●
بیست و هفتمین روزی بود که از خانه خودش به بهانه تنها نماندن، به خانه ما اسباب کشی کرده بود. لبخندی زدم و به پیشانی ام دست کشیدم: دیشب توی حیاط یه موش دیدم و نتونستم شب بخوابم! از شدت بی خوابی سردرد بدی دارم، می شه شما لطفا برید از داروخانه مرگ موش بخرید؟ بعدا می گم امیر باهاتون حساب کنه. سر تکون داد و لب برچید: آدم با پسرش که این حرف ها رو نداره و لباس پوشید و رفت. صدای در را که شنیدم اول زنگ زدم به عشق زندگیم که همیشه سر کار بود و می دانستم تنهاست. مثل همیشه نگفتم به امید دیدار، گفتم خداحافظ. نفهمید یعنی چه و گفت خداحافظ. بعد به کسی که عاشقم بود اس ام اس زدم که تنهایی؟ به من زنگ بزن. سیزده دقیقه بعد زنگ زد و موقع خداحافظی گفتم مواظب همسرت باش. نفهمید یعنی چه و گفت حتما. بعد همسرم طبق عادت هر روزه نه سال زندگی مشترکمان زنگ زد و گفتم مادرش برای خرید رفته بیرون. گفتم مادرش به من گفته لیاقت این زندگی را ندارم و او را، پسرش را اذیت می کنم، گفته همه در آرزوی داشتن چنین همسری هستند و تو فقط غر می زنی و بهانه می گیری. تو چه گفتی؟ سکوت کردم. صدای نفسش را شنیدم، اول آرام و بعد بلندتر: به دل نگیر، یه چیزی حالا گفته مامان، منظوری نداشته، می خواسته بگه زندگی ما خوبه و باید قدرش رو بدونیم، می دونی که دوستت داره و می خواد زندگیمون بهتر بشه. لبخند زدم و هیچ نگفتم، فکر اینکه دیگر هیچوقت چنین حرف هایی را نخواهم شنید باعث شد آرام بمانم و فقط بگویم باشه! و ناگهان قبل از خداحافظی از دهنم پرید که مواظب خودت باش! مواظب خودم باشم؟ نباید این را به او می گفتم، بعدها با یادآوریش شاید حدس هایی بزند: در راه خانه مواظب خودت باش، خودت را ناراحت نکن، راست می گی، درست می شه، بالاخره مادرته، یه چیزی گفته، با عصبانیت رانندگی نکن! صدای آرامش را شنیدم: باشه و خداحافظی کردیم. مثل همیشه. به آشپزخانه رفتم و آش رشته ناهار را هم زدم. مرگ موش چه طعمی دارد؟ باید دستکش چرمم را از چمدان لباس های زمستانی بیرون بیاورم. نباید اثر انگشت من روی جعبه بماند. خوب شد لاغرم و زیاد لازم نیست مرگ موش بخورم تا اثر کند، شاید اصلا مزه اش را نفهمم. فلفل و کشک بیشتری در آش می ریزم و به همش می زنم. خیلی هم دروغ نگفته بودم، این حرف ها را در چشمانش دیده بودم، حتی اگر بر زبان نیاورده بود، با گوشه و کنایه هایش همین ها را می خواست به من بگوید. داروخانه دار اولین شاهد است که دیده او مرگ موش خریده. امیر هم خواهد گفت که صبح با هم دعوا داشتیم و به من گفته لیاقت پسرش را ندارم. امیدوارم قاضی دلش به حال من، یک زن جوان سی و دو ساله بسوزد و به ضرر او رای بدهد. همزمان با صدای در، آش را در دو کاسه می ریزم: سلام! دستتان درد نکنه! بفرمائید آش، بیرون سرده، تو این هوا می چسبه! با شک و تردید به من نگاه می کند و بسته را روی میز می گذارد: لباس عوض کنم و می آیم. به کیسه خریدش نگاه می کنم و یاد نگاه پر از شک و تردیدش می افتم: یعنی فهمیده؟ شانه بالا می اندازم و لبخند می زنم. دیگر تمام شد. دیگر دست کسی به من نمی رسد. تمام نه سال گذشته زندگیم را و اتفاقاتش را در ثانیه ای می بینم: او برای کشتن من مجازات نمی شود، دلیل مجازاتش چیز دیگریست. به عشقم که پنج سال از آشنائیمان می گذرد و او که دو سال است می شناسمش فکر می کنم و اینکه چطور شد با هم رابطه برقرار کردیم. به نقش این زن در زندگیم فکر می کنم و با لبخند به کیسه سیاه نگاه می کنم. یعنی مجازات کشتن من چیست؟
□
Friday, May 15, 2009