فشار بدهم. بدنم را احساس نمیکنم. مثل روزی که برای دیدن تخت به آن فروشگاه بزرگ رفتیم، وسط زمستان، در سرما، بعد از انتخاب تخت، بعد از پرسیدن قیمتش و وقتی فهمیدیم با آخرین پولی که بعد از پرداخت رهن خانه برایمان مانده میتوانیم تخت را بخریم، وقتی مغازهدار گفت یکی در انبار موجود دارد و میتواند تا سه روز دیگر تخت را به در خانهمان بفرستد، وقتی در تقویم نگاه کردیم و دیدیم پنج روز دیگر ماه کامل خواهد بود، همین حس را داشتم. بدنم را دیگر احساس نمیکردم. نگاهم کرد و فهمید. دستم را گرفت و فقط پرسید مطمئنی همین تخت را میخواهی؟ مغازهدار با لبخند نگاهمان میکرد. این چیزی بود که مغازهدار شنید. چیزی که من شنیدم، این نبود. مطمئنی میخواهی برای آخرین بار روی این تخت، همین تخت کنار من و با من بخوابی؟ دستش را گرفتم، دست گرمش را و سر تکان دادم. مغازهدار با صدای بلند گفت مبارک است! و کسی را صدا زد برای انجام کارها. خودم را به او چسباندم و گرم شدم. مثل الان. نه، نه مثل الان. دیگر نه. دیگر گرم نیست. سردم شده. به زودی من هم خوابم خواهد برد. نفسهایش، گرمای بدنش، صدای آرامش کو؟ کاش بعد از این دنیای دیگری هم باشد. دنیای دیگری که در آن روزمرگی وجود نداشته باشد.
□
Wednesday, February 18, 2009